خاطرات مخاطبان خبر آنلاین از روز اول مهر / از شوق و ذوق  تا تنبیه‌ و گریه

روز اول مهر برای همه ما روز خاطره‌انگیزی است، اما برای بعضی‌ها این روز بیشتر در یادشان می‌ماند و تبدیل به یکی از روزهای مهم می‌شود چون اتفاق جالب‌تری برایشان افتاده است.

دیروز در اولین روز سال تحصیلی جدید، از شما خوانندگان گرامی خواستیم که خاطره‌تان از اولین روز مدرسه را برایمان بنویسید. در این خبر نزدیک به 150 نفر نظر دادند و خاطره‌های تلخ و شیرینشان را تعریف کردند. مرور بعضی از این خاطره‌ها خالی‌ از لطف نیست.

ساجده: روز اول مهر 71 . قرار بود برم اول دبستان. اولین روزی که پام به یه مدرسه باز می‌شد! سر سفره صبحونه پای راستم از کمر تا نوک انگشتای پام با آب جوش سماور نفتی مادربزرگ سوخت. برادرم با همون پای سوخته منو به مدرسه برد تا اجازه‌مو از خانم مدیر بگیرن که بیام خونه. اونقدر ذوق داشتم که موندم! ظهر که برگشتم خونه مادربزرگ پرسید پات درد میکنه؟ تازه یادم اومد چی به سرم اومده. وقتی پانسمانشو باز کردن تموم پام تاولای بازی بود که هیچی ازش نفهمیده بودم.

طاها خادم‌الحسین: مادرم با دستپاچگی از خواب منو بیدار کرد استرس عجیبی داشتم فکر کردم دیگر هرگز اونها را نخواهم دید و حالی از فراق و جدایی سراغم امد گفتم کجا باید برم گفت دنبال اینده و بعد سریع چارقد گل گلی‌ش را محکم بسط من و سوار بر اسب کرد تا پس از گذشتن از دره و پستی و بلندی‌های کوههای پیش رو من رو برسونه به روستای بالا. برام سخت بود که هر روز برم و بیام اما مادر این زحمت را با مشورت بابا به جان و دل خرید و این آخرین دیدار من و مادر بود. با چشمانی غرق در شادی و شعف تکه‌ای نان را از لای پارچه ای که به کمر بسته بود به من داد و گفت میاد دنبالم اما نیامد. بعد ازکلاس با چشمانی اشک آلود ماندم. تنها صدای شیون در روستا پیچیده بود. من یک سوال برایم باقی مان چرا من ماندم و اون همه مردم در زیر اوار مردند؟ مادر دوست دارم.

عاطفه: من هم اول مهر سال 68 رو به خاطر ماموریت پدرم در بندرعباس به مدرسه شاهد رفتم مادرم همراهم اومد ولی اجازه نمیدادن مادرها همراه بچه‌ها به داخل سالن مدرسه بیان و درها رو بستن. خیلی از بچه‌ها گریه میکردن ولی من از پشت درهای شیشه‌ای به مادرم نگاه می‌کردم واز گریه بچه‌های دیگه اعصابم خورد شده بود. بعد از مدت کوتاهی معلم کلاس اولمون که اصلا اسمش یادم نمیاد با مهربونی اومد ما رو برد سر کلاس و لبخندهای دایمی‌اش باعث شد که بچه‌هایی هم که گریون بودن دوری مادرشون رو فراموش کنن. فقط غصه می‌خورم که دختر من همچین لحظاتی رو تجربه نکرده و حال خوب من رو درک نمی‌کنه چون از کودکی‌اش به مهد کودک رفته بود و به دوری مادر عادت داشت در ثانی روز اول مهر کلاس اولش سرویس اونو به مدرسه برد و من و پدرش نتونستیم همراهیش کنیم.

نیما: روز اول مهر سال اول دبستان من با گلوله توپ شروع شد. ما که مفهومش رو نمی‌فهمیدیم. جیغ و فریاد معلم‌ها برامون وحشتناک‌تر بود. به دلیل جنگ تحمیلی 6 ماهه اول سال رو تو زیرزمین خونه در دزفول درس خوندم. پدرم معلمم بود. با شدت گرفتن جنگ، به شمال رفتیم. روز اول کلاس رفتن رو توی دبستان گلور متل قو گذروندم. سر کلاس خوابم برده بود. همکلاسیم سعی داشت منو بیدار کنه ولی من توجه نمی‌کردم. وقتی دیدم اصرار داره حوصله‌م سر رفت. بلند شدم و گفتم: خانم اجازه، این عبدلله نمیذاره من بخوابم! یادش به خیر.

صبا: دخترخاله‌ام چند روز زودتر از من ثبت نام کرده بود و می‌گفت باید چند روز زودتر از من هم بره مدرسه وقتی روز اول مهر من رو تو مدرسه دید که همزمان با اون رفته بودم یه دعوای حسابی با هم کردیم. واقعا داشت منو از مدرسه بیرون می‌کرد که برم و چند روز بعد بیام.

حسین: ناظم ما برای اینکه ما رو ترغیب کنه تو صف بمونیم گفت نمی‌دونید چقدر زیبا است وقتی از بیرون به یک صف منظم نگاه می‌کنید. من یک ثانیه از صف اومدم بیرون که اون زیبایی رو ببینم اون یکی ناظم چنان خوابوند زیر گوشم که اول مهر تا قیام قیامت یادم نمیره... خدا اگر هستند حفظشون کنه و اگر نیستند رحمتشون کنه.

هستی: روز اول مدرسه در حالی که هنوز گیج بودم قاطی یه عده از بچه‌ها رفتم و تو کلاس نشستم، همه همدیگه رو می شناختن و با هم حرف میزدن، فقط من بودم که غریب افتاده بودم. معلم که اومد سرکلاس ازم پرسید کلاس چندمی؟ گفتم اول، خندید و گفت اینجا کلاس سومه عزیزم، منو باش فکرمی‌کردم هر کی هر جا نشسته! فقط فکر کردم قدم به این کلاسیا بیشتر میخوره، خلاصه از کلاس که اومدم بیرون دیدم مامان داره در به در دنبال دخترش که برای نشستن تو کلاس هول بوده میگرده.

حمزه: قرار شد از همون روز اول، سرویس من رو تحویل مامان بده، اما مشکل اینجا بود که من نمی‌دونستم کجا بایستی پیاده شم. به نظر بابا و مامان محله‌مون خوب نبود، واسه همین اجازه نمی دادن ما بریم محله‌گردی و فقط بازی توی حیاط مجاز بود. در نتیجه محله رو خوب بلد نبودم. توی سرویس، می‌دیدم یکی یکی بچه ها به راننده مینی بوس میگن نگه‌دار، خونه‌مون اینجاست، از همین فهمیدم من یه مشکلی دارم. زدم زیر گریه. دو تا کلاس چارمی مشکلم رو پرسیدن و من هم گفتم. دو تایی پیاده شدن و کوچه به کوچه من رو می‌بردن و از اهالی اونجا می‌پرسیدن این بچه رو می‌شناسین یا نه؟ تا اینکه بالاخره به کوچه مون رسیدیم و مامان رو وسط کوچه گریون دیدم. هنوز که هنوزه اون دوتا کلاس چارمی به نظرم قهرمان میان، عین دو تا مرد کامل.

احسان از کرمانشاه: خیلی کوتاه یه خاطره از روز اول مدرسه تعریف کنم. اول مهر 74 اولین روز حضور من در مدرسه بود. آبجی بزرگم منو برد مدرسه، تا ظهر که موندیم. صبح فردای روز بعد من تو عالم خواب شیرین بودم که پدرم بیدارم کرد گفت پاشو باید بری مدرسه. من یه ساعت قسم خوردم که باباجون من دیروز رفتم مدرسه بقران! مگه ادم هر روز مدرسه میره؟ بابام خندید و گفت پاشو هنوز اول اول راهی. و اینجوری شد که من تا امروزم که تازه پایان‌نامه ارشدمو دفاع کردم هنوز کلاس درس میرم.

محمد آهنگر: باعشق و علاقه رفتم مدرسه، سطح حیاط مدرسه بزرگ بود یکهو شروع کردم به دویدن درحیاط، آقای مدیر که از قضا از اقوام هم بودند، از داخل اتاق با بلندگو فریاد زد آن پسره که دارد میدود رابگیرید و بیارید دفتر، دیدم بچه‌های سال های بالاتر دارند به دنبالم میدوند ما هم از دست آنها فرار می‌کردیم که بالاخره مارا خرکشان بردند دفتر و آقای مدیر دو سه تا کشیده آبدار به ما زد و گریان از دفترخارج شدیم، رفتیم سر کلاس آقای معلم تمام حروف الفبا راروی تخته نوشته و چندبار خواند، بعد از ما بیچاره‌ها می‌پرسید این چه حرفیه، ماکه یاد نگرفته بودیم، کلید خونه‌اش را میگذاشت زیر لاله گوش و فشار میداد و ... یادش بخیر انگار روز 1/7/1344 همین الان اشک تو چشم‌هایم جمع شده.

محمد: سال ١٣٤٤ را خوب یادمه نه کیفی داشتم و نه تجهیزات درسی با پدرم در توپخانه مداد سوخته خریدیم و بعد با چاقویش نوک‌هایش را تیز می‌کرد برای فردا و من نمی‌دانستم روزی برسه که حسرت آن روزهای سخت را بخورم.

مینا: روز اول دبستان با مادرم به مدرسه رفتم . پدرم رو به خاطر مشکلات روحی توی بیمارستان روانی بستری کرده بودن (چند روز قبل از شروع مدرسه) وقتی معلم منو مبصر کلاس کرد و دختری که اسمشو تو لیست بدها نوشته بودم تهدیدم کرد که فردا باباشو میاره سراغم از ترس اینکه پدری برای دفاع از خودم ندارم تب کردم و یک هفته به مدرسه نرفتم. فقط همین حال بد بی پناهی یادمه

بی‌نام: روز اول مدرسه وقتی سرکلاس حاضر شدیم .عینک ضخیمی که تا اون لحظه توی کیفم گذاشته بودم رو دراوردم و زدم به چشمم (مادر خیلی اصرار کرده بود که تو کلاس حتما بزن) چند تا از همکلاسی ها شروع کردن به خندیدن اخه دسته عینکم هم روز قبل شکسته بود و مادرم با کش شلوار برام دسته درست کرده بود.و من از صبح خجالت میکشیدم اونو بزنم.خلاصه معلم اومد شروع کرد به حرف زدن و بچه ها یکی یکی منو نشون هم میدادن.از خجالت گرمم شده بود.الان که فکر میکنم میبینم کاش نمیزدم معلم که درسی نداشت اون روز بده!


45234

کد خبر 314499

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
1 + 1 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 4
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • بی نام A1 ۱۲:۰۳ - ۱۳۹۲/۰۷/۰۲
    4 3
    خبر آنلاین این خاطره آخری " قصه عینکم " داستان کتاب فارسی دبیرستان بود
  • بی نام A1 ۱۴:۰۳ - ۱۳۹۲/۰۷/۰۲
    0 0
    نفهمیدم چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
  • مریم A1 ۱۴:۱۳ - ۱۳۹۲/۰۷/۰۲
    7 0
    خاطره یکی مونده به آخر خیلی درد داشت... بی پدری واسه دخترا خیلی دردآوره
  • بی نام A1 ۲۰:۲۱ - ۱۳۹۲/۰۷/۰۳
    2 0
    در مورد خاطره اقای طاها خادم‌الحسین سوال ما اینه زلزله در تاریخ اول مهر نداشتیم شما چرا دوباره خاطره جعلی ایشون رو منتشر کردید؟ هیچ زلزله ای در اون تاریخ و روزهای قبل و بعدش نداشتیم زلزله طبس نزدیکترین بوده که 25 شهریوره و طبس هم کوهستانی نیست. لطفا دبیر سرویس این بخش یه جوابی به ما بدهند. احتمال این داستان نزدیک به صفره نمیدونم ما چرا اینقدر علاقه داریم به سرودن داستانهایی که مرگ ادمها توشون هست