۰ نفر
۱۴ آبان ۱۳۹۱ - ۲۳:۳۰

نزهت بادی

«ویل هانتینگ خوب» (1997) که به تازگی از شبکه نمایش تلویزیون پخش شد، به اندازه آثار دیگر گاس ون سنت اثر خاص و متفاوتی به حساب نمی‌آید و مولفه‌های ثابت وی چون روایت بدون حادثه و تاکید، ریتم کند و یکنواخت، نماهای طولانی و ساکن، فضاهای مرده و خالی، تکرارهای بی‌معنا و پوچ و بازی‌های سرد و خشک به حالت متعادل‌تر به کار رفته‌اند.
 

با این حال، همچنان می‌توان نشانه‌های مشترکی از شخصیت‌های تنها و به انتها رسیده او را در شخصیت ویل نیز دید؛ وجوه مشابهی مثل عصیان و خشم علیه روزمرگی در فیلم «فیل»، احساس ترس و گناه در فیلم «پارانویید پارک»، عدم تعلق و سرگشتگی در «جری» و بی‌قراری و استیصال در «آیداهوی خصوصی من»، تسلیم شدن در برابر بیهودگی و خلا در «آخرین روز‌ها».

ویل هانتینگ (مت دیمن) یکی دیگر از‌‌ همان جوان‌های تک‌افتاده، عاصی و رانده‌شده در فیلم‌های ون سنت است که تمام سرخوردگی‌ها، ناکامی و خشمشان را به شکل انتقام گرفتن از خود به دنیا نشان می‌دهند، جوانانی که برای رهایی از فشار کمبود‌ها، اشتباهات و گناهانشان راهی به جز خودویرانگری نمی‌شناسند. برای آنان زندگی چیزی جز لحظات مرده و تلف شده نیست که فقط باید پشت سر گذاشت و از آن عبور کرد، بدون اینکه منتظر بود اتفاقی تکان‌دهنده‌ بیفتد که این ورطه روزمرگی را بشکند و غالبا تنها راه مبارزه با این رخوت و پوچی حاکم بر زندگی چیزی جز نابودی و تخریب خودخواسته و عمدی نیست.

بنابراین این بار هم زیاد فرقی نمی‌کند که ویل یک نابغه ریاضیات است و می‌تواند دشوار‌ترین و پیچیده‌ترین مسائل و قضایای ریاضی را در کوتاه‌ترین زمان ممکن حل کند و اگر بخواهد مهم‌ترین شغل و جایگاه را در دانشگاههای پیشرفته یا سیتم‌های امنیتی و اطلاعاتی کشورش به دست آورد.

او آن‌قدر بخاطر کمبود‌ها و نواقصش تحقیر و طرد شده که از رویارویی با خودش، دیگران و زندگی واقعی‌اش واهمه دارد. بنابراین همه آدم‌های اطرافش را عقب می‌زند، از دنیای دور و برش فاصله می‌گیرد و نسبت به همه چیز حالت دفاعی از خود نشان می‌دهد. چون می‌ترسد دوباره به اعتماد و علاقه‌اش خیانت شود و دیگران او را از خود برانند.


مت دیمن و رابین ویلیامز در صحنه‌ای از فیلم «ویل هانتینگ خوب»

پس ترجیح می‌دهد همیشه یک آدم بازنده باقی بماند و در برابر بدبختی‌هایش تسلیم شود و با شکست‌های عمدی‌اش در زندگی از خود محافظت کند. انگار فقط با این کار است که می‌تواند جلوی آسیب‌ها و صدمات بیشتر به خود را بگیرد. هر چند این سرسختی و کناره‌گیری بزرگ‌ترین صدمه‌ای است که زندگیش را نابود می‌کند.

بنابراین کاملا طبیعی است که وقتی پروفسور جرالد لمبو (استلان اسکارسگارد) هوش و نبوغ و خلاقیتش را کشف می‌کند و می‌کوشد تا استعداد خارق العاده او را به سمت موفقیت و پیشرفت هدایت کند، از خود مقاومت نشان دهد و اجازه ندهد که کسی به او کمک کند تا از زندگی تلف شده‌اش بیرون بیاید و مسیر تازه‌ای را امتحان کند، اما آشنایی با شان مگوایر (رابین ویلیامز) به عنوان روانشناسش نگاه او را تغییر می‌دهد و به تدریج یاد می‌گیرد که چطور از عقده‌هایش خلاص شود، خودش را با همه نواقصش دوست بدارد، فرصت‌های تازه را از خود دریغ نکند، از تجربه‌های جدید و متفاوت نترسد و زندگی را با همه بدی‌ها و خوبی‌هایش بپذیرد.

بنابراین فیلم با گذاشتن ویل میان دو قطب پروفسور لمبو و دکتر شان او را در معرض انتخاب میان دو نوع نگرش به زندگی قرار می‌دهد. اینکه مثل لمبو از اتفاقات و فرصتهای عادی زندگی شخصی‌اش بگذرد ودر زندگی دیگران و دنیای پیرامون آدم مهم و مفیدی باشد یا مثل شون به لحظات خاص و تکرارنشدنی در زندگی خودش بها دهد و نفر اول دنیای شخصی‌اش باشد.

ویل با همه تناقضات و تعارضاتی که او را احاطه کرده‌اند، درمی‌یابد که مهم‌ترین چیز در زندگی این است که آدم به خودش بدهکار نباشد و از انتخاب‌هایی که کرده، احساس پشیمانی نکند. نمای طولانی حرکت ویل در جاده در پایان فیلم فیلم جوانی را به ما می‌نمایاند که دیگر از قدم گذاشتن در مسیرهای ناشناخته و امتحان نشده نمی‌ترسد و یاد گرفته که چطور لذت زندگی را از دل‌‌ همان لحظات مرده و بیهوده بیرون بکشد و از آن خود کند.

5858

کد خبر 255827

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • بدون نام EU ۱۱:۵۳ - ۱۳۹۱/۰۸/۱۵
    5 2
    ممنون که این خبر رو گذاشتید. از این دست معرفی فیلم ها بیشتر بگذارید.

آخرین اخبار