بهنام بهزادی از آن فیلمسازانی است که با همان فیلم اولش – "تنها دوبار زندگی می کنیم" - نظر خیلی از منتقدان را به خود جلب کرد؛ فیلمسازی که تابع جریان ها و کلیشه های مد روز نیست، تنها وقتی فیلم می سازد که حرف برای گفتن داشته باشد و علاقمند است فضاهای متفاوتی را تجربه کند.
بهزادی چندسال فیلم نساخت تا "قاعده ی تصادف" اش برای علاقمندان جدی سینما کنجکاوی برانگیز و درجشنواره پرمخاطب باشد.
حاصل کار اما فیلمی کاملاً متفاوت با فیلم اول از آب در آمده و این فرصت را به آدم می دهد تا از دام همیشگی مقایسه فیلم با اثر پیشین فیلمساز رها شود. این، اتفاق خوبی است.
نمی شود گفت "قاعده ی تصادف" فیلمی درباره جوان ها و مشکلاتشان نیست، چون هست. نمی شود گفت فیلمی درباره تئاتر نیست و نمی شود گفت فیلمی درباره تفاوت نسل چهارم با والدینشان نیست چون مایه های پررنگ همه اینها در فیلم هست.
اما به گمان من "قاعده ی تصادف" فیلمی است درباره انتخاب. فیلم، انتخاب براساس عقلانیت و مصلحت را دربرابرِ انتخاب از سر مراعات اخلاق می گذارد و این دو را در دو کفه ترازو در معرض قضاوت مخاطب قرار می دهد. از سوی دیگر تقابل منافع جمعی و فردی نیز به چالش کشیده می شود.
ایجاد بحران در سه مرحله برای یک گروه تئاتری که قرار است برای شرکت در یک جشنواره به خارج از کشور سفر کند، بدنه اصلی داستان فیلم را تشکیل می دهد.
مشکلی که یکی از دختران بازیگر – شهرزاد - در این باره با پدرش دارد، مساله اصلی داستان در مرحله اول است. مشکل او منافع جمعی گروه را هم تهدید می کند. گروه در معرض این مشکل قرار می گیرد و برای رفع آن ساده ترین راه را بر می گزیند؛ "درگیری با پدر شهرزاد، دزدیدن پاسپورت و نادیده گرفتن مخالفت پدر او با سفر دخترش". آنها عملاً به انتخاب دیگری فکر نمی کنند. گرچه بخشی از گروه به رفتار خشونت باری که انجام شده معترضند.
اما بحران، وارد مرحله دوم می شود؛ پدر پیدایشان می کند، به زور متوسل می شود و دختر را برمی گرداند. منافع گروه باز هم دچار تزلزل می شود. حالا گروه در معرض انتخابی دیگر قرار می گیرد؛ "جایگزین کردن یکی دیگر از اعضای گروه به جای شهرزاد و کنار آمدن با حذف شدن او" یا "حل کردن مشکل شهرزاد و همراه بردن او".
منافع گروه همچنان با منافع فردی اعضا تعارض جدی ندارد. گرچه اختلاف ها آغاز می شود و برخی از اعضای گروه معتقدند که باید درمقابل پدر شهرزاد ایستادگی می شد و گروه نباید به سادگی به تصمیم پدر او گردن می گذاشت، اما اکثریت، مخالفت را حق پدر شهرزاد می دانند و اینکه شهرزاد هم به این تصمیم پدر تن داده و از مقاومت دست کشیده را محترم می شمرند. اما هنوز نبودن شهرزاد – با آنکه آزارنده است – گروه را دچار از هم پاشیدگی نکرده. حتی با این حذف، به نوعی منفعت آنی یکی دو نفر از بچه ها بیش از قبل تامین می شود. پس بحران دوم هم هنوز جدی نیست. اصل بر رفتن است و اعضای گروه بنا را بر این تصمیم گذاشته اند که به هرقیمتی باید به جشنواره بروند؛ چه با شهرزاد و چه بدون او. انگار این خودش یک جور مبارزه گروهی است و باعث خوشحالی شهرزاد می شود که به نوعی دربند است.
اما بحران سوم با فرار شهرزاد از دست پدر کلید می خورد. پدر تهدید کرده که اگر دخترش بازنگردد گروه را ممنوع الخروج می کند. حالا دیگر منافع جمع در معرض خطر جدی قرار گرفته و با منفعت شهرزاد در تقابل قرار می گیرد. انتخاب سوم گروه، انتخاب جدی تر وتعیین کننده تری است. گروه باید "میان منفعت گروهی" – که منافع تک تک اعضا را هم دربر دارد- و "منافع شهرزاد و احترام به تصمیم او" یکی را برگزیند. انتخاب گزینه دوم اما عملا به معنای چشم پوشیدن از سفر و نابودی منافع گروهی است.
از این نقطه به بعد بحث اخلاق، جدی می شود و دودستگی درگروه اتفاق می افتد. برخی معتقدند منافع جمع را نباید قربانی یک نفر کرد و گروه چه با شهرزاد و چه بی او باید برود. برخی هم معتقدند رفتن گروه، خیانت به رفاقت با شهرزاد است و از سویی نگران قضاوت شهرزاد درباره خودشان هم هستند. حالا دیگر معنای سفر، ازهم پاشیدن رفاقت هاست و ایستادن پای شهرزاد و مراعات اخلاقِ رفاقت، یعنی چشم پوشی از سفر و از کف دادن یک فرصتِ شاید تکرارناشدنی. مباحثات و استدلال های طرفداران هردو گروه در معرض قضاوت تماشاگر قرار می گیرد. هر دو کفه ترازو سنگین است.
از سوی دیگر اما شهرزاد بی خبر از تصمیم پدر، توانسته منافع گروه را با منفعت خود جمع بزند. او می خواهد هرطور هست خود را به فرودگاه برساند تا بدون رضایت پدر به سفر بیاید و ظاهراً راه مبارزه را برگزیده است.
با ورود سوم پدر شهرزاد، بحث به انتها می رسد. دوربین اما در حیاط نزد پدر می ماند و نمای دور مذاکره نهایی گروه را بدون شنیدن نتیجه گیری می بینیم. پاسخ آنها به پدر شهرزاد، انصراف گروه از سفراست. اما هنوز معلوم نیست این پاسخ برای رفع خطر تهدید پدر و ناامید کردن او از عملی کردن تهدیدش مطرح می شود(که بعید هم نیست) یا در حقیقت گروه تصمیم گرفته پای شهرزاد بایستد و از سفر چشم بپوشد.
این فاینال، از جمله پایان های بازِ به جای سینمای ماست که با داستان در ارتباط ارگانیک و تنگاتنگ است. خاموش کردن چراغ های خانه و بیرون رفتن همه بچه ها از خانه، حس تمام شدن یک نمایش را منتقل می کند؛ توگویی تاکنون یک نمایش دیگر را شاهد بوده ایم. یک "تئاتر در تئاتر در فیلم" مثلاً!
فضای جوانانه فیلم بسیار روان و واقعی از آب درآمده. بده بستان بازیگران و روابطشان پخته و باورپذیر شده. بازی ها به شدت یکدست و به اندازه طراحی شده، با وجود آنکه بازیگران حرفه ای چون مهرداد صدیقیان و اشکان خطیبی در کنار سایر بازیگران حضور دارند، اما این تفاوت، هرگز خود را به رخ نمی کشد. بازی بسیار خوب امیر جعفری نیز در این میان به یاد ماندنی است.
شخصیت های پرتعداد فیلم هریک به قدر لازم و کافی پرداخت شده اند؛ درباره شرایط خانوادگی و ارتباطشان با والدین به اندازه لازم اطلاعات داده شده، هرکدامشان دیدگاه قابل تشخیص دارند و به راحتی می توان درباره هریک از آنها ویژگی های قابل تفکیک و مشخصی را – هرچند خلاصه - برشمرد. گرچه رابطه اولیه شهرزاد و پدرش - که صمیمی و نزدیک تصویر شده – با واکنشهای بعدی تند و بی انعطاف پدر شهرزاد درباره سفر دخترش، کمی ناهمخوان به نظر می رسد. به گمانم می شد کمی به این شخصیت نزدیک تر شد و واکنش های او را نیز منطقی تر بررسی کرد.
درونمایه ارتباط نسل ها هم در فیلم، پررنگ است. نسل چهارم، نسلی اهل گفت و گو، مصمم، با تکلیف مشخص، نیازمند اعتماد و با انرژی تصویر شده اند. درمیان آنها نمازخوان هم داریم. یکی هم تصمیم به مهاجرت دارد ولی قیمت این مهاجرت برایش از رفاقت پایین تر است. نسل پدرانشان – چه آن یکی که او را می بینیم و چه آنها که نمی بینیم به عکس، متصلب، بی منطق، بی اعتماد وبی انعطاف. آنها یا فرزندانشان را به امان خدا رها کرده اند، یا طردشان کرده اند و یا با تحکم کنترلشان می کنند. در هرحال رابطه همه بچه ها با والدین شان دچار اختلال و گسستگی است. از همین رو بچه ها دلبستگی به تئاتر و وابستگی به دوستان را جایگزین خانواده کرده اند. انتخاب یک "خانه" برای تمرین تئاتر این تلقی را تقویت می کند که بچه ها خانه پدری را هم با خانه ای دیگر جایگزین کرده اند؛ خانه قدیمی و اتفاقاً سنتی. آن ها در این خانه آرامش دارند، دلخوشند، آزادند، دور یک میز غذا می خورند و دورهمی شبیه یک خانواده ایده آل را تجربه می کنند. پس خانه همین جاست.
البته تنها پدرِ یکی از دختران – پریسا – منطقی است و با بچه ها همراهی می کند. اوست که با هم افزایی، به جای آنکه نقش یک لولو یا مانع را برای فرزندش بازی کند، به او – وبقیه بچه ها – اعتماد می کند.
فیلم با توجه به آنکه محوریت داستانش را به یک گروه تئاتری سپرده است، فرم را نیز همگون با آن انتخاب کرده است. فیلمبرداری با دوربین روی دست و پلان سکانس های طولانی این امکان را به بیننده داده است تا میزانسن طراحی شده کارگردان را بدون تقطیع ببیند (طبعاً کلمه میزانسن را به معنای متعارف تئاتری اش – طراحی حرکت بازیگران - به کار برده ام). اگرچه در برخی لحظات معدود، این ناپایداری تصویر، تکان های بیش از حد دوربین و فلو- فوکوس های پیاپی، چشم را می آزارد ولی حس ناپایداری و بحران در موقعیت به خوبی منتقل می شود. گاهی هم طولانی شدن برخی پلان ها بی دلیل می نماید، ادامه حرکت بازیگران در لحظاتی تحمیلی به نظر می رسد و گاه برخی بازیگران جلوی دوربین بلاتکلیف به نظر می رسند، اما به گمانم این انتخاب ها - پلان سکانس و دوربین روی دست - نمونه خوبی از انتخاب درست فرم هماهنگ با مضمون است.
نظر شما