به گزارش خبرآنلاین، چاپ سوم کتاب «قلابی» مجموعه داستانی از رومن گاری، با ترجمه ای از سمیه نوروزی توسط انتشارات چشمه در بازار نشر موجود است که پیش از این برنده جایزه گنکور شده است. خوانندگان ایرانی رومن گاری را بیشتر به واسطه دو رمان «خداحافظ گاری کوپر» و «زندگی در پیش رو» می شناسند. مجموعه داستانی نیز از او با نام «پرندگان می روند در پرو می میرند» در ایران منتشر شده که به خاطر ترجمه درخشان ابوالحسن نجفی شهرت بسیار یافته است.
کتاب علاوه بر داستان ها مقدمه ای نیز درباره ی رومن گاری دارد؛ نویسنده ی عجیب و غریبی که حتی در نامه ی خودکشی اش نیز طنز زهرآگین خود را از دست نمی نهد. در مقدمه ی این کتاب آمده:
رومن گاری در دوم دسامبر 1980 یکسال پس از افسردگی و خودکوشی همسرش (جین سیبرگ) که در سال 1979 انجام گرفت به زندگی خود پایان داد. در کتاب "شب آرام خواهد بود" (زندگینامه) نوشت: بخاطر همسرم نبود دیگر کاری نداشتم... «خیلی خوش گذشت. ممنون و خداحافظ.»
در تمام داستانهای این مجموعه لحن طنز و تلخ گاری دیده میشود:
داستان نخست، یعنی داستان قدرت و شرافت، با بیانی استهزاکننده دربارهی شرف و قدرت جنگجویان جنگ جهانی، حکایت آنان را روایت میکند. این داستان هجویهای تلخ علیه جنگ است. هجویهای علیه مرگی بیهوده که قدرتمندان بیهوده میکوشند به آن شکوه و وقار ببخشند، اما فقط در مواجهه با مرگ است که این حقیقت تلخ کشف میشود که مرگ فقط مرگ است.
*
داستان برگی از تاریخ، مضحکترین داستان این مجموعه است و روایتیست از استحالهی انسان در جنگ و تبدیل شدن او به دشمن خودش. انسانی که مفاهیم جنگ و دشمن و پیروزی چنان مسخش کردهاند که توان تشخیص واقعیت و خیال را از دست داده و سرانجام با زندگی خویش تاوان این مسخشدگی را میپردازد. انسانی که سایهی مرگ و کشتار او را رها نمیکند و اگرچه در صحنهی کشتار و سرکوب مخالفانش پیروز شده، اما انگار همراه با کشتار آنان روح خویش را نیز از دست داده است.
*
داستان زمینیها دربارهی دختریست که در جنگ دچار کوری بر اثر شوک روانی شده و به مردها اعتماد ندارد. این داستان درباره ی روابط انسانیست؛ روابط انسانهایی که از جنگ جان به در بردهاند، اما روح ویرانگر و بینظمی مطلق جنگ هنوز با آنهاست. بعضی از جنگ زخمهای علاجناپذیر برداشتهاند و آنها که بهظاهر زخمی نشدهاند هر لحظه آمادهاند تا دیگر قربانیان زخمی جنگ را به بدترین شکل آزار بدهند. قصه در فضایی سرد رخ میدهد: تمام مدت برف میبارد. گویی سرمای بیرون انعکاسی از سرمای درون آدمهاست. سردی وحشتباری که در لحظهلحظهی داستان مغز استخوان خواننده را میسوزاند.
*
داستان عودداستان دیپلماتی با دست هایی ظریف و زیبا که مخصوص هنرمند شدن است و به وضعیت انسانی میپردازد که روح هنرمندانهی خویش را در پای مصالح مادی قربانی کرده و زندگیاش یکسره پوچ و بیمعناست. این داستان دربارهی هنر است و تاوانی که هر انسانی برای انکار کردن روح هنرمندانهی خویش خواهد پرداخت.
*
آخرین داستان که نام کتاب از آن برداشته شده، داستان قلابی است که دربارهی کلکسیونریست که تمام زندگی خود را بر مبنای اصل یا قلابی بودن آثار گذاشته است. او در این راه همهچیز خود را میدهد و برای خود دشمنانی میتراشد که به ویرانکردن زندگی او کمر میبندند. زندگی کلکسیونر چنان با تعصب عجیبش دربارهی اصل بودن آثار گره خورده که زندگی خانوادگی او را تحت تاثیر قرار میدهد؛کلسیونر نمیتواند قیافهی به قول خودش قلابیهمسرش را تحمل کند؛ چون بینیاش را عمل کرده است. او خرابکردن زندگیاش را ادای دین و پایبندی به تعصبش در اصل بودن آثار هنری میپندارد.
در داستان "قدرت و شرافت" می خوانیم:
کُپففف فکر می کند «خیلی سخته مجبر باشی با آدم های ابله و وحشی بمیری. آخرشم... هدف مهمه، نه اونایی که واسش زحمت می کشن!» با عصبانیت عینک تک چشمی اش را روی چشم خسته اش تنظیم می کند: «چه پُزی... چه افاده ای!» پوتین هایش به دقت واکس خورده اند، دکمه ها و کمربندش توی شب برق می زنند، قشنگ ترین لباسش را پوشیده، لباس مهمانی: صحبت مردن است. فقط کاش می توانست جلوی لرزیدن عصبی لب هایش را بگیرد، جلوی لکنت زبانش و این میل بی اندازه به شاشیدن را... اما اینها مهم نیستند. انگار به او وحی شده، برای هر اتفاقی آماده است، کاملا توی نقشش فرو رفته. فقط چند دقیقه کافیست تا عصبانیت پیشوا روستای پلوتسی را به خاکستر تبدیل کند. واقعا روستای قشنگی است؛ وسط جنگلی در دامنه ی رشته کوه پارکات، با چشم اندازی آرام و ساده... درخت های کاج بوی خوبی می دهند و آرام در گوش هم پچ پچ می کنند. خانه ها پنجره ی کرکره ای قرمز دارند؛ قرمزی شان لابلای این همه سبز، به چشم می نشیند. بیشتر پنجره های اتاق های زیر شیبروانی را شکل قلب درآورده اند. ولی نباید گول ظاهر را خورد. این روستا موذی است، خئنی است که دستش را رو نمی کند، روراست نیست. یعنی مردمش با شنیدن سر و صدای تفنگ های ارتش روس، جرئت نکردند درگیر شوند؟ جرئت نداشتند بزنند به گروهان محلی اس.اس. و مثل گله ی گوسفند تارو مارشان کنند؟ نمی توانستند جسارت به خرج بدهند و دور چاه های نفت حلقه بزنند؛ آن هم درست موقعی که آدم حسابی های خیرخواه می خواستند چاه ها را آتش بزنند تا دست دشمن به شان نرسد؟ اما چاه های لعنتی که با صبر کردن چیزی از دست نمی دادند. با دستور کُپففف، ظرف چند دقیقه، ریش سفیدهای ده¬¬¬¬ ─ شهردار و رئیس پالایشگاه و صاحب امتیاز روزنامه ی محلی آن اَوان و مامور پلیس و چند نفر از اعضای قابل اعتمادشان، به خصوص آنها که تازه از زندان آزاد شده اند ─ هوش و حواسشان برمی گردد و قضیه را جدی می گیرند. تعدادشان کم است، اما خوب مسلح شده اند. هدفشان هم که آسان است؛ آتش زدن چاه ها. بعد هم فرار. پانایی صورت مبهوت و قلمبه اش را برمی گرداند طرف کُپففف: دهانی باز با لثه های بی دندان و پر از تُف. کُپففف چندشش می شود و می گوید: «احمق. چه آبی از لب و لوچه ش راه افتاده.» پانایی زوزه می کشد که: «بریم؟»
صندوق دینامیت قلقلکش می دهد. دینامیت ها را آورده برای دشمن خوش شانسی که ازش متنفر است: فدرو، خاطر خواه ماریا کریستانو. گرچه پانایی هم بدجور از این ماریای بخت برگشته خوشش می آید! ولی بی خود آب دهانش راه افتاده برای لب و لوچه ی به آن قشنگی؛ چون ماریا همان قدر آدم حسابش می کند که یک حلزون بی صدف را.
کُپففف خیلی جدی می گوید:
«هنوز وقتش نشده!»
یواشکی از پشت بام سرک می کشد. روستای کوچک که در دامنه ی کوه کِز کرده و چرخ های چاهش مثل دیده بان ها سیخ ایستاده اند، با سفیدتر شدن ماه و خاموش شدن ستاره ها، رفته رفته بیشتر به چشم می آیند. از پشت بام خانه ی بغلی، سایه ای دست هایش را تکان می دهد: مالِسکو است.؛ رئیس پالایشگاه سوپروسو ( مخفف گروه توسعه ی اجتماعی ). کُپففف حدس می زند سایه های دیگری روی سه چهار پشت بام آنطرف تر هستند که نمی تواند ببیندشان. «ممکنه بمیریم.» ولی زندگی اش مال پیشواست. وضع این سه نفهم رومانیایی هم که معلوم است؛ زندگی پس مانده های نژاد پست چیز قابل داری نیست. قیمتش پایین است؛ مثل زمین هایی که بیل نخورده اند.
آدریان با اَخ و تُف زیر لب غُر می زند:
«یادش می دیم برق ِ دخترا رو که دید، راشو کج کنه!»
پانایی چُس ناله می کند:
«آره، یادش می دیم!»
بعد هم با دهن کف کرده می زند زیر گریه. حتی اشک هایش هم لزجند و نفرت انگیز. میشل کریستانو ی پی رچیزی نمی گوید. ترجیح می دهد لُپش را با آن موهای زبرش بیشتر فرو ببرد در قنداق تفنگش»: روزگار یادش داده که منطقی باشد و ملاحظه کار. کُپففف با خودش می گوید: « نیگاشون کن، آماده ان واسه اینکه پس مونده ی اون کینه ی لعنتی شون رو بریزن بیرون...» ترس توی صورتش نشسته؛ قطره های عرق پیشانی اش را خیس کرده. دور عینک تک چشمی اش پر است از چروک؛ دندان هایش را به هم می فشارد. « وقتی فکر می کنم که قراره به احترام این احمق های بی عقل بنای یادبود بسازن و اسمشون رو روی مرمر بتراشند، کنار اسم من...»
نگاهی به ساعتش می اندازد و خبر می دهد که:
« د...ده دقیقه... مونده!»
آدریان:
«همه رو لُمبوندن.»
همانطور که روی پشت بام کمین می کشیدند و دهکده زیر پایشان چرت میزد، تمام شب را بیهوده منتظر مانده بودند تا صدای آواز خروس یا واق واق سگی به گوش شان برسد. پانایی داد زد:
«حتی سگا؟ به نظرت هرچی سگ هم بوده، خوردن؟»
خنده ی چربی پر از تسف و آب دهان ول می دهد؛ طوری که شب آرام را به لجن می کشاند. کُپففف دستور می دهد:
«خفه شین!»
سه رومانیایی ساکت می شوند. میشل کریسانوی پیر با بی صبری تمام مشتش را گره می کند. خانه ی فدرو مثل طعمه ای که از لانه اش سرک می کشد، کم کم از تاریکی بیرون می آید. جنگی که آخر و عاقبتش با شکست گره خورده، شور رو هیجانی برایش نگذاشته. آمده پیش آلمان ها تا تسویه حساب شخصی کند: همسایه اش فدرو برای دخترش، بچه ساخته...
از «رومن گاری» رمان خواندنی «خداحافظ گری کوپر» نیز در کشور ما منتشر شده که به اعتقاد بسیاری از منتقدان ادبی در جهان و برخی از معتبرترین رسانه ها، جزء هزار کتابی است که باید قبل از مرگ آن را مطالعه کرد. رمانی که در روزهای اوج جنگ سرد نوشته شده است. لنی، سرباززاده ای است که از ترس اعزام به ویتنام، از کشورش فرار کرده است. پدرش هم در یکی از همین جنگ های بیهوده از بین رفته؛ تا جایی بیهوده که لنی حتی نام محل جنگ را نمی داند و تنها پس از آشنایی با دختر یک دیپلمات هموطنش متوجه می شود پدرش در جنگ با «لائوس» کشته شده است. کمی جلوتر، داستان این دیپلمات هم به بهانه ای برای نقد سیاست های آمریکا بدل می شود. دیپلمات دائم الخمر است و تصمیم دارد بعد از بازنشستگی به شرکت های بزرگ جاری مشاوره بدهد اما مسیر حوادث، او را به دزدی سوق می دهد و جان بر سر این کار می بازد...لنی، ولگرد بی خیال است که برای خودش دنیایی ساخته که «حس تعلق خاطر» خط قرمز آن محسوب می شود و در این دنیا هر آن کس و هر آن چیز که تعلق بیافریند، مزخرف و خطرناک است. او بی سواد است و به تنهایی و بی کسی عادت دارد و همین بی کسی، باعث شده واگویه های ذهنی اش، نوعی فلسفه زندگی هم باشد: «عشق خودش یک جور آدم کشیه.» یا «هرچه می خواهند بگویند، اخلاق پیشرفت های فوق العاده ای کرده بود. حتی کثافت هایی مثل آنژی به کثافت کاری های ما در ویتنام تف می اندازند.» یا «من هیچ وقت خواب اصلاح کردن دنیا رو نمی بینم. با این دنیایی که ما داریم، نمی شه دنیایی غیر از همین که هست ساخت.»
در بخش هایی از این رمان تحسین شده نیز می خوانیم:
- آدم حکم پول را دارد. هر چقدر مقدارش بیشتر، ارزشش کمتر.
- نسل گذشته شانس داشت. دوره آنها هیتلر و استالین بودند و میشد گناه همه چیز را به گردن آنها انداخت. امروز دیگر نه هیتلری بود نه استالینی، به جای آنها همهیِ مردم دنیا بودند.
- خدمت در دستگاه دیپلماسی کارش رو به اینجا رسونده. بعضی وقتها، معمولا نیمه شب، شماره تلفن خودش رو میگیره تا مطمئن بشه که واقعا وجود داره و مشغول دروغ گفتن به خودش نیست.
- لابد کتاب «بهار خاموش» نوشته راشل کارسن رو خوندید. این خانم بی چون و چرا و با بیان وحشت آوری نشون داده که از بس خواستیم طبیعت رو پاک کنیم، ریشهاش رو سوزوندیم. در نتیجه طبیعی است که توش دیگه نه آواز زنجره هست، نه پرواز پرنده، د.د.تهای ایدئولوژیک شما هم درست همین کار را کردند... مدعی بودند که در راه ساختن بهار بزرگ تلاش میکنند ولی وقتی بهار شد دیدند جز سکوت هیچ چیز باقی نمونده.
- کسانی که عقاید احمقانه شان را ابراز می کنند اغلب بسیار حساسند. هر قدر عقاید کسی احمقانه تر باشد کمتر باید با او مخالفت کرد. باگ می گفت حماقت بزرگترین نیروی روحانی تمام تاریخ بشر است. می گفت باید در برابر آن سر تعظیم فرود آورد، چون همه جور معجزه ای از آن ساخته است.
این رمان را نشر نیلوفر منتشر کرده است.
ساکنان تهران برای تهیه این دو کتاب و هر محصول فرهنگی دیگر کافی است با شماره 20- 88557016 (شبانه روزی با پیغامگیر) سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ «سام» تماس بگیرند و (در صورت موجود بودن در بازار) آن را در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند. سایر هموطنان نیز با پرداخت هزینه پستی می توانند این کتاب را تلفنی سفارش بدهند.
6060
نظر شما