هرچند فیلم «سرپیکو» به کارگردانی سیدنی لومت که به تازگی از شبکه نمایش تلویزیون پخش شد، یکی از بهترین آثار اجتماعی و افشاگرانه دهه طلایی هفتاد است، اما میتوان آن را روایت مدرن و معاصری از حکایت قدیمی و افسانهوار مرد عاقل گرفتار در شهر دیوانه دانست. حدیث نفس آدم متفاوت و خاصی که نمیخواهد فردیت خود را فدای اصول و مرام هیچ گروهی کند و چارهای نمییابد جز اینکه خودش قربانی شود.
سرپیکو (با بازی آل پاچینو) با آن ریش و موی بلند و ژولیده هیپیوار و لباسهای عجیب و غریب که یک دورهای از زندگیش را باله تمرین کرده، بلد است به زبان اسپانیولی حرف بزند، مدام کتاب میخواند، موسیقی گوش میدهد، گل پرورش میدهد و درباره ادبیات و هنر و فلسفه با دیگران حرف میزند، بیش از آنکه یک پلیس اخلاقگرا و متعهد در راه مبارزه با فساد و آلودگی به نظر برسد، به یک کولی متفکر و وارسته میماند که آنقدر خصلتهایش بکر و دست نیافتنی به نظر میرسد و غرابت و بیگانگی دارد که انگار از زمانهای دور و کهن در میان ما جا مانده است.
بنابراین فیلم «سرپیکو» فقط داستان یک پلیس درستکار نیست که برای حفظ شرافت اخلاقیاش در برابر سیستم فاسد پلیس میایستد، بلکه سرگذشت مرد تک رو و مستقلی است که حاضر نمیشود روش زندگیش را بخاطر دیگران تغییر دهد و خود را با جماعت اطرافش تطبیق دهد.
بنابراین وسط جامعهای که همه در آن ترجیح میدهند تحت حمایت یک گروه قرار بگیرند و با دیگران همراه شوند و همان خط مشی و سلیقه مشخص آن گروه را دنباله روی کنند و از نوعی ثبات، امنیت و تایید جمعی برخوردار شوند، او دلش میخواهد راه خودش را برود، از دیگران کناره بگیرد، به تنهایی کار کند و مستقل بماند.
این پایبندی به اصول فردی و گریز از هنجارهای جمعی از سرپیکو به عنوان عنصری متفاوت و خاص در جامعهای یکسان و مشابه، آنارشیست افراطی را میسازد که وی را رو در روی دیگرانی قرار میدهد که بخاطر منافع مشترکشان با هم کار میکنند و به او که بیرون از حلقه گروهیشان است، به چشم غریبهای مزاحم نگاه میکنند.
پس از همان ابتدا که سرپیکو نمیپذیرد لباس فرم اداره پلیس را بپوشد و سر و وضع همشکل و یکسانی با همکارانش بیابد و اصرار دارد که تنهایی کار کند، همه میفهمند که با یک آدم سازش ناپذیر و خودرای روبرو هستند که به هیچ قیمتی حاضر نیست به مرام و منش گروههای اطرافش وابسته شود و به اصول تحمیلی و جبری دیگران تن دهد.
آل پاچینو در صحنهای از فیلم «سرپیکو»
به همین دلیل به شدت تنها و منزوی است و هیچ دوستی ندارد که بتواند به او اعتماد کند و از وی کمک بگیرد. چون او همانقدر که در برابر همکاران متخلفش که مدام او را تهدید میکنند، سرسختی نشان میدهد، در برابر روسایش که ظاهرا قصد حمایت از او را دارند نیز مقاومت میکند و با هیچ کدام کنار نمیآید. در زندگی شخصیاش نیز چنان بر اصول فردیاش پایبندی نشان میدهد که تنها دوست نزدیک و زن محبوبش را هم از خود میترساند و میراند.
جایی در فیلم، سرپیکو در یک محوطه بزرگ از پارک شهری در کنار تک درختی با روسا و همکارانش بطور جداگانه قرار ملاقات دارد، اما او با هیچ کدام نمیتواند به سازش برسد و درنهایت همه او را ترک میکنند و تنهایی ترسناکی او را در بر میگیرد.
همین کنارهگیریاش از جمع و تاکید خودخواستهاش بر حفظ قلمروی شخصی و حریم خصوصیاش که او را بینیاز از ارتباط با دیگران نشان میدهد، به او خصلتی غبطهبرانگیز و شکستناپذیر میبخشد و وی را در جایگاهی برتر از دیگران قرار میدهد که خشم و حسادت و نفرت جمع را علیه او برمی انگیزاند.
بنابراین دشمن اصلی سرپیکو خلافکاران و مجرمان نیستند، بلکه تهدید اصلی از جانب همکاران و دوستان خودش است که چون نمیتوانند او را وارد دار و دسته خود کنند تا شبیه آنها رفتار کند، میخواهند او را از میان بردارند و حذف کنند.
در انتهای فیلم وقتی سرپیکو دستش لای در میماند و از شدت درد فریاد میزند و کمک میخواهد، همکاران پلیس لعنتیاش که آن طرفتر ایستادهاند، فقط نگاهش میکنند و به کمکش نمیروند و بعد یک گلوله درست وسط صورت سرپیکو میخورد و این عاقبت سرسختیهای مرد تکرویی است که دوستانش بزرگترین دشمنان زندگیش هستند.
درست در همان لحظات که خون صورت سرپیکو را پوشانده، یادمان میآید قرنهاست که قبایل و گروهها برای اینکه بتوانند آداب و رسوم و ستنهای جمعیشان را حفظ کنند و از انقراض و نابودی خود جلوگیری کنند، همه کسانی را که با آنها فرق دارند و به راهشان نمیروند و میخواهند به سبک تازهای روی بیاورند، قربانی میکنند.
هرچند آنچه باقی میماند و منسوخ نمیشود و از یاد نمیرود، همان اندک افراد متفاوت و خاص قربانی شده هستند که به شمایل اسطوره وار و الهام بخش نسلهای بعد تبدیل میشوند که میخواهند بیش از آنکه به گروه و دسته و قبیله وفادار و متعهد باشند، به فردیت و دنیای شخصی خود پایبندی نشان دهند.
همانطور که میبینیم هنوز سالهاست که عکس سرپیکو در کنار تصویر مردان شورشی و آرمانگرایی چون باب دیلن و چه گوارا بر دیوار اتاقها زده میشود ولی هیچ کس آن جمع پلیسهای حقیر و بدبخت را به یاد نمیآورد.
5858
نزهت بادی
کد خبر 266153
نظر شما