نمی‌دانم چرا یاد سالینجر افتادم – فکر کنم توی فرنی و زویی- که یکی از شخصیت‌ها می‌گفت فلانی در تمام زندگانی به درد نخورش حتی یک کتاب صد صفحه‌ای را از اول تا آخر نخوانده، حتی یک کتاب صد صفحه‌ای و آن وقت چنان دماغ گندیده‌اش را بالا می‌گیرد و روی سیاره به این محشری قدم برمی‌دارد که انگار نه انگار "شکسپیر" و "کی‌یرکه‌گارد"ی هم بوده‌اند. خدای من آن لحظه من دماغ گندیده ام را بالا گرفته بودم، دوستم یا صندوقدار؟

چند روز پیش با دوستم سیدآقایی که چند تایی پیراهن بیشتر از من توی مطبوعات پاره کرده رفتیم فروشگاه گراد بن‌هایی را که از روز خبرنگار روی دست‌مان باد کرده بود تبدیل کنیم به لباس. یکسره پیامک می‌دادند که بیایید دیر شد و تا آخر آبان بیشتر وقت نمانده و تخفیف بیست درصدی دارد تمام می‌شود و از این حرف‌ها. حساب کردیم خب پانصد تومان بن داریم، با تخفیف بیست درصدی می‌شود ششصد تومان که لااقل دو تا شلوار و یک پالتو می‌شود خرید. بماند که این بن‌ها فقط آبروی آدم را می‌برد؛ اول پیش خانواده، چون فقط آقایان حق خرید دارند و توی فروشگاه از لباس زنانه خبری نیست، بعد هم پیش دوست و آشنا که پانصد هزار تومان بن! ای ماشاالله...
بگذریم، وقتی وارد فروشگاه شدیم فهمیدیم زیادی عجله کرده‌ایم و پیامک‌ها شامل حال ما نمی‌شده و ما چون بنی هستیم، تخفیف نمی‌گیریم و از این حرف‌ها، خب قاعدتا ناراحت بودیم که بی‌خودی قید چند ساعت مطالعه را به هوای تخفیف زده‌ایم درحالی که می‌‌توانستیم سر صبر پنجشنبه روزی که روز تعطیل مطبوعات است برویم و با حوصله خرید کنیم. از آقای صندوقدار که موهای قشنگی داشت و بافتنی مارکدار قشنگی هم پوشیده بود، پرسیدیم واقعا چرا؟ چرا شامل حال بن نمی‌شود؟ جوابی که داد خیلی دندان‌شکن بود:" برای اینکه ما فقط قیافه آدم‌های فرهیخته را داریم اما بلد نیستیم مطالعه کنیم، یاد نگرفته‌ایم چیزی بخوانیم، بلدیم از این و آن چیزی بشنویم و برای همدیگر تعریف کنیم...ها؟ اما پای خواندن که وسط می‌آید، چه عرض کنم!" از خطابه‌ای که خوانده بود خیلی مسرور بود و نمی‌خواست به این زودی‌ها تمامش کند. لابد تاثیرش را در چهره ما هم دیده بود که نمی‌دانستیم از سرزنش‌های آقای صندوقدار احساس خفت کنیم یا خوشحال باشیم که فرهیختگی جامعه ایرانی تا به کجا رسیده که فروشنده‌اش دیگران را به مطالعه دعوت می‌کند و از معایب فرهنگ شفاهی داد سخن می‌دهد! بعد با لبخندی مثل یک تردست یکی از بن‌ها را برگرداند و پشتش را نشان‌مان داد که در نخستین بندش نوشته بود " به این بن تخفیف تعلق نمی‌گیرد." بعد هم توضیح داد که موقع خرید بن بیست درصد تخفیف یکجا پرداخت شده و از این حرف‌ها...
یاد همه کسانی افتادم که توی تاکسی دو تا چارراه مانده به مقصد، یک دور می‌برندت دانشگاه کمبریج و یک دکترای اقتصاد یا فلسفه سیاسی می‌گذارند کف دستت که "بله پسرم حقیقت این است!" آیا واقعا آنها در همه زندگانی‌شان یک کتاب صد صفحه‌ای را از اول تا آخر خوانده‌اند؟ فقط یک کتاب صد صفحه‌ای.
یاد مسافری افتادم که توی مترو وقتی زیر چک و لقد و آقا تو رو خدا منم هل بده جا موندم و کیفمو ول کن و دوستم رو دست به دست کنین می‌خواد بره بیرون و وای جناق سینه‌م و آخ قلنجم شکست... سینه به سینه شدیم، گفت: "ای بی فرهنگ! تو اصلا می‌فهمی فرهنگ یعنی چی؟ بیا کنار یه دقه یادت بدم فرهنگ چیه بزمجه!"
 آقای صندوقدار راست می‌گفت ما فقط قیافه آدم‌های فرهیخته را داریم.
کد مطلب 259767

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
4 + 14 =