عرفان قانعیفرد
گرچه دوستان و یا همسرش می گویند امروز طالبانی، یا به قول ما کردها ، مام جلال پا به عرصه جهان گذاشته است. روز 4 سپتامبر 1933 اما مولف خاطراتش پس از تحقیق به این نتیجه رسیده است که در شناسنامه طالبانی چنین آمده است که در 1 ژوئیه برابر 10 تیر ماه 1312 متولد شده و طبق شماره 18455 - 24747 تبت احوال کویه ، وزارت داخلیه ( کشور) عراق هم به ثبت رسیده است که نشانگر آن است شناسنامه اش را پدر مام جلال - شیخ حسام الدین - با تغییر گرفته است. اما امروز 80 سالگی مام جلال است و او در سی سی یو و حالت اغماست و همچنان دور از کردستان و عراق به سر می برد. درباره خاطرات تولد و کودکی اش بخش هایی از روایات خودش را بازخوانی می کنیم. مام جلال در کتاب خاطرات رسمی خود ؛ تحت عنوان پس از 60 سال ( زندگی و خاطرات جلال طالبانی ؛ نوشته عرفان قانعی فرد؛ نشر علم، چاپ 2؛ 1388؛ تهران ) می گوید که تابستان 1933 در ده کلکان وابسته به دوکان در نزدیکی کویه متولد شده . در کتاب خاطرات چنین می گوید:
مناظر زیبا و دلفریب روستای کلکان در دامنه کوه کوسرت و سپس تکیه طالبانی در شهر کویه یا کویسنجق اولین تصاویری است که در ذهنم نقش بسته است و هرگز محو نخواهند شد. مادرم زنی درس نخوانده و روستایی بود.... اما مادرم همیشه میگفت که من سالی بعد از رایج شدن اسکناس قرمز رنگ فلس یا فلوس عراقی، متولد شده ام که طبعا منظورش سال 1932 بوده است. پس با این تصور میشود گفت که من در تابستان 1933، به دنیا آمده ام.
از خردسالی مرا مام جلال نامیدهاند و پدرم نیز به این اسم مرکب صدایم زد زیرا برادری به این نام داشته است که در عهد شباب فوت شد و چهره بر خاک سایید. قبل از تولد من، شبی پدرم او را خواب دید که در خواب سیبی به او داده بود، سپس پدرم نزد ملای ده میرود و او هم به درست یا غلط تفسیر میکند که خداوند به تو پسری خواهد داد، بنابراین پدرم عهد میکند که اگر صاحب فرزندی پسر شد، اسم او را مام جلال بگذارد و خواب او چنین تعبیر و تحقق یافت و من مام جلال دوم خانواده طالبانی ام. فرمایش ماموستا یا همان ملا از سر تصادف یا غفلت، درست از آب درآمد.
همانطور که گفتم از روستا به کویه آمدم و در کویه زندگی میکردم و تا 4-5 سالگی در مرتع و دشت خرم روستا بزرگ شدهام و الفبای زندگی آزاد را آموختم. در کویه به مدرسه رفتم و آن چند سال زیستن در روستا برایم اسباب دردسر شده بود زیرا آهنگ کلام و لهجه ام دهاتی بود. سال اول همکلاسیهایم برای لهجه روستای ام، مرا تمسخر میکردند و در آن هنگام در روحیه ام تاثیر بدی نهاد و برایم سال بدی بود و همیشه با محصلها سر جنگ داشتم، اما معلمها کم کم مرا یاری دادند و پا به پایم بردند تا اینکه لهجه ام به مرور بهتر شد و مثل شهریها حرف میزدم و این بار بچهها هم از عیب جویی کاستند و با من رابطه دوستی و رفاقت آغازیدند. دوران مدرسه و نوباوگی من هم مملو از خاطرات تلخ و شیرین است با اینکه خودم در واقع خواندن و نوشتن را زودتر از مدرسه آموختم.... بچهای بسیار عجول و شتابزده بودم. تکیه پدرم حیاط بزرگی داشت که محیط صمیمیاش را دوست داشتم و فارغ از همه چیز در آن بازی میکردم و از اسباب طرب و شادی نوباوگی محروم نبودم.... از بازیهایی که توام با دویدن و پریدن و بالا و پایین رفتن بود بیشتر کیفور میشدم.عزیز دردانه پدرم بودم و بین اهل محل و خانواده نازم خریدار داشت. به یاد دارم که هرگز کسی مرا ملامت و شماتت نکرد ...
همیشه با مردم دمخور میشدم و معاشرت میکردم و اصلا حس جدایی و فرق گذاشتن نداشتم و متفاوت بودن با دیگران و میان این و آن مرز گذاشتن برایم مطرح نبود. آمد و شد خوبی با همسایههای خانه پدری ام داشتم در مدرسه هم تنیس روی میز یا پینگ پنگ را یاد گرفتم. در آن زمان هیچ سالن سینمایی هم در کویه نبود که بشود نشست و فیلمی را تماشا کرد و وقت گذرانی ما به نوعی دیگر بود. گاه در جنگ بچههای محله با محله دیگر شرکت داشتم و در کتک کاری یا کتک خوردن مشارکت میکردم. همیشه با علاقه درباره سیاست یا میخواندم و یا از شنیدن مطالبی دراین باره لذت میبردم. به اخبار گوش میدادم و در جریان اوضاع و احوال قرار میگرفتم. مثلا یادم هست که وقتی سربازان انگلیسی به کویه آمدند . همیشه درخانه ما بحث سیاسی وجود داشت و در آن ایام - یعنی دهه 40- دو رخداد مؤثر و بزرگ هم بود که بر روی افکار و ذهنیت نسل ما تاثیر بسیاری داشت. یکی قیام بارزان206 در سال 1945 بود که من از کلاس پنجم به کلاس ششم ابتدایی میرفتم و در آن هنگام 12 سال بیشتر هم از سنم نمیگذشت اما با شوق خاصی به دنیای سیاست گوش میدادم و به نوعی میتوان گفت که با شنیدن خبرها و تحلیل های مختلف درعالم سیاست شرکت داشتم و به دیگر سخن به بحث های سیاسی مطرح در آن سال ها علاقه ای وافر داشتم. ( مثلا: حمله اتمیعلیه هیروشیما207 درژاپن، به قدرت رسیدن ژنرال ژوزف ماری دوگل208 در فرانسه، دوران نخست وزیری قوام السلطنه در ایران و...).
اگر در مدرسه از یکی میخواستند که شعری حماسی و وطن پرستانه با مضمونی ناسیونالیسیتی بخواند، معمولا معلمها و دانشآموزها اسم مرا پیشنهاد میکردند چون هم شعرهای زیادی را از حفظ بودم و هم در اکثر سال های تحصیلی شاگرد اول بودم و این کوشایی و پویایی و ذهنیت فعال هم خود سببی بود که نظر مساعد حزب های فعال داخل شهر کویه را به خود جلب کنم و آنها هم در پی آن باشند که نظر مرا به سوی حزب سیاسی خود بکشانند تا برای گسترش و توسعه حزب شان در میان هم سن و سالانم فعالیت کنم و به نوعی عضو حزب آنان باشم. در سال 1946 بود که به حزب دمکرات کردستان عراق پیوستم. من در دوران ابتدایی و مدرسه بسیار دوست داشتم که به زبان عربی تسلط پیدا کنم و ریزه کاری های آن زبان را بهتر بشناسم. به این سبب مشترک یا آبونه یک روزنامه مشهور عربی به اسم الاهالی217 شده بودم که مرتب به دستم میرسید و در کنار روزنامه هایی مانند الشعب و الوطن و الاتحاد و... آن را میخواندم و تقریبا میتوانم بگویم که لغت به لغت من زبان عربی ام را بهتر می کردم. در مدرسه الاولی یک همکلاسی داشتم که برادر بزرگترش جزو سربازان لشکر عراقی بود. در آن هنگام لشگرحکومت عراق با بارزانی ها میجنگیدند و هر از گاهی برادرش از جبهه جنگ به عنوان مرخصی چند روزی به کویه میآمد. برای شنیدن حرف هایش، دور او حلقه میزدیم و حکایت ها میگفت و ما هم شیفته و ساکت، دستمان را زیر چانه مینهادیم و محو شنیدن حرف های او میشدیم. .. به راستی هم تعریف خاطرات زیبا و حماسی او در ذهن ما تاثیر زیادی داشت و به نوعی شاید مشوق و محرک ما برای توجه به مسایل و مصایب کردستان بود و از شنیدن چند باره شرح آن حماسهها که چگونه کردها با حکومت عراق مبارزه میکند هم مسرور و خشنود میشدیم و ....
رخداد مهم و مطرح دیگر هم، در واقع جمهوری مهاباد209 بود که رهبری آن را قاضی محمد فقید برعهده داشت، وقتی که جمهوری مهاباد از هم پاشید من بسیار غمگین شدم و به خاطر اعدام پیشوا نیز گریه کردم. معتقد بودم که ای کاش قاضی محمد با بارزانی از مهاباد بیرون میرفت. اما خاطرهای تلخ دارم و آن اینکه، روزی در مدرسه، زنگ پایان کلاس بود و مشغول جمع کردن کتابهایم بودم تا به خانه بازگردم حال و هوای درونی خوشی نداشتم. خسته بودم و فکرم دائما مشغول بود، از صبح چنین حالی داشتم، بدون آنکه علتش را بدانم. هنوز به در خروجی مدرسه نرسیده بودم که یکی از فراشهای مدرسه صدایم زد که به یکی از معلم های خودم که روی بالکن ایستاده بود و با اشاره دست فراش را متوجه کرده بود، سری بزنم. معلمیزیرک و دلسوز بود مرا به حزب برده بود و سرپرستی مرا بر عهده داشت. به بالکن که رسیدم با قیافه ای غم زده و دلی گریان گفت که خبر بدی دارد «چهار افسر قهرمان را امروز با طناب دار اعدام کردهاند و به ما خبر داده اند که باید بیانیه حزب را بین مردم توزیع کنیم و از آنها بخواهیم که در تظاهرات آرام و مردمی فردا آماده شوند، که حزب اجرای آن را بر عهده دارد. تا موضع خود را علیه این جنایت غیر انسانی حکومت برابر ملت کرد اعلام دارند. بهتر آن است که بعد از رفتن به خانه ات به منزل من بیایی تا نهار را با هم باشیم». با صورتی گریان تا منزل دویدم و جلوی چشمانم را نمیدیدم. اشک به پهنای صورتم پایین میآمد تا رسیدم منزل، کتابهایم را به گوشهای انداختم. سپس با عجله به منزل معلمم رفتم. بیانیههایی را که قایم کرده بود بیرون آورد. هنوز یادم هست که چند شعار مردمی روی آن نوشته شده بود: مرده باد دشمنان و زنده باد کردستان / سرنگون باد حکومت ظلم و استبداد و خشونت و... و چند شعار وطنی دیگر. وظیفهای که به من محول شد، این بود که دانشآموزان را برای شرکت کردن در این مراسم به صورت نهانی آماده کنم. احساس عجیبی داشتم انگار که کار مهمی به من محول شده بود. از حضورم و نشاطم خوشحال بودم. عکس های چهار افسر را روبروی خود می گذاشتم و شب و روز در عالم تنهاییام برایشان سرود انقلابی میخواندم و زمزمه می کردم. سیمای شهر کویه غمگین بود و روشنفکران علنا نفرت خود را از کشته شدن آن افراد اعلام میداشتند.
با بچههای هم سن و سالم، رفاقت میکردم. اهل غیبت و نک و نال نبودم. همیشه مبصر کلاس خودمان بودم و از 5 ابتدایی دوست داشتم که مثل آدم بزرگها رفتار کنم انگار دوست داشتم که زود بزرگ شوم. از کتابخانه کتاب به امانت میگرفتم آنهم گاه کتابهایی که در حد و قواره من نبود. از شاعران بزرگ کرد مرتباً شعر میخواندم و شعرهای پرمفهوم و احساسی آنها را هم ازبر میکردم. بعدها شعر سفید و آزاد شاعری مانند شیرکو بیکس را نیز عاشقانه دوست داشتم آنهم به خاطر تصویرسازی و تخیل و معنی و مفهوم آن. در واقع مثل صوفی و درویش بزرگ شدم و این تصور در من پدید امده بود که باید شخص سیاسی درستکار و پاکدامن و نجیب و با اخلاق باشد. زیاد اهل جوک گفتن و لطیفه تعریف کردن بودم خصوصا اگر تسبیح میداشتم. اما از مشروب و قمار و عشرت دوری جستم و فقط یک بار اندکی حس عاشقی و دوست داشتن نسبت به یک دختر اهل سلیمانیه داشتم و بس! از خوانندگان مشهور عرب به صدای عبدالوهاب و ناظم غزالی و امکلثوم و ظهور حسین و صباح بیشتر از همه گوش میدادم و خصوصاً یک بار یادم هست که ده دفعه به تماشای فیلمی نشستم که صباح در آن اواز میخواند و در میان کردها هم به صدای یوسف کاوس و طاهر توفیق و محمد صالح دیلان و سید علی اصغر کردستانی ارادت و علاقه خاص داشتم. گاهی هم زیرلب آواز میخواندم. یادم هست که در مدرسه متوسطه کویه وقت باریدن باران با چتر پیاده روی میکردم. راه رفتن زیر باران را دوست داشتم. خالد دلیر آواز میخواند، همکلاسی من بود و من همانطور که چتر را گرفته بودم گاهی با او هم زمزمه میکردم. گاه آواز «شیرین بهار است» از طاهر توفیق و یا تصنیف «یارغزال» از سید علی اصغر کردستانی را میشنیدم و بسیار لذت میبردم و هنوز شعری را که ابراهیم احمد در زندان ان ایام که با صالح دیلان هم بند بوده و سروده است را به یاد دارم که معانی فلسفی و فکر سیاسی بسیار عمیقی دارد. انگار از استالین آموخته بودم که باید هنر را نیز تجربه کرد.
خاطرات جلال طالبانی در 2 جلد توسط نشر علم منتشر شده است.
4949
نظر شما