به گزارش خبرآنلاین، انتشارات پیکان امسال رمان «نصیب» نوشته سیمین شیردل را منتشر و روانه بازار کتاب کرده است که با استقبال خوبی نیز مواجه شده است. رمانی اجتماعی درباره یک خانواده است که در حال تغییراتی در زندگی شان هستند. داستان کتاب در دهه 1330 اتفاق میافتد و ماجرای دل باختن دختری به نام گوهر به مردی جاهل و پهلوانمسلک را حکایت میکند.
داستان با این جملات آغاز میشود:
«چادرش چون شب سیاه بود و صورتش همانند قرص ماه. ابروان پیوستهاش میراث اجدادش بود. ظریف بود، ولی نه آنقدر شکننده که دل بسوزانی، بلکه در کمرکش کوچه به یک آن در هوس آن بودی تا در آغوشش کشی و اندامش را به یک آه لمس کنی. بیخبر از حسن و جمال و هزار ناز نهفته در خود خرامان راه خانه را میپیمود. از بیهودگی و تکرار روزگارش اخمی در گره ابروانش پدیدار بود. باید زودتر به خانه میرسید و به خانم جانش خبر میداد نتوانسته خرید مورد نظرش را انجام دهد.
صدای اذان در کوچهها پیچیده بود. آفتاب سوزان بیرحمانه میتابید. دلش برای کاسهای یخ در بهشت غنج میرفت. حتی لیوانی آب خنک برایش حکم هدیه بهشت را داشت. هوس آب تنی در حوض و غوطهور شدن در آن هرکدام شورانگیز و دستنیافتنی به نظر میرسید. کسی پشت سرش در حرکت بود. قدمهایش را کمی تند کرد، اما کارساز نشد. اگر سرظهر نبود و اگر کوچه خالی از رهگذر نبود بیمی نداشت ...»
این ناشر همچنین چاپ ششم رمان خارجی «اگر فردا بیایید» نوشته سیدنی شلدون را با ترجمه ای از محمد قصاع روانه بازار نشر کرده است.
سیدنی شلدون در این کتاب، در کنار پرداختن به ماجراهای تکان دهنده زندگی یک زن جوان، مروری گذرا بر نظام مجرم آفرین حاکم بر جوامع سرمایه داری خصوصا آمریکا دارد و خواننده را همراه قلم روان و جادویی خویش به دنبال خود می کشاند...
در بخشی از رمان می خوانیم:
«این حقیقت داشت. کابوسی بود که واقعیت داشت. او نمی توانست صحبت کند. مغز و زبانش خشک شده و از کار افتاده بودند.
ستوان گفت: "الو؟ خانم ویتنی؟ الو ...؟"
- من با اولین پرواز به آنجا می آیم.
در آشپزخانه کوچک آپارتمانش نشست و به مادرش فکر کرد. ممکن نبود مرده باشد. او همیشه سرزنده و شاداب بود. آنها رابطه ای صمیمی و نزدیک داشتند. تریسی از زمان کودکی و برای حل مشکلاتش، مشورت درباره مدرسه و پسرها، توانسته بود نزد مادرش برود و به او پناه ببرد. بعد از مرگ پدرش عده زیادی پیشنهاد خرید کارخانه را به او داده بودند. آنها چنان قیمت هایی را به دوریس ویتنی پیشنهاد کردند که او می توانست تا آخر عمر به خوبی و در رفاه زندگی کند، اما با سرسختی از فروش کارخانه اجتناب کرده بود. او می گفت: " پدرت این کارخانه را ساخته و من نمی توانم نتیجه کار و تلاش او را دور بیندازم." و کارخانه و تجارت را به خوبی حفظ کرده بود.
تریسی اندیشید: اوه، مادر. خیلی دوستت دارم. تو هیچ وقت چارلز را نمی بینی، هیچ وقت نوه ات را هم نخواهی دید. و بعد اشکش سرازیر شد.
فنجانی قهوه درست کرده بود، اما در تاریکی قهوه اش دست نخورده ماند و سرد شد. دلش می خواست به چارلز تلفن بزند و خبر را به او هم بدهد تا از حمایتش برخوردار باشد. به ساعت آشپزخانه نگاه کرد. سه و نیم صبح بود. نمی خواست چارلز را بیدار کند. ترجیح داد از نیورلئان با او تماس بگیرد. نمی دانست آیا این مسئله برنامه ازدواج آنها را تحت تاثیر قرار می دهد یا نه؟ و از این فکر احساس گناه کرد. چگونه می توانست در چنین موقعیتی به خودش فکر کند؟ ستوان میلر گفته بود: " وقتی به اینجا رسیدید، تاکسی بگیرید و مستقیماً به اداره پلیس بیایید." ولی چرا اداره پلیس؟ چرا؟ مگر چه اتفاقی افتاده بود؟
تریسی که در میان مسافران بی قرار که همدیگر را هل می دادند محاصره شده بود، در فرودگاه نیورلئان ایستاده و منتظر چمدانش بود. به شدت احساس خفگی می کرد. کوشید به سمت نقاله چمدان ها برود، اما هیچ کس اجازه عبور نمی داد. از رویایی با واقعه ناشناخته ای که تا ساعتی بعد با آن مواجه می شد، عصبی بود. دائم به خودش تلقین می کرد که همه اش اشتباهی احمقانه و ساده است. ولی کلمات در سرش تکرار شده زنگ می زد: متاسفانه خبر بدی برایتان دارم ... خانم ویتنی، او مرده است ... از دادن چنین خبری به شما متاسفم ...»
6060
نظر شما