به گزارش خبرآنلاین، واحد کودک و نوجوان انتشارات منظومه خرد به تازگی مجموعه سه جلدی «مدرسه کنار جاده» اثر لوییس سکر را منتشر کرده است. به اعتقاد ناشر این مجموعه با هدف رشد و پرورش مهارتهای اجتماعی و قدرت تخیل و خلاقیت و برای کودکان و نوجوانان گروه سنی چهارم دبستان تا دوم راهنمایی تولید شده است.
ناشر در معرفی این مجموعه نوشته است: «در کتاب «مدرسه کنار جاده واقعا وجود دارد»، ساختمان مدرسه کنار جاده اشتباهی ساخته شدهاست! کلاس ها که قرار بوده در یک ردیف کنار هم باشند حالا روی هم بالا رفتهاند. همه سی کلاس روی سر هم هستند. و شاید برای همین است که در مدرسه ماجراهای عجیب و غریب زیادی اتفاق می افتد: خانم گورف معلم کلاس طبقه سیام به بچه ها هشدار میدهد که اگر اذیتش کنند آنها را تبدیل به سیب میکند. و خانم معلم وقتی میخواهد اولین بچه را به سیب تبدیل کند، گوشهایش را تکان تکان میدهد - اول گوش راست، بعد گوش چپ - و زبانش را بیرون میآورد و شاگردش تبدیل به سیب میشود!
در کتاب «مدرسه کنار جاده سقوط میکند» هم همه چیز با مدرسههایی که میشناسیم متفاوت است. معلمها و دانشآموزان با شیوههای جالب و عجیب و غریبی با پدیدههای علمی آشنا میشوند؛ مثلاً خانم جولز میگوید: «گوش بدین. اگر به جای کاغذ و مداد از کامپیوتر استفاده کنین، خیلی سریعتر درسها رو یاد میگیرین.» بعد کامپیوتر را از پنجره میاندازد بیرون و میگوید: «دیدین؟ به این میگن نیروی جاذبه...
کتاب «مدرسه کنار جاده عجیب و غریب میشود» هم مثل دو جلد قبلی سی فصل دارد با سی داستان و در این داستانها هم با معلمهایی بامزه و عجیب و غریب آشنا میشویم و دانشآموزان متفاوتی مثل جان که فقط وقتی روی سرش میایستد، میتواند نوشتهها را بخواند...»
لوییس سکر یکی از محبوبترین نویسندگان ادبیات کودک آمریکاست. آثار او جوایز بسیاری چون جایزه نیوبری و کتاب منتخب کتابخانههای آمریکا را از آن خود کردهاند. لوییس در دانشگاه اقتصاد خواند و در دوران تحصیلش به عنوان کار عملی درسی، در یک دبستان مشغول به کار شد. کار با کودکان برایش تجربهای شیرین و سودمند بود و شاید به همین دلیل است که داستانهایش در میان دانشآموزان گوشه وکنار دنیا طرفداران زیادی دارد. لوییس پس از پایان دانشگاه، صبحها در یک انبار کالا کار می کرد و عصرها ماجراهای مدرسه کنار جاده را مینوشت. او درباره این کتاب می گوید: «وقتی بچه بودم، پدرم در طبقه هفتاد و هشتم یک برج کار میکرد و شاید دلیل نوشتن چنین کتابی همین باشد.»
در یکی از داستان های کتاب اول می خوانیم:
«در واقع اسمش دکتر کدویی است؛ نه این که شکل کدو باشد. او یک روانپزشک است. ابروهای نازک، عینک کلفت و روی چانهاش ریش کوچکی دارد. دکتر روانپزشک کسانی را درمان میکند که فکرشان مریض است نه کسانی که بدن مریضی دارند. البته فکر دکتر کدویی هم کمی مریض است. روزی خانمی به مطب دکتر کدویی رفت. زیاد شکلات میخورد و از دکتر میخواست به او کمک کند تا این کار را ترک کند.
من میدونم که شکلات برام خوب نیست.
بعد یک تکه شکلات گذاشت توی دهانش
شکلات برام بده. قند خونم رو بالا میبه و سرم داغ میشه. اما نمیتونم نخورمش
شکلات را قورت داد و تکه شکلات دیگری در دهانش گذاشت.
دکتر گفت: لطفا بنشین. خانم روی مبل نشست... به چشمهای عمیق و جذاب دکتر نگاه کرد. دکتر زنجیری دستش گرفت که انتخایش یک کدو بود و بعد سر زنجیر را گرفت و تکان داد. خانم را صدا زد و گفت: به کدو نگاه کن... دکتر با صدای آرام و عجیبی گفت: شکلات رو بذار زمین خانم.»
6060
نظر شما