به گزارش خبرآنلاین، رمان «آبراهه های خوشبختی» نوشته مریم امیر اصلانی توسط انتشارات روانشناسی و هنر، منتشر شد. داستان این کتاب، عاشقانه ای است درباره فراز و نشیب هایی که یک دختر در راه رسیدن به سعادت و آرامش واقعی در زندگی اش، از سر می گذراند. «پریسا و پرهام» خواهر و برادر هستند. پدر و مادر آن ها برای راه انداختن کارخانه ای، مدام در حال سفر به خارج از کشور هستند. پریسا دانش آموز سال اوّل دبیرستان است و وقتی برای درس خواندن به خانه بهترین دوستش «فرشته» می رود، با برادر او «فرهاد سعادت» آشنا می شود. فرهاد پزشک است و خصایل خوبی دارد و خیلی زود مورد توجّه پریسا قرار می گیرد. پریسا و فرهاد پنهانی و بدون مشورت با خانواده، با هم ازدواج می کنند. مدّتی بعد، به دلیل یک عکس اشتباهی در کیف پریسا، فرهاد دچار شک و بدگمانی می شود و مادرش که تا آن زمان مخالف ازدواج آن ها بوده، از این فرصت استفاده کرده و فرهاد را به جدایی ترغیب می کند...
در پشت جلد کتاب آمده:
«آنگاه که طوفان حوادث طومار خوشبختی اش را درهم می پیچد و در بیابان تنهایی سرگشته می ماند، آنگاه که دست های پنهان، بذر تردید در دلش می پاشد و در مرز عشق و نفرت گرفتار می شود، و آن زمان که دست تقدیر، زنجیر اسارت بر گردنش می آویزد، آیا در کویر تف زده جانش آبراهه های خوشبختی را خواهد یافت؟...»
بخش هایی از رمان را با هم می خوانیم:
دوباره نگاهی به آدرس انداخت و زیر لب گفت: «فرشته! این چطور آدرس دادن است؟ حالا باید کدام زنگ را بزنم؟" خواست زنگ یکی از همسایه ها را بزند اما با خود فکر کرد: "صبح روز جمعه است، شاید هنوز خواب باشند و بد و بیراه نثارم کنند! شاید با صدای زنگ من بچه کوچکشان بیدار شود و بازهم بد و بیراه! شاید هم یک پیرزن بد اخلاق باشد که بازهم بد و بیراه ... و شاید هم یک مرد تنها باشد، یک مرد خبیث تنها و ...»
چند قدم عقب تر رفت و دستش را سایه بان چشمش کرد، شاید فرشته را پشت یکی از پنجره ها ببیند، اما فایده نداشت. نمی دانست تا اولین تلفن عمومی چقدر راه است. تصمیم گرفت تا منتظر بماند شاید کسی از ساختمان خارج شود. روی پلکان ساختمانی که درست مقابل قرار داشت، نشست و چشم دوخت به در بسته آپارتمان. با خودش گفت: «اگر پدر ومادر در سفر نبودند، اگر پرهام کمی بیشتر درس می خواند و به جای شیراز همین جا قبول می شد، حالا مجبور نبودم برای انجام کار تحقیقی بیام اینجا تا برادر فرشته به ما کمک کند. راستی این برادر فرشته چه شکلی است؟»
بعد دستش را زیر چانه اش زد، چشمانش را تنگ کرد و سعی کرد او را تصور کند:حتما شکل بچه درس خوان ها! لاغر، خجالتی، با یک عینک ته استکانی! و احتمالا بی مو! خب، بعد از این همه درس خواندن احتمال زیادی دارد که مو هایش ریخته باشد. خیلی دکترها همینطوری اند! هرچند هنوز یک سال مانده تا دکتر شود. اگر هم مو داشته باشد، حتما خیلی کوتاهشان کرده! چون فرصت رسیدگی به آنها را ندارد. لباسش هم که دیگر نگو، حتما مد چند سال پیش است! آخر او که وقت ندارد بیفتد توی خیابان ها و دنبال مد باشد! اتاقش هم حتما دورتادورش پر است از کتاب های قطور. فکر می کنم پشت میز مطالعه اش که بنشیند دیگر دیده نشود، آنقدر که روی میز کتاب چیده! حتما اتاقش را با چند اسکلت و جنین توی شیشه و چند تا از همین مجسمه های قلب و کلیه و ... تزئین کرده! آداب معاشرت هم که قطعا نمی داند! چون فرصت رفتن به میهمانی نداشته. از اخلاقش هم بهتر است چیزی نگویم. باید موجود بی احساس و سنگدلی باشد با آن همه جنازه ای که هر روز می بیند و تشریح می کند!
متوجه شد که کسی از سر کوچه پیچید، مردی جوان با لباس ورزشی. با خودش گفت: همین آقا حتما از برادر فرشته سالم تر است. اگر او را ببینم می گویم: جناب سعادت، آقای دکتر! کمی هم به فکر سلامتی خودتان باشید، شما که فقط به سلامتی بیمارانتان فکر می کنید! چقدر درس می خوانید؟ کمی تفریح، کمی ورزش، کمی تنوع هم بد نیست! یک کم به خودتان برسید! اصلا خودتان را در آینه دیده اید؟ به لباس هایی که می پوشید نگاه کرده اید؟...
مرد جوان نزدیک و نزدیک تر شد تا به در آپارتمان رسید و دسته کلیدی را از جیبش درآورد. با خودش گفت: حتما او منزل سعادت ها را می شناسد. از جا بلند شد. کتابی را که در دست داشت به سینه فشرد، خودش را باعجله به او رساند و گفت: ببخشید آقا آیا شما می دانید منزل آقای سعادت کدام است؟
مرد جوان به طرف او برگشت و نگاهی به او و کتابی که در دست داشت انداخت، لبخندی بر لب آورد و گفت: البته، بفرما تو. و خودش کنار رفت و در را باز کرد. وارد ساختمان شد و به دنبال مرد جوان آمد و گفت: همراه من بیا آسانسور اینطرف است.
لحن صمیمانه و لبخند مرد جوان او را به فکر فرو برد: حتما این همان همسایه است. مرد خبیث تنها! آب دهانش را فرو برد و زیر چشمی نگاهی به قامت بلند و اندام ورزیده و چهار شانه او انداخت. تکان آسانسور او را به خودش آورد. مرد گفت: بفرما.
من من کنان گفت: اگر منزل آقای سعادت را نشان دهید خودم می روم. مرد دوباره لبخندی بر لب آورد و گفت:دنبالم بیا. وقتی مرد مقابل یکی از واحد ها ایستاد و کلیدش را انداخت، شکش عمیق تر شد. چند قدم عقب رفت و با صدایی که آشکارا می لرزید، پرسید: چه خیالی دارید؟ می خواهید با یک فریاد همه اهل ساختمان را خبر کنم؟
مرد رو به او کرد و با تعجب به صورت وحشت زده او نگاه کرد و گفت: مرا ببخش فراموش کردم خودم را معرفی کنم. من سعادت هستم، فرهاد سعادت، برادر فرشته و شما هم باید پریسا خانم باشی...
*
...فرهاد پشت میز کارش نشست، دستانش را تکیه گاه سرش کرد، انگشتانش را میان موهایش فرو برد و با خود گفت: فرشاد... ! فرشاد...! به خاطر دارم که اولین بار نامت را از فرشته شنیدم. او گفت پریسا عاشق توست و می خواهد با تو ازدواج کند. اولین بار تصویرت را در آخرین روز ماه عسلمان دیدم، عصبانی شدم، اما خودم را قانع کردم که دلیلی برای عصبانیت وجود ندارد. تا آن روز که از آن ماموریت کاری بازگشتم. آن روز مادرم تلگرافی از پریسا به دستم داد که از من خواسته بود مزاحم زندگی اش نشوم. گفته بود به تو علاقمند است و نمی تواند تو را فراموش کند و گفت به زودی با تو در شیراز ازدواج خواهد کرد. باور نکردم اما فرشته هم تایید کرد که پریسا ده روز پیش رفته. باز هم باور نکردم. مادرم شماره هتل محل اقامت پریسا را به من داد. تماس گرفتم، از آنجا رفته بود. به پیشنهاد مادرم با منزل تو تماس گرفتم. خودت گوشی را برداشتی. صدای موسیقی و خنده به گوش می رسید. با کنایه عروسی ات را تبریک گفتم. تشکر کردی و گفتی که به زودی پدر می شوی. با خودم گفتم که حتما اشتباهی شده و قطعا پریسا آنجا نیست اما تو گوشی را به او دادی و در آن لحظه تمام دنیا روی سرم خراب شد.
دیگر چیزی نگفتم و تسلیم خواسته های مادرم شدم. وقتی به خودم آمدم، پاریس بودم. شده بودم یک جسم متحرک، دیگر چیزی برایم مهم نبود. در برابر اصرار مادرم مقاومتی نکردم و نامزدی فتانه را قبول کردم. هرچند از همه دختر ها و زن ها متنفر شده بودم.
چند ماه گذشت. احساس پوچی می کردم. شده بودم یک موجود بی احساس و بی اراده. هیچ چیز آنجا برایم خوشایند نبود. دلم برای وطن تنگ شده بود. بدون آنکه به کسی چیزی بگویم به ایران برگشتم. درست چند هفته پیش و بلافاصله در این بیمارستان مشغول شدم. همان روز های نخست سری به محله قدیمی مان زدم. ناگهان خود را مقابل منزل سابق پریسا یافتم. دیر وقت بود اما صدای شادی و خنده از پشت دیوارهای خانه به گوش می رسید. نمی دانم چرا ماندم، شاید داشتم خاطرات خوش گذشته را مرور می کردم. شاید هم منتظر بودم تا صورت شاد مهمانانی را ببینم که از آنجا خارج می شدند. از دیدن شبنم و افشین متعجب شدم، اما از دیدن پریسا حیرت زده شدم. پریسا در حالی که تو زیر بغلش را گرفته بودی و مراقبش بودی، بیرون آمد. راست می گفتی تو داشتی پدر می شدی. حتی پسر ارباب، پرویز، هم بود. من ناباورانه به آن جمع صمیمی و شاد خیره شدم. سوالات زیادی به مغزم هجوم آورده بود، در مورد پریسا، پرویز، تو و آن خانه.
فرهاد سرش را بلند کرد. نگاهش روی حلقه ای که هنوز در دست داشت، متوقف شد. حلقه ای که پریسا در دستش کرده بود. میان جیبش را جستجو کرد و حلقه پریسا را بیرون آورد. چشمانش را بست. خاطره چند روز پیش در ذهنش مرور شد. وقتی از کنار جواهر فروشی کیوان می گذشت، او صدایش زده بود و حلقه را به او برگردانده بود. کیوان گفته بود که پریسا به همراه برادرش آمده بود. فرهاد با خودش فکر کرد: «پس آن روز هم با فرشاد رفته بود. نشانی هایی که کیوان می داد با فرشاد جور است. خدایا دیگر طاقت ندارم، مگر یک مرد چقدر می تواند تحمل کند؟ چرا امروز من باید اینجا می بودم؟ چرا...؟ چرا...؟ من باید بروم. باید برای همیشه بروم. باید آنقدر دور شوم که همه چیز و همه کس را فراموش کنم. باید به جایی بروم که هیچ کس مرا نشناسد. باید بروم...»
ساکنان تهران برای تهیه این کتاب و سفارش هر محصول فرهنگی دیگر کافی است با شماره 20- 88557016 سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ سام تماس بگیرند و سفارش خود را (در صورت موجود بودن در بازار) در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند. باقی هموطنان نیز می توانند با پرداخت هزینه پستی، تلفنی سفارش خرید بدهند.
6060
نظر شما