مجموعه طنز افسانه​های امروزی ابولفضل زروئی نصرآباد در کتاب «غلاغه به خونش نرسید» از سوی انتشارات نیستان منتشر شده است، که قطعه​ای از آن را در ادامه می​خوانید.

 

یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدا هیچ کس نبود. روزی،روزگاری در ولایت غربت،پیرمردی زندگی می کرد که حال و روز خوشی نداشت. این پیرمرد،روزها می رفت به دریا از برای ماهی گیری و شب ها خسته و کوفته به خانه بر می گشت. از آنجا که حساب کار دنیا همیشه یک جور نیست، زمانی رسید که پیرمرد بیچاره، یک ماه تمام به دریا رفت و دست خالی برگشت. پیرمرد که دستش از چاره کوتاه شده بود، به هر دری زد تا بلکه یک مساعده ای، وامی، چیزی جور کند و زندگی اش را بگذراند. ولی هیچ کس توجهی به پیرمرد نکرد و جیزی کف دستش نگذاشت.

 

پیرمرد که حسابی نا امید شده بود، تصمیم گرفت سوار قایق بشود و برود وسط دریا، بزند خودش را ناکار کند.

باری، پیرمرد سوار قایق شد و رفت وسط دریا.به وسط دریا که رسید،خواست خودش را پرت کند توی آب که یک مرتبه دید از فاصله ی چند متری، یک پری دریایی مثل قرص قمر و پنجه ی آفتاب، دارد شناکنان به طرف او می آید. پیرمرد با خودش فکر کرد که دیگر نیازی نیست بزند خودش را ناکار کند.اگر پری دریایی را می گرفت و می برد در بازار می فروخت،کلی پول به دستش می آمد.

 

پیرمرد با همین فکر و خیال، تور ماهیگیری اش را پرت کرد توی دریا و پری دریایی را گرفت و آورد توی قایق. پیرمرد رو کرد به پری دریایی و گفت: «ای پری دریایی، یا باید کام دل مرا بدهی یا تو را می برم در ساحل می فروشم.»

 

پری دریایی با تعجب نگاهی به پیرمرد انداخت و گفت: «واه واه خاک عالم! پیرمرد، از ریش سفیدت خجالت بکش. چی چی را باید کام دلت را بدهم؟»

پیرمرد که مشکوک شده بود، گفت:«ببخشید، مگر شما پری دریایی نیستی؟»

پری دریایی گفت:«نه که نیستم. اگر نمی دانی،بدان و آگاه باش که نام من «کیت وینسلت» است و من با «لئوناردو دی کاپریو»در آن کشتی تایتانیک نشسته بودیم که کشتی غرق شد و «لئوناردو» مرحوم گردید و من در این آب ها صفیل و سرگردان بودم که شما آمدی.»

 

پیرمرد که حسابی پکر شده بود، رو کرد به دختر و گفت: «پس شما عوضی سوار شده ای. قایق های کمکی آن طرف است. اگر اجازه بدهی، من شما را پرت می کنم توی دریا، تا زودتر بروی و من بزنم خودم را ناکار کنم.»

دختر با تعجب گفت:« چرا بزنی خودت را ناکار کنی؟» پیرمرد ماجرای خودش را از اول تا آخر برای دختر تعریف کرد.

 

دختر گفت: «این که مشکلی نیست. بیا با من برویم تا تو را خوشبخت کنم.»پیرمرد هم قبول کرد و همراه دختر رفت.

اما بشنو از پیرمرد که وقتی به ولایت دختر رسید، داستان زندگی اش را به اسم «پیرمرد و دریا»نوشتند و چاپ کردند و او کلی پول دار و معروف شد.

ما از این داستان نتیجه می گیریم که خانم «کیت وینسلت» فقط برای «دی کاپریو»ی خدا بیامرز قدم نداشته است!

قصه ما به سر رسید،غلاغه به خونه ش نرسید!
 

 

ساکنان تهران برای تهیه کتاب های طنز استاد زروئی نصرآباد، کافی است با شماره 20- 88557016 سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ سام تماس بگیرند و آن را در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند. باقی هموطنان نیز با پرداخت هزینه پستی می توانند این کتاب را تلفنی سفارش بدهند.


6060

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 222498

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
3 + 3 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 2
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • یه خوش خنده IR ۱۲:۱۷ - ۱۳۹۱/۰۴/۰۳
    17 0
    هاهاهاهاها! بابا رحم کنین شاید یکی بیماری تنفسی داشته باشه نتونه اینقدر بخنده...!
    • يه خوش خنده IR ۰۰:۵۳ - ۱۳۹۱/۰۴/۰۴
      6 0
      يه پيشنهاد بالاي قسمت نظر، علاوه بر ساعتي كه شخص نظر داده، ساعت تاييد و انتشارشم بزنيد لطفاً.