۰ نفر
۳۱ تیر ۱۳۹۱ - ۰۷:۲۰

محمدرضا مهاجر

گرما بر او چیره شده بود وتشنگی طاقتش را طاق کرده بود. روزه ی طولانی، آن هم در این گرما برای او که جثه ی نحیفی داشت بسیار سخت بود.
همکارانش همه یا روزه نمی گرفتند یا اگر هم که روزه دار بودند در خانه های شان مشغول استراحت بودند.
داشت به کمی استراحت در ماه رمضان فکر می کرد که کسی صدایش زد:"موتوری! موتوری"
سریع بلند شد. باید نان حلال در می آورد.

1717

کد خبر 229412

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 2
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • بدون نام IR ۰۹:۲۶ - ۱۳۹۱/۰۴/۳۱
    5 0
    بسم ا... سحری که خورد سیرو گشنه از جاش بلند شدو کاراشو که انجام داد کمی دراز کشید بعد به قصد اینکه زودتر سر فلکه حاضر بشه شاید کاری گیرش بیاد از خونه زد بیرون.هواآفتابی نبودنگاهی به آسمون انداخت ابری هم توش دیده نمیشد،چشمشو به ته لین دوخت تا 50متر اونورتر بیشتر چیزی ندید.بازم گردوخاک .سر فلکه نشست ظهر شدوکسی نیامد اونو ببره سر کار . دهنش از نخوردن آب وجمع شدن گردوخاک ته حلقش وغصه بیکاری شده بود چوب.پر پر میزد. آب بخوره روزه اش باطل میشه،نخوره ؟رمقی براش نمونده بود.خودشو مثل همیشه زد به اون راه و دست کرد توی جیبش ته مونده پس انداز ناچیزشو که هر روز قسمتی از اونو بعنوان درآمد به زنش میدادبا دستاش جابجا کردو گفت:خدایا شکرت.اینم یه روز دیگه از روزای خدا
  • عادل GB ۱۰:۵۶ - ۱۳۹۱/۰۵/۰۳
    1 0
    یه حس عجیبی بهم دست داد و موهای تنم سیخ شد عجب تاثیر گذار بود مرسی

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین