حصار سنگچین دور باغ انگار کوهی بود
و من با دوستم – « جعفر »- خطر کردیم
و با حسرت به سوی سر درختی ها نظر کردیم
سپس آب دهان مان را فرو دادیم
و با چشمان پرسشگر ز هم آهسته پرسیدیم
برای رفتن اندر باغ، آیا هیچ راهی نیست؟
سپس گفتیم : آیا باغبان در باغ… ؟
و بعداّ پیش خود گفتیم: گاهی هست، گاهی نیست
***
رفیق من که از من شعر خوان تر بود
کشید آهی و با من گفت:
چنین اندر کتابی خوانده ام که روی یک سنگی
نوشته بود رازی مبهم و مغشوش
و شاید روی این دیوار هم رازی است…
به او گفتم:
«چطوری می شود فهمید رازش چیست؟»
به من گفت: «اینکه آسان است…
همین حالا
شما قلاب می گیری و مخلص می رود بالا
و هر رازی که آنجا بود می خواند.»
به فکرش آفرین گفتم
شدم شاداب
و کردم پشت بر دیوار و دستان را به هم قلاب
و جعفر رفت بالا روی دست و شانه ها و کله بنده
و من می کردم از خوشحالی و شور و شعف خنده
و جعفر بر سر دیوار مکثی کرد
و از آنجا پرید آهسته اندر باغ
من اندر کوچه ماندم با دهانی از تعجب، باز
و گفتم: های! جعفر! های!
برادر جان!
چه رازی بود آنجا، هان؟!
و جعفر، آن طرف، با خنده، در حالی که گویا میوه می لمباند
با من گفت:
هلا ملا!
نوشته بود آن بالا
که: هرکس روی دوش دیگران بالا تواند رفت
رود آن سو و تا آن جا که جا دارد، بلمباند
حلالش باد اگر رند است و می تاند!
از کتاب رفوزهها. انتشارات نیستان
6060
نظر شما