به گزارش خبرآنلاین، کورش علیانی به تازگی یادداشتهای طنز خود را در کتابی با عنوان «همینه» منتشر کرده است؛ در «همینه» به دورههای مختلفی از جمله دوره مربوط به صلاحالدین ایوبی، دوره سلطان محمد خوارزمشاه چنگیزخان مغول، پسر سلطان محمد، شاه سلطان حسین، نادر شاه افشار، محمد شاه و ناصرالدین شاه پرداخته شده است. علیانی درباره رویدادهای تاریخی کتاب گفته است: اولین دوره مربوط به صلاحالدین ایوبی است؛ و موضوعش بلاهتی است که در جنگهای صلیبی بود. این بلاهت است که عدهای از آن سر دنیا بیایند اینجا و ادعا کنند اینجا حقی دارند. دوره بعدی دوره سلطان محمد خوارزمشاه است؛ کسی که لطف کرد پای چنگیزخان را به کشور ما باز کرد و بعدی خود چنگیزخان و بعد جلالالدین خوارزمشاه پسر سلطان محمد است که میتوانست نسبت به پدرش لایقتر باشد، اما نشد که بشود. بعد از شاه سلطان حسین داستان به سمت نادرشاه افشار میرود. ماجراهای محمد شاه و ناصرالدین شاه هم در ادامه کتاب آمده است. کتاب اینجا دیگر تمام میشود.
در ادامه بخشی از «شاه سلطان حسین» از کتاب «همینه» را میخوانیم:
شاه عباس صفوی پادشاه خیلی مقتدری بود و یک بار همینجور هوس هوسی پدر پرتقالیها را در بندر گمبرون درآورد. به همین دلیل از آن به بعد به گمبرون گفتند بندر عباس. اما در طول چهل و اندی سال سلطنتش این قدر به این کارها مشغول بود که دیگر فرصت سر خاراندن نداشت و از خودش جانشین به درد بخوری به جا نگذاشت. در نتیجه بعد از مرگش یک بچه هفت ساله به نام شاه صفی شاه مملکت ایران شد.
سرگرمی شاه صفی تا روزی که شاه شد فقط کندن پر و کله گنجشکان و کبوتران بود. بعد از این هم که شاه شد، یک شیر پاک خورده ای خدا می داند از کجا پیدایش شد و به این یک الف بچه یاد داد که این کارها را با آدمها هم میِشود کرد. و بساط کندن پر و بال و کله آدمها توی دربار صفوی برپا شد. البته در عین حال از امور مملکتی هم غافل نبود و هی با ازبکها و عثمانیها میجنگید. و چون این ازبکها و عثمانیها مردمان باادبی نبودند، هی شهرهای ایران را از شاه صفی میگرفتند و شاه صفی هم میگفت: «خب چی کار کنم؟ به درک هم که گرفتند.»
و بعد مردمْ خودشان میریختند و شهرها را از عثمانیها و ازبکها پس میگرفتند و برمیگرداندند به شاه صفی. شاه صفی هم باز می گفت: «خب چی کار کنم؟ به درک هم که پس گرفتند.» به هر حال شاه صفی در بیست و یک سالگی بر اثر افراط در مملکتداری و مشورتهای خیلی خصوصی با زنان و کودکان و استفاده از حبهای خاصی که بهش اوپیون یا یک همچه چیزهایی میگفتند و نوشیدن نوشابههایی که در سردابهای کاخ سلطنتی درست میکردند، کمی درگذشت.
بعد از درگذشت شاه صفی اوضاع مملکت کمی بهتر از زمان درگذشت شاه عباس بود و یک بچه نه سالهای به اسم شاه عباس دوم شاه شد. این بچه در چهارده سالگی رفت و قندهار را تصرف کرد و یکی دو تا ساختمان دوره شاه عباس اول را که نیمه کاره مانده بود، داد تمام کردند. بعد هم رفت و در محضر یک استادی طالع بینی خواند تا بفهمد که کی روز مرگش است تا برای مرگ مهیا شود. و در یکی از معمولی ترین روزهای سی و پنج سالگی به این جواب رسید که «همین امروز.» و مرد.
بعد از مرگ شاه عباس دوم باز هم اوضاع مملکت بهتر شد و یک مرد هجده نوزده ساله به سلطنت رسید به نام شاه سلیمان. این شاه سلیمان آدم خیلی منضبطی بود، از همه کارها فقط میتوانست به مشورت با خانمهای محترم حرمسرا برسد. بنا بر این، باقی کارهای مملکت را سپرده بود به یک آقای وزیری به نام شیخعلیخان زنگنه. این آقا هم انگار عقده مملکتداری داشته باشد، سعی میکرد مملکت را امن و امان و صحیح و سالم نگه دارد. این شاه هم بالاخره در چهل و هفت سالگی از دست وزیرش دق کرد و مرد.
بعد از همه اینها نوبت رسید به شاه سلطان حسین صفوی. دوره شاه سلطان حسین دوره امنی بود. بنا بر این، شاه سلطان حسین با وقت کافی و دست باز به اداره امور مملکت میپرداخت. یک روز که داشت توی دربارش قدم می زد دید یکی از مورخهای دربار دارد توی دفترش چیزی مینویسد. گفت: «بده ببینم چی می نویسی؟»
و دید توی دفتر نوشته «و بعدهم وصل النوبة الی الشاه سلطان حسین و هو فی اللیاقة و الشجاعة اقل من ادنی رعیته.»
و پرسید «اینکه نوشتهای یعنی چی؟»
مورخ هم با خونسردی گفت: «یعنی بعد نوبت به سلطنت شاه سلطان حسین رسید که کمترین بندگانش در شجاعت و لیاقت با هشتاد شیر نر هم آورد بودند.»
شاه دوباره به جمله نگاه کرد و گفت: «این کمترین بندگان و شجاعت و لیاقت را میبینم ولی هشتاد شیر نری نمیبینم. شیرهاش کجا است؟»
مورخ نوشته را گرفت و کمی نگاهش کرد و مثل کسی که کشف بزرگی کرده باشد گفت: «همین جا بودند. حتما از ترس حضور مبارک شما گریختهاند.»
و شاه خیلی خوشش آمد و دستور داد «باز هم از اینها بنویس. فقط شیرها را محکم بنویس که در نروند. نشان ما هم ندادی ندادی.»...
6060
نظر شما