۴ نفر
۲۵ خرداد ۱۳۹۲ - ۰۷:۳۱
سرگرمی شاه صفی چه بود؟

«شاه عباس صفوی پادشاه خیلی مقتدری بود و یک بار همین‏جور هوس هوسی پدر پرتقالی‏‌ها را در بندر گمبرون درآورد. به همین دلیل از آن به بعد به گمبرون گفتند بندر عباس...»

به گزارش خبرآنلاین، کورش علیانی به تازگی یادداشت‌های طنز خود را در کتابی با عنوان «همینه» منتشر کرده است؛ در «همینه» به دوره‌های مختلفی از جمله دوره مربوط به صلاح‌الدین ایوبی، دوره سلطان محمد خوارزمشاه چنگیزخان مغول، پسر سلطان محمد، شاه سلطان حسین، نادر شاه افشار، محمد شاه و ناصرالدین شاه پرداخته شده است. علیانی درباره رویدادهای تاریخی کتاب گفته است: اولین دوره مربوط به صلاح‌الدین ایوبی است؛ و موضوعش بلاهتی است که در جنگ‌های صلیبی بود. این بلاهت است که عده‌ای از آن سر دنیا بیایند اینجا و ادعا کنند اینجا حقی دارند. دوره بعدی دوره سلطان محمد خوارزمشاه است؛ کسی که لطف کرد پای چنگیزخان را به کشور ما باز کرد و بعدی خود چنگیزخان و بعد جلال‌الدین خوارزمشاه پسر سلطان محمد است که می‌توانست نسبت به پدرش لایق‌تر باشد، اما نشد که بشود. بعد از شاه سلطان حسین داستان به سمت نادرشاه افشار می‌رود. ماجراهای محمد شاه و ناصرالدین شاه هم در ادامه کتاب آمده است. کتاب اینجا دیگر تمام می‌شود.

در ادامه بخشی از «شاه سلطان حسین» از کتاب «همینه» را می‌خوانیم:
شاه عباس صفوی پادشاه خیلی مقتدری بود و یک بار همین‏جور هوس هوسی پدر پرتقالی‏‌ها را در بندر گمبرون درآورد. به همین دلیل از آن به بعد به گمبرون گفتند بندر عباس. اما در طول چهل و اندی سال سلطنتش این قدر به این کارها مشغول بود که دیگر فرصت سر خاراندن نداشت و از خودش جانشین به درد بخوری به‏ جا نگذاشت. در نتیجه بعد از مرگش یک بچه هفت ساله به نام شاه صفی شاه مملکت ایران شد.

سرگرمی شاه صفی تا روزی که شاه شد فقط کندن پر و کله گنجشکان و کبوتران بود. بعد از این هم که شاه شد، یک شیر پاک خورده ‏ای خدا می ‏داند از کجا پیدایش شد و به این یک الف بچه یاد داد که این کارها را با آدم‏ها هم می‏‌ِشود کرد. و بساط کندن پر و بال و کله آدم‏ها توی دربار صفوی برپا شد. البته در عین حال از امور مملکتی هم غافل نبود و هی با ازبک‌‏ها و عثمانی‌‏ها می‏‌جنگید. و چون این ازبک‌‏ها و عثمانی‌‏ها مردمان باادبی نبودند، هی شهرهای ایران را از شاه صفی می‏‌گرفتند و شاه صفی هم می‌‏گفت: «خب چی کار کنم؟ به درک هم که گرفتند.»

و بعد مردمْ خودشان می‏‌ریختند و شهرها را از عثمانی‏‌ها و ازبک‌‏ها پس می‏‌گرفتند و برمی‏‌گرداندند به شاه صفی. شاه صفی هم باز می‏ گفت: «خب چی کار کنم؟ به درک هم که پس گرفتند.» به هر حال شاه صفی در بیست و یک سالگی بر اثر افراط در مملکت‏داری و مشورت‏های خیلی خصوصی با زنان و کودکان و استفاده از حب‏ه‌ای خاصی که به‏ش اوپیون یا یک همچه چیزهایی می‏‌گفتند و نوشیدن نوشابه‌‏هایی که در سرداب‏‌های کاخ سلطنتی درست می‏‌کردند، کمی درگذشت.

بعد از درگذشت شاه صفی اوضاع مملکت کمی بهتر از زمان درگذشت شاه عباس بود و یک بچه نه ساله‏ای به اسم شاه عباس دوم شاه شد. این بچه در چهارده سالگی رفت و قندهار را تصرف کرد و یکی دو تا ساختمان دوره شاه عباس اول را که نیمه‏ کاره مانده بود، داد تمام کردند. بعد هم رفت و در محضر یک استادی طالع ‏بینی خواند تا بفهمد که کی روز مرگش است تا برای مرگ مهیا شود. و در یکی از معمولی‏ ترین روزهای سی و پنج سالگی به این جواب رسید که «همین امروز.» و مرد.

بعد از مرگ شاه عباس دوم باز هم اوضاع مملکت بهتر شد و یک مرد هجده نوزده ساله به سلطنت رسید به نام شاه سلیمان. این شاه سلیمان آدم خیلی منضبطی بود، از همه کارها فقط می‏‌توانست به مشورت با خانم‌‏های محترم حرم‏سرا برسد. بنا بر این، باقی کارهای مملکت را سپرده بود به یک آقای وزیری به نام شیخ‏‌علی‏خان زنگنه. این آقا هم انگار عقده مملکت‏‌داری داشته باشد، سعی می‏‌کرد مملکت را امن و امان و صحیح و سالم نگه دارد. این شاه هم بالاخره در چهل و هفت سالگی از دست وزیرش دق کرد و مرد.

بعد از همه این‏ها نوبت رسید به شاه سلطان حسین صفوی. دوره شاه سلطان حسین دوره امنی بود. بنا بر این، شاه سلطان حسین با وقت کافی و دست باز به اداره امور مملکت می‏‌پرداخت. یک روز که داشت توی دربارش قدم می‏ زد دید یکی از مورخ‏‌های دربار دارد توی دفترش چیزی می‏‌نویسد. گفت: «بده ببینم چی می‏ نویسی؟»
و دید توی دفتر نوشته «و بعدهم وصل النوبة الی الشاه سلطان حسین و هو فی اللیاقة و الشجاعة اقل من ادنی رعیته.»
و پرسید «اینکه نوشته‌‏ای یعنی چی؟»
مورخ هم با خونسردی گفت: «یعنی بعد نوبت به سلطنت شاه سلطان حسین رسید که کمترین بندگانش در شجاعت و لیاقت با هشتاد شیر نر هم ‏آورد بودند.»

شاه دوباره به جمله نگاه کرد و گفت: «این کمترین بندگان و شجاعت و لیاقت را می‏‌بینم ولی هشتاد شیر نری نمی‏بینم. شیرهاش کجا است؟»
مورخ نوشته را گرفت و کمی نگاهش کرد و مثل کسی که کشف بزرگی کرده باشد گفت: «همین جا بودند. حتما از ترس حضور مبارک شما گریخته‏‌اند.»
و شاه خیلی خوشش آمد و دستور داد «باز هم از این‏ها بنویس. فقط شیرها را محکم بنویس که در نروند. نشان ما هم ندادی ندادی.»...

 

 

6060

 

کد خبر 298584

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین