«کریستف کلمب» در دوازدهم اکتبر 1452 در خانهی شمارهی27 واقع در خیابان پونتیچلی در بندر جوانا قدم به عالم هستی گذاشت. پدرش به شغل شانه زدن پشم اشتغال داشت و مادرش هم زن پدرش بود. البته اینها مطالبی است که خودش گفته است، ولی محققین عقیده دارند که موضوع تولد و خانوادهی کریستف کلمب به هیچ وجه روشن نیست، چون این شخص یکی از اشخاص مهم تاریخ است و بنابراین موضوع تولد و خانوادهی یک همچو شخصی مهمی نمیتواند به این سادگی باشد. و به احتمال قریب به یقین، کریستف کلمب برای گمراه کردن تاریخ نویسان این مطلب را دربارهی خودش نوشته است. وضع تاریخ نویسان واقعاً عبرت آموز است. در سابق مردم همه کوشش داشتهاند که آنها را گمراه کنند، اما دنیا دار مکافات است، و به همین جهت است که اکنون تاریخ نویسان تصمیم گرفتهاند مردم را گمراه کنند.
در هر حال کریستف کلمب از همان بچگی خیلی بلند پرواز بود و در شغل شانه زدن پشم آیندهی درخشانی نمیدید. به این جهت از همان اوان کودکی تصمیم گرفت که خانه و شغل پدری را رها کند و یک چیزی برای خودش کشف کند، اما هرچه فکر کرد چه چیزی را کشف کند، چیزی به فکرش نرسید. باید تصدیق کرد که کشف کردن چیزها کار بسیار دشواری است، به این معنی که هر چیزی ابتدا باید به فکر انسان برسد تا آنگاه کشف شود. و از طرف دیگر چیزی که کشف نشده باشد، به طریق اولی به فکر انسان هم نمیرسد.
پیداست کریستف کلمب نیز مانند سایر بزرگان در شوع کار خود با وضع دشواری روبرو بوده است. به این جهت شروع کرد به خواندن نجوم و هندسه و جغرافیا، منتها به نظر میرسد که این مطالب در کلّهی کریسف کلمب قدری با هم قاطی شدند، چون که این شخص عقیده پیدا کرده بود که آدم میتواند از راه مغرب به مشرق برسد.
کریستف کلمب همچنین عقیده پیدا کرده بود که زمین مثل یک پرتقال گرد است. این عقیده بر اساس حرفهای "ارسطو" و "پلینی" و "روجر بیکن" استوار بود؛ اما خود آن حرفها بیاساس بود. منتها این حرفها هم مثل بسیاری از حرفهای بیاساس دیگر، آخر سر راست از کار در آمد.
البته اهل علم میدانستند که زمین گرد است، ولی میگفتند خوب حالا چه کار کنیم که گرد است، کاری نمیشود کرد. بعضی هم فکر میکردند که اگر زمین گرد باشد، لابد سطح اقیانوس ها هم گرد است، بنابراین اگر آدم با کشتی خیلی از ساحل دور بشود توی سرازیری اقیانوس میافتد و دیگر نمیتواند برگردد. حتی یک بار از "پائولو توسکانلی" که از دانشمندان فلورانس بود پرسیدند که آیا از راه مغرب به مشرق میشود رسید، و او جواب گفت "تا آدمش کی باشد." پائولو شبها روی چوب خشک میخوابید و از این قبیل حرفهای حکمت آمیز میزد، به این جهت مردم خیلی به عقایدش احترام میگذاشتند.
و اما در این ایام مردم اروپا علاقهی غریبی به فلفل و زردچوبهی هندی پیدا کرده بودند و هیچ کس هم دستش به فلفل و زردچوبه نمیرسید، برای این که ترکهای عثمانی شهر قسطنطنیه را از دست یک نفر که آن شهر را در دست داشت، در آورده و خودشان آن را در دست گرفته بودند. به این جهت فلفل و زردچوبه در اروپا نایاب شده بود. از طرفی چنین به نظر میرسد که در آن ایام زدرچوبه در اروپا نایاب شده بود. از طرفی چنین به نظر میرسد که در آن ایام مردم اروپا به جای سیب زمینی و کلم پخته، فقط فلفل و زردچوبه و زنجبیل و دارچین میخوردهاند و برای طعم دادن به این غذاها جوز هندی و خسرودارو و مازو و میخک هم در آن ها درج میکردهاند، و اگر کسی در خانهاش ادویهی هندی پیدا نمیشد، آرزو میکرد که زمین دهن باز کند و او را فرو برد و این بود که میبایست هر چه زودتر فکری در این باب کرد.
اولین فکری که میشد کرد این بود که اروپاییان قسطنطنیه را از دست ترکها در آورند و خودشان آن را در دست بگیرند. اما ترکهای عثمانی برخلاف سایر ترکها، آدمهای خیلی لجبازی بودند و به هیچ وجه به همچون کاری رضایت نمیدادند. در نتیجه عرصه بر اروپاییان تنگ شد. کریستف کلمب وقتی که دید وضع از این قرار است و مردم گاهی ناچار میشوند شبها سر بیفلفل و زردچوبه بر بالین بگذارند، با خودش گفت که این چهار صباح عمر به این خفت و خواری نمیارزد و تصمیم گرفت دل به دریا بزند و برود هندوستان و یک مشت ادویه بیاورد.
برای این قبیل کارها بهترین اشخاصی که آدم میتوانست با آنها وارد مذاکره شود عبارت بودند از "فردیاند" و "ایزابلا" پادشاه و ملکهی اسپانیا. البته خود فردیناند کمی پست فطرت بود، ولی در عوض ایزابلا خیلی سخاوتمند بود و اگر آدم درست رگ خوابش را گیر میآورد، حاضر میشد حتی جواهراتش را هم گرو بگذارد تا کار آدم را راه بیندازد.
با همهی این ها هفت سال طول کشید تا کریستف کلمب توانست رگ خواب ایزابلا را گیر بیاورد. البته در این مدت گویا چند تا رگ دیگر هم گیر آورد؛ ولی هیچ کدام رگ خواب نبودند، به این جهت کریستف کلمب آن ها را ول کرد.
در این مدت فردیناند و ایزابلا خیلی کار داشتند و گرفتار بودند چون که عدهی زیادی مغربی بود که میبایست بکشند و عدهی زیادی هم یهودی بود که میبایست شکنجه بدهند. به خود اسپانیاییها زیاد توجهی نداشتند و به بیشتر آنها اجازه میدادند که زندگی کنند. فقط آنهایی را که در مورد ادارهی امور یا عقاید مذهبی و این قبیل مسائل نظریات و سیلقههای غلط داشتند به وسیلهی آتش تطهیر میکردند.
آثار نظریات و سلیقههای غلط در نزد کریستف کلمب هم کم و بیش دیده میشد، چون پیش از آنکه چیزی کشف کند، شرط میکرد که ده درصد سود حاصله به او برسد. به علاوه چون از هفت سال انتظار حوصلهاش سر رفته بود، روزها جلوی در صومعهی "لارا" بیدار مینشست و هی غر میزد که من آدم بدبختی هستم که هیچ کس مرا دوست ندارد.
اما از آنجا که خدا یار آدمهای بدبخت است، بالاخره هر طور بود کار کریستف کلمب درست شد و در روز سوم ماه اوت 1492 میلادی کریستف کلمب و هشتاد و هفت دریانورد دیگر سوار کشتیهای "سانتاماریا" و "پنتیا" و "نیتا" شدند و راه افتادند.
در میان دریانوردان یک نفر ایرلندی بود به نام "ویل" و یک نفر انگلیسی به نام "آرتور لارکینز" و یک پسر اسپانیایی به نام "پدرو دوآچهودو" از این جماعت هیچ کدام چیزی نشدند، غیر از پدر دوآچهودو که یک شب وقتی کریستف کلمب خواب بود، کشتی سانتاماریا را به صخره زد و خورد و خمیر کرد و به همین جهت اسمش در تاریخ ثبت شد.
هیئت اعزامی، تداراکات دقیق و مفصلی دیده بود. از جمله شخصی به نام "لویی دوترز" را با خودشان داشتند که به زبانهای عبری و لاتینی و یونانی و عربی و قطبی و ارمنی آشنا بود و قرار بود که وقتی به چین رسیدند؛ این شخص مترجم هیئت و خاقان چین باشد، چون که خاقان چین هیچ زبان خارجی نمیدانست.
در هفدهم سپتامبر، هیئت اعزامی یک خرچنگ زنده از دریا گرفت. روز نوزدهم یک مرغ سقا آمد روی عرشهی کشتی نشست. در روز بیستم چیزهای عجیب و غریبی دیدند و بالاخره روزی از روزها به جزیرهای رسیدند که خیال کردند جزیرهی "گواناهانی" است، چون که ساکنان آن مرتب میگفتند: "گواناهانی! گواناهانی" به این مناسبت کریستف کلمب اسم جزیره را گذاشت جزیره "سان سالوادور".
بعد کریسستف کلمب چندین جای دیگر هم پیدا کرد اما هیچ کدام از جاهای خیلی خوب را پیدا نکرد و همهاش هم اسمهای غلط روی آن جاها گذاشت. کریستف کلمب خیال میکرد به جزیرهی هندشرقی رسیده است؛ در حالی که به جزیرهی هند غربی رسیده بود. هر کس بخواهد از راه مغرب به مشرق برسد، طبعاً جهات را گم خواهد کرد و دچار یک همچو سرنوشتی خواهد شد.
به همین جهت کریستف کلمب وقتی که داشت میمرد حواسش خیلی پرت شده بود و نمیدانست کجا را کشف کرده است و کجا را کشف نکرده است. بعد هم که به کلی مرد. طبعاً حواسش پرت پرت شد، به طوری که هیچ چیزی را تشخیص نمیداد.
رفتاری که با کریستف کلمب شد خیلی شرم آور بود، اما در عوض بعد از مدتی مردم فراموش کردند. کریستف کلمب آدم خیلی حسابیی بود و این حقیقت از آنجا معلوم میشود که تا وقتی که زنده بود همه از او بیزار بودند و آزارش میدادند. بدتر از همه خیالاتی هم بود؛ مثلا وقتی که از سفر آمریکا برگشت، نشست برای ایزابلا تعریف کرد که چه مرغها و چه درختهای قشنگی در هندوستان دیده است. ولی ایزابلا وسط حرفش دوید و پرسید "پس طلا چه شد؟" در جواب این سوال گویا کریستف کلمب شانههای خود را بالا انداخته اظهار داشت: که بعداً در این باب مذاکره خواهد کرد.
کریستف کلمب در سفر چهارمش به کنار سواحل آمریکای مرکزی مدت درازی کشتیرانی کرد، به امید آن که مصب رود سند را کشف کند. ولی معلوم نیست به چه علت رود سند در آمریکای مرکزی جاری نیست. و در نتیجه احتمال پیدا شدن مصبش هم در آنجا موجود نیست. بنابراین به ضرس قاطع میتوان گفت که جستجوی کریستف کلمب برای کشف مصب رود سند در سواحل آمریکای مرکزی از عدم موفقیت خاصی برخوردار بوده است.
وقتی که کریستف کلمب به نزدیکی هندوراس رسید، سرنوشت در خانهی او را کوبید، منتها کریستف کلمب در را باز نکرد. قضیه از این قرار بود که در آنجا یک قایق با چند سرخپوست به طرف کشتی آنها آمد. کریستف کلمب به جای آن که قایق را دنبال کند دستور داد کشتی از آنجا دور شود. اگر قایق را دنبال کرده بود، سرزمین بوکانان و مکزیک را کشف میکرد و مسلماً هنگام بازگشت در باب سوالی که ایزابلا راجع به طلا از او کرده بود، میتوانست مذاکره کند، اما سرنوشت غیر از این میخواست و کریستف کلمب از آن سفر هم دست خالی برگشت.
کاشفان آینده باید از این داستان پند بگیرند و بعد از این هر وقت دیدند که یک قایق با سرنشینان سرخپوست دارد به طرف آنها میآید فوراً دستور دهند کشتی قایق را تعقیب کند.
در جزایری که کریستف کلمب پیاده کرد، وحشیان همه گردن بند و النگوی طلا داشتند. کریستف کلمب از آنها پرسید که این طلاها را از کجا آوردهاند. آنها به طرف جنوب اشاره کردند. ولی گویا کریستف کلمب متوجه نشد.
کریستف کلمب در بازگشت با خودش مقداری سوغات برای ایزابلا آورد از قبیل بطاطس هندی و قلقاس هندی و شیبار و کندر رومی و فلفل شیرین و صبر زرد و کدوی سفید.
چنانکه ملاحظه میکنید از طلا خبری نبود. در آن زمان اروپاییان النگو و گوشوارهی شیشهای و اجناس بنجل به سرزمین جدید میبردند و به سرخچوستان میدادند و در مقابل از سرخپوستان طلا و پوست و این قبیل چیزها میگرفتند. به این جهت اروپاییان خودشان را با هوش و سرخپوستان را بیهوش مینامیدند. حال سالهاست که جریان به کلی عوض شده است و سیاحان اروپایی در آمریکا از سرخپوستان هر سال مقدار زیادی گردنبند و الگنو و گوشوارهی مسی و حلبی میگیرند و در مقابل پول میدهند. منتها چون که سرخپوستان مردم با ادبی هستند تا به حال مدعی نشدهاند که این امر دلیل بر هوش آنها و بیهوشی اروپاییان است.
باری همین که هیئت اعزامی کریستف کلمب به اروپا بازگشت، بیماری سیفلیس در اروپا شایع شد. ما نمیدانیم ارتباط این قضیه با کشف قارهی جدید چیست، فقط برای ثبت در تاریخ مطلب را در اینجا ذکر می کنیم. در سال 1519 ماژلان ثابت کرد که کریستف کلمب در مورد شکل زمین حق داشته است و مردم بالاخره فهمیدند که حرفهای بیاساس ارسطو و روجر بیکن و کوپرنیک و کپلر صحیح است و زمین به طرز ابلهانهای گرد است، در صورتی که خیلی معقولتر بود که مسطح باشد.
اما کریستف کلمب بالاخره نفهمید که قارهی جدیدی که کشف شده است. بعدها یک شخص فلورانسی به نام "امریکو وسپوچی" که به سرزمین جدید سفر کرده بود، کتابی نوشت و سفرش را شرح داد، و کتابش به آلمانی ترجمه شد و جزو کتابهای پر فروش شد. معلوم نیست به چه علت مردم خیال کردند وسپوچی آدم خیلی مهمی است. در صورتی که من یقین دارم خودش همچو قصدی نداشت. در هر حال "والدزه مولر" که از وسپوچی هم بیاهمیتتر بود، کتاب را خواند و اسم سرزمین جدید را گذاشت "آمریکا".
همهی کسانی که سرگذشت کریستف کلمب را خواندهاند عقیده دارند که مولر بیخود خودش را قاطی قضیه کرده و اسم امریکو را به ناحق روی سرزمین جدید گذاشته و حق این بوده که اسم این سرزمین را بگذارند کلمبیا. ولی خوب، حال کاری است که شده، کدام کار دنیا حساب دارد که حالا این یکی داشته باشد؟ تازه چه فرقی می کرد؟ منتهای فرقش این بود که حالا به جای بمب افکنهای آمریکایی صحبت از بمب افکنهای کلمبیایی میکردیم. که گمان نمیکنم به حال استخوانهای پوسیدهی کریستف کلمب فایده خاصی میداشت.
نوشته نجف دریابندری، برگرفته از کتاب «یک لب و هزار خنده». به کوشش زنده یاد عمران صلاحی. انتشارات مروارید
6060
نظر شما