۰ نفر
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۲ - ۱۳:۴۶

میرتل به ندرت دلش می‌خواست که به خونه بره تا زمانی که پدرشو به بازپروری بردن... به میرتل قول داده که‌ایندفعه دیگه ترک کنه. میرتل هنوز نفسش رو توی سینش حبس می‌کنه. من و آنی با اون همدردی می‌کنیم. اما همدردی، زندگی اونو تغییر نمیده.<BR>

به گزارش خبرآنلاین، انتشارات پیک آوین کتاب «باورهای حقیقی» نوشته ویرجینیا اور ولف را با ترجمه‌ای از مامک بهادرزاده، منتشر کرده که بیان چالش‌های پیش روی یک دختر جوان، سوالات اساسی زندگی، درک معنای بودن، پاسخ به چراها و شناخت خود، از دریچه ذهن خلاق، قلم گویا و زبان رسای ولف، از ویژگی‌های اثری است که آن را برنده‌جایزه‌ملی کتاب آمریکا هم کرده است. ناشر در توضیح کتاب آورده است: «راوی کتاب، دختر پانزده ساله‌ای به نام «لاوان» است که برای درک معنای زندگی اتفاقات و مسئولیت‌های مهمی‌را تجربه می‌کند. دوستی را بعد از مدت‌ها می‌بیند و در خفا عاشقش می‌شود، در ادامه از جانب نزدیک‌ترین دوستانش به‌خاطر اعتقادات سخت مذهبی طرد می‌شود، عاشق شدن مادرش را بعد از مرگ پدرش تاب می‌آورد، برای انتخاب شغل آینده‌اش دچار تردید است، برای تأمین هزینه‌های دانشگاه در بیمارستان کودکان کار می‌‌کند، و در پایان معشوقش را در حال همراهی با فرد دیگری می بیند. مهم‌ترین ویژگی این کتاب نثر بی‌تکلف و صادق راوی است که از احساس و فراز و نشیب زندگی‌اش می‌گوید.»
در پشت جلد کتاب می‌خوانیم:
«وقتی لاوان کوچک بود، موانع زندگیش به نظر خیلی بد نمی‌رسید. اگر با دوستانش، میرتل و آنی دعوایشان می‌شد، موقع خواب آشتی می‌کردند. مدرسه، آسان بود. پسرها رفیقش بودند. همه چیز معنی می‌داد. اما الان، لاوان پانزده ساله است و موانع، دیگر به همین سادگی از سر راهش کنار نمی‌روند. سوالات بزرگی بین او و دوستانش فاصله انداخته، مادرش جذب مرد جدیدی شده، مدرسه به سادگی از کنترلش خارج می‌شود و پسری که حضور او در زندگیش حکم یک معجزه را داشت، جوری رفتار می‌کند انگار عاشق اوست. فقط مشکل اینجاست که عاشقش نیست... .»
بخش‌هایی از این کتاب را در ادامه می‌خوانید:

«اسم من لاوانه و پانزده سال دارم. وقتی یه بچه کوچیک نقاشی می‌کشه همه صفحه، یه صورت بزرگ می‌شه که دوتا دست عصامانند بهش چسبیده. این، همه زندگیه اونه. اما بعدا که آدم، بزرگ و بزرگ‌تر می‌شه؛ افکار جدید، احساسات ناراحت کننده، نقشه‌های بزرگ، تردید‌های هراس‌انگیز، امیدواریا و ناامید شدنا، همه و همه بارها و بارها بهش هجوم می‌آورند. تعجبی نداره که دیگه نقاشی کوچولویی رو که اون سال‌ها با مداد شمعی کشیدم، نمی‌شناسم. ظاهرا مال منه، و مال منم هست... اما... مال من نیست... .
در کلاس آموزش جنسی، ما باید قانون مدرسه رو اطاعت کنیم. کلاسی که بهمون ارتباط صحیح رو آموزش می‌ده و درباره ‌ایدز هشدار می‌ده. اونا می‌گن: «ارتباط جنسی برای نوجوونا، مغشوش‌کننده‌ترین چیز است.» من در این شکی ندارم. برای همین هم گوشامو تیز می‌کنم تا از بالای سر بچه‌ها که هیاهو کرده‌ن و از خنده ریسه رفته‌ن، به حرف معلم گوش کنم. و همچنین به‌این خاطر که معلم، چهار بار این صحبت را تکرار می‌کنه.
...اما من و دوستانم میرتل و آنی می‌گیم ریاضیات و درسای سخت دیگه، مغشوش‌کننده‌ترن. همین‌طور قاتلای خیابونی که بغل گوش تو آزاد می‌چرخن، و حتی همین آدمایی که ‌این‌قدر دوستشون داری. همین‌طور شکنجه بی‌محلی دیدن از افرادی که روشون حساب می‌کردی، همه و همه مغشوش‌کننده‌ست. من و میرتل و آنی می‌تونیم هزار تای دیگه از این مثال‌ها بزنیم. کاری که تو باید بدونی اینه که دست نخورده بمونی. در این صورت دیگه نگران حامله شدن نخواهی بود و کسی نمی‌گه آدم بدی هستی...

من خوشبختم. شاید به‌این دلیل که در ماه خوش‌یمنی متولد شدم. از اتفاقت بدی که در زندگیم افتاده، بدترینش، کشته شدن پدرمه وقتی که خیلی کوچیک بودم. این مثل یک بار غیر قابل تحمل همیشه روی شونه‌هامه. و هیچ کس، نه مادرم و نه کس دیگه‌ای نمی‌دونه که‌این بار شخصی چقدر روی شونه‌هام سنگینی می‌کنه.
اما حداقل می‌دونم که پدری داشته‌م. پدری که قد یه دنیا عاشقم بوده. روی عکسی که به دیوار اتاقمه، منِ کوچولو توی بغلشم. کلاه‌های بیس‌بال سرمونه و اون داره از شادی می‌خنده.
و دوستانم؛ به‌خاطر داشتن اونها هم احساس خوشبختی می‌کنم. میرتل و آنی توی تمام مسایل زندگی همراهم هستن. من و میرتل وقتی در کلاس دوم بودیم، پدر و مادر آنی از هم جدا شدن، هر کاری از دستمون بر می‌اومد براش کردیم. و پشت سرش که طلاق بعدی مادرش در کلاس ششم اتفاق افتاد.
خانواده میرتل هم جوری مواد مخدر مصرف می‌کردن که خودش یه جرم بود. میرتل حتی به ندرت دلش می‌خواست که به خونه بره. تا زمانی که پدرشو به بازپروری بردن. اون موقع ما کلاس هشتم بودیم. الانم هنوز اونجاست. به میرتل قول داده که‌ایندفعه دیگه ترک کنه. میرتل هنوز نفسش رو توی سینش حبس می‌کنه. من و آنی با اون همدردی می‌کنیم. اما همدردی، زندگی اونو تغییر نمیده.
دوستم جولی سال گذشته کارا رو پیچیده کرد. برای همین میرتل و آنی چشماشونو گرد کردن و بهش چشم‌غره رفتن. جولی نتونست کاری در این مورد بکنه. من هنوز به گفتن این حرف که حاملگیش تقصیر اون نیست ادامه می‌دم. آخه اون هنوز اونقدر بزرگ نشده که بتونه بد و خوب رو از هم تشخیص بده. اون در دنیای خطرناکی بدنیا اومده که حتی یکبارم، زندگی این فرصت رو بهش نداده که درست عمل کنه.
اما وقتی در کلیسا، میرتل و آنی آب توبه سر خودشون ریختن و همونجا به کلوپ عیسی مسیح دعوت شدند، اول میرتل و بعدش آنی طوری رفتار کردن که انگار جولی آشغال زیر پاشونه. بعدا که جولی ماجرا رو مثل یک قهرمان کوچیک تموم کرد، معلوم شد که نظر اونا اشتباه بوده، حتی اگه هیچ‌وقت به زبونش نیارن. اما اونا هنوز توی زندگی با من وفادار و صادق مونده‌ن. منم نسبت به اونا همین‌طورم. احتیاجی نیست که با کلمات بیانش کنم، واقعیتیه که وجود داره... .»
 

 

6060

کد خبر 293178

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

آخرین اخبار