به گزارش خبرآنلاین، سال 91 نیز مخاطبان انتشارات سوره مهر کتاب های حوزه دفاع مقدس و شاخه خاطرات را پسندیدند و گویا دیگر کتاب های این ناشر زیاد مورد اقبال مخاطبان واقع نشده است آنچنان که کتابهای «نورالدین پسر ایران» خاطرات سیدنورالدین عافی نوشته معصومه سپهری، «پایی که جا ماند» خاطرات خودنوشت سیدناصر حسینی پور، «دا» خاطرات سیده زهرا حسینی نوشته سیده اعظم حسینی، «دختر شینا» خاطرات قدم خیر محمدی کنعان نوشته بهناز ضرابی زاده، «من و کتاب» بیانات و سخنرانیهای رهبر معظم انقلاب با موضوع کتاب و کتابخوانی، سه گانه فاضل نظری («گریههای امپراتور»، «آنها» و «اقلیت»)، «رفاقت به سبک تانک» نوشته داوود امیریان، «شنام» خاطرات خودنوشت کیانوش گلزار راغب به ترتیب 10 اثر پرفروش سوره مهر در سال 91 بودهاند. به عبارتی از 10 عنوان پرفروش سال 91 این ناشر تنها دو عنوان به حوزه جنگ و خاطرات جنگ مربوط نیست. از سوی دیگر با توجه به شمارگان کتاب های این ناشر که به طور متوسط 2500 نسخه است می توان تخمین زد که کتب منتشر شده از سوی سوره مهر در سال 91 که عناوین کمی هم نبوده، نتوانسته بیش از این عدد و یا نهایت با تجدید چاپ بیشتر از 5هزار مخاطب پیدا کند. به گزارش این ناشر، کتاب «نورالدین پسر ایران» طی این مدت به چاپ 55، «پایی که جا ماند» به چاپ 35 و «دا» به چاپ 149 رسید. کتاب دختر شینا هم که اردیبهشت ماه امسال منتشر شده بود، طی این مدت توانست به چاپ ششم برسد.
«نورالدین پسر ایران» خاطرات سید نورالدین عافی؛ پسری شانزده ساله از اهالی روستای خنجان در حوالی تبریز در آذربایجان شرقی است که حضور دفاع مقدس را در گردانهای خطشکن لشکر 31 عاشورا به عنوان نیروی آزاد، غواص و فرمانده دسته و در جبهههای مختلف تجربه کرده و بارها مجروح شده است. نورالدین نزدیک به هشتاد ماه از دوران جنگ تحمیلی را علیرغم جراحات سنگین و شهادت برادر کوچکترش سید صادق در برابر چشمانش در جبهه ماند و در عملیاتهای متعددی حضور داشت و جانباز هفتاد درصد دفاع مقدس است.
در ادامه بخش هایی از این کتاب خواندنی را مرور می کنیم:
«اسفند ماه بود که کار تسویه ام در سپاه مهاباد تمام شد. آن روز تازه تسویه کرده و در مقر آماده بازگشت به تبریز می شدم که فندرسکی آمد سراغم «داریم می ریم عملیات»
ـ منم دارم می رم تبریز. تسویه کردم!
ـ حالا بیا بریم این عملیات رو ببین و برو
چند دقیقه بعد دوباره برگشتم از مسئول تسلیحات که از نیروهای تبریز بود اسلحه و نارنجک گرفتم و سوار ماشین شدم.
... هیچ چیز از آن ثانیه های عجیب به یاد ندارم... فقط یادم هست محکم به زمین افتادم. در حالی که گردنم لای پاهایم گیرد کرده بود! بوی عجیبی دماغم را پر کرده بود. مخلوطی از بوی گوشت سوخته، باروت، خون و خاک ... وقتی سرم از آن حالت فشار خارج شد دیدم همه گوشت های تنم دارند می ریزند؛ هیچ لباسی بر تنم نمانده بود.
حتی نارنجک ها و خشاب هایی که به کمر داشتم!»
*
«آن روزها برادرم کوچکترم سید صادق هم در گردان شهید مدنی بود. بعد از اعزام من به جبهه کردستان، سید صادق خودش را به آب و آتش زده بود که به جبهه اعزام شود. بالاخره به هر ترفندی به جبه جنوب اعزام شده بود. مقدمات پرواز دوباره در کنار یکدیگر در حال فراهم شدن است. تجربه حضور پانزده ماهه در کردستان نقش نیروی آزاد در گردان شهید مدنی برای برادر بزرگتر فراهم می سازد. صادق هم بعنوان رزمنده ای که باید در همین گردان ایثارگری نماید. مجروحیت های به جای مانده در بدن نورالدین هم باعث نشد که تلاش های آنان برای آماده سازی برای حضور عملیات آتی وقفه ایجاد کند.
دیدن رزمنده ای در حال غرق شدن در آبهای رودخانه سومار توسط برادر کوچکتر و نجات دادن او توسط برادر بزرگتر و تقدیر بر جان سالم به در بردن آن دو در حمله هوایی دشمن به خودروی رزمندگان، و شهادت همرزمان 13 رزمنده بسیجی در منطقه، از نکاتی است که فقط خدا می دانست چند روز بعد بر سر این دو برادر چه خواهد آمد. حضور دو برادر در عملیات مسلم ابن عقیل، تصرف منطقه مورد نظر عملیات دیدن فرمانده عراقی ها که بر سر نیروهایش داد می زند و سرگرم کردن عراقی ها با دو تا سه رزمنده برای بالا کشیدن از تپه ها و متمرکز کردن آتش دشمن به سمت آنان، جنگ تن به تن با موجود وحشت ناک و رعب انگیز و چاقو به دست عراقی، پاتک های پی در پی عراقی ها برای بازپس گیری مناطق تصرف شده و گیر افتادن ایران در میدان مین و دیدن حمایت الهی در این وانفسا از نکاتی است که فقط خدا میدانست برای این دو برادر چه تقدیری رقم خواهد خورد. برادر با برادر برای دیدار بعدی پس از عملیات در «برمندیه» قرار می گذارند.
*
در اولین لحظه از چشم راستم ناامید شدم چشم دیگرم پر از خون بود و جایی را نمی دید. همه قدرتم را در انگشتانم جمع کردم تا خون ها را پاک کنم و می خواستم بدانم چه شده است چه دارد می شود؟ به زحمت خون و خاک جلوی چشمم را کنار زدم، آنچه در لحظه اول دیدم به نظرم هوایی مه آلود بود گرد و خاک، زمین و آسمان را به هم دوخته بود تازه داشتم صدای بچه ها را می شنیدم و انفجار چادرها را می دیدم من کمی هوشیار بودم اما قادر نبودم سرم را بالا نگه دارم...ناگهان انگار مرا برق گرفت یادم آمد که ما دو نفر بودیم من و صادق برادرم. این بار سعی کردم برای پیدا کردن صادق بلند شوم. خدا می داند با چه مشقتی و چه حالی سرم را به جستجوی برادرم بلند کرد...انگار همه چیز متوقف شد! صادق آرام بود و من یقین پیدا کردم شهید شده است... از حال رفتم اما صداها در نظرم تکرار می شد و در فضایی مبهم مرا با خود می برد...»
سه روز طول کشید تا فرزند ایران بداند 24 ترکش در آن بمباران خوشه ای نصیبش شده است. شکم، پاها، دست و صورت و همه جای بدن او در معرض این بمباران قرار گرفته است. صحنه نبرد این گونه رقم خورده بود که یک برادر به مهمانی حسین(ع) شتافته و دست و پا و چشم دیگری هم عباس گونه در معرض تیر یزدیان قرار گرفته است. زمانی است که زخم های در جان، درک عطشانی یاران حسین(ع) را برای او نزدیک ساخته است. اینجاست که تن زخم خورده نورالدین با زیارت حرم مطهر فرزند زهرا(س) و نجوای او با ضامن آهو کمی التیام یافته و در زمانی که جزء خدام حرم و چند مجروح کسی آنجا نبوده در فضایی غریب غوطه ور و دل به دریای با کرامت رضای اهل بیت(ع) سپرده و دلش آرام می گیرد، آرام آرام.
خنجر دشمن از چهره نورالدین چهره ای دیگر ساخته است. مادر، برادر، دایی، دوستان و نورالدین! در ابتدای ملاقات با چهره جدید او را نمی شناختند.
صورتم کاملاً عوض شده بود با یک چهره درب و داغان، لاغر و زخمی، بینی ام تقریبا از بین رفته بود چشم راستم به خاطر زخم عمیق گونه ام تغییر حالت داده و چانه ام هم زخم های بدی داشت.... حالا داشتم می فهمیدم چرا مادرم مرا نشناخته بود.
*
«مسئول پلیس قضایی روحانی بود، یک نگاه به نامه کرد، یک نگاه به من و پرسید: «این مدت کجا بودی؟ چرا غیبت کردی؟»
- اون موقع من در بدر بودم. زخمی هم بودم!
- کی به تو گفته بود به جبهه بری؟!
ناراحت شدم. گفتم «من به دستور امام رفتم جبهه!» با وقاحت گفت: «خب! امام بیاید جواب بدهد!»
خیلی سوختم! هنوز امام بود و اینها اینطوری میکردند! گفتم: «گناه من هرچی هست بنویسید یا زندان برم یا جریمه بدم!»
گفت: «شش ماه زندان داری! برای هر یک ماه غیبت، دو ماه زندان!»
با عصبانیت گفتم: «عیبی نداره!» ادامه داد: چون پسر خوبی هستی از زندان میگذریم. دو هزار تومان برایت جریمه مینویسیم!» نوشت و برگشتم. پولی هم نداشتم. شب قضیه را به پدرم گفتم. بیچاره آتش گرفته بود. میگفت: «ببین رفته جانش را گذاشته، تو کوه و دشت مونده، حالا آمده باید برای خدمتش جریمه هم بده!» بالاخره پول تهیه کردیم و صبح رفتم بانک. از آنجا یک راست رفتم پلیس قضایی. نفر اول بودم و هفت، هشت نفر بعد از من آمدند. بعد هم آن روحانی آمد و به من که رسید سلام داد ولی جواب ندادم. رفتم تو. گفت: «برو بیرون!» دوباره آمدم بیرون و منتظر شدم تا همه کسانی که بودند رفتند و کارشان را انجام دادند. ساعت یازده و نیم شده بود که منشیاش بالاخره به من اجازه ورود داد. گفت: «پسرم شنیدی جواب سلام واجب است!»
- صبح بهت سلام دادم جواب ندادی!
- من هم شنیدم که از دو طایفه سلام نگیرید یک منافقین و دیگری کفار... به نظرم شما منافق هستید!
زل زده بود توی صورتم. من هم که دلم داشت میترکید گفتم: «شما به برکت امام و رزمندهها اومدید اینجا. دارید برای خودتان حکومت میکنید! مگر شما را زمان طاغوت این دور و بر راه میدادن؟ اگر هم زمان طاغوت اینجا کار میکردید باید از آدمهای او میشدید، حالا که امام هست این کارها رو با ما میکنید؟!... نامهام را بنویس برم!» میخواست دلداریام بدهد. میگفت که میخواهند به قانون عمل کنند و این حرفها.
فردای آن روز نامه را به هنگ بردم. آنجا با احترام برخورد کردند، همیشه یک فرد نظامی به نظامی دیگر ارزش قائل میشود. ظاهراً یونس از ایام کردستان چیزهایی به هم قطارانش گفته بود، وقتی ماجرا را فهمیدند خیلی ناراحت شدند. همان کسی که مرا به پلیس قضایی فرستاده بود قسم خورد که اگر میدانستم این طوری میکنند اصلاً تو را آنجا نمیفرستادم. راهی پیدا میکردم و همینجا کارت را انجام میدادم. نتوانستم بیتفاوت بمانم، رفتم دفتر امام جمعه شهر. اول پسر آقای ملکوتی آمد پرسید چه کار دارم. گفتم که با حاجآقا کار دارم. به اتاقی راهنماییام کرد و منتظر ماندم تا آقای ملکوتی آمد و قضیه را گفتم. گفتم که با جریمه کاری ندارم اما او به راحتی میگوید: «امام بیاید پاسخگو باشد.» آقای ملکوتی گفت: «پسرم، از این آدمهای نفهم تو شهر زیادن! ولش کن!» دیدم بینتیجه است. چند روز بعد مسئول بسیج، آقای حسینی را دیدم. یکی، دو نفر از بچهها که قضیه را فهمیده بودند میگفتند به آقای حسینی بگو. رفتم و باب صحبت باز شد. وقتی مشخصات روحانی را دادم زود شناخت و بعد گفت: «بابا جان این که به تو گفته چیزی نیست! من از او چیزهایی دیدهام که این کارش پیش آنها چیزی نیست!» تعجب کردم.
*
احساس میکردم تنها منم و همان تانک لعنتی که هر جانداری را میدید میزد. به سمت سنگر دویدم. تانک مرا دیده بود و کالیبرش بیوقفه به سمت من تیراندازی میکرد. از خشم و اضطراب میلرزیدم و قسم میخوردم آن تانک را بزنم. موشک روی آر. پی. جی را محکم کردم و داخل سنگر آماده و منتظر نشستم. تانک مسیرش را از روی اتوبان به کنار منحرف کرده بود تا به خیال خودش من و سنگرم را هم له کند. صدای غرش تانک یک طرف و داد و فریاد امیر و همرزمان دیگرم یک طرف، آنها دورتر بودند و نظارهگر جدال من و تانک. امیر داشت خودش را میکشت، فریاد میزد: «سید!... گلیر.... مواظب اول... گلدی...»
نفس نفس میزدم و آر.پی.جی را توی سینهام میفشردم. تانک نتوانست از کناره اتوبان پیشروی کند، نزدیک بود چپه شود. دوباره برگشت روی جاده اما هنوز هم با کالیبر مرا میزد. آنجا مزه سه لایه بودن سنگر را میچشیدم. اگر سنگر معمولی و یک لایه بود با اولین رگبار به هم میریخت اما من هنوز منتظر بودم و ذهنم را متمرکز میکردم. میدانستم باید در ثانیه مناسب از سنگر بالا بیایم و بزنم و گرنه محال بود از آتش کالیبرش زنده بمانم. تانک داشت روی اتوبان میغرید و به سوی من پیش میآمد. آمد و دیدم که از کنار سنگر میگذرد. در یک لحظه، تیرانداز کالیبر خواست لوله سلاحش را به سوی من برگرداند، بلند شدم و آر.پی.جی را به طرفش شلیک کردم اما از بخت بد موشک آر.پی.جی از کنار تانک رد شد. آه کشیدم؛ موشک آر.پی.جی که از تانک گذشته بود به سنگری آن سوی جاده خورد و در ثانیهای انفجار مهیبی همه را تکان داد.
این انفجار خدمه تانک را هم گیج کرده بود. تا آن لحظه از وجود زاغه مهمات آن سوی اتوبان بیخبر بودیم اما به خواست خدا آر.پی.جی به آن زاغه خورد. در عرض چند ثانیه، مهمات با سروصدای وحشتناکی منفجر شدند. در آن لحظات بحرانی این اتفاق به ما جانی دوباره داد.
سنگرم را ترک کردم و پیش بچهها رفتم. هلیکوپترهای عراقی کلافهمان کرده بودند و با موشک و تیربار و هر چه که داشتند آتش میریختند. در آن وضع آنجا ماندن خودکشی بود.
بالاخره تصمیم برگشتن قطعی شد. هر کس که سرپا بود در بازگشت باید یک زخمی را هم با خودش عقب میبرد. این را جنگ به ما یاد داده بود و چه لحظه تلخی بود آن لحظات. به زخمیها نگاه میکردم؛ «خدایا از بین این بچهها کی رو با خودمون ببریم؟ صمد قنبری، علی بهلولی، قاسم هریسی یا...» از کنار هر مجروحی که میگذاشتم دلم می خواست او را با خودم ببرم. لحظههای سنگینی بود. جمعا پنج، شش نفر مانده بودیم که به هر طرف آتش میگشودیم و برای رفتن جمع و جور میشدیم. در آن منطقه آخرین کسانی بودیم که هنوز عقبنشینی نکرده بودند. فکر کردم صمد قنبری را ببرم. به طرف او رفتم. گویا منظورم را فهمید. تبسمی در در صورت دردمندش دوید اما کنار او قاسم هریسی افتاده بود و جایی که قاسم بود نمیتوانستم دلم را راضی به بردن کس دیگری کنم. قاسم را کول کردم و به صمد گفتم: «مییام تو رو هم میبرم!» تلخترین دروغی بود که میشد در جنگ گفت! در آن گیرودار فقط یک نفر را میتوانستم عقب ببرم و او قاسم هریسی بود!»
6060
نظر شما