روزی به بنده گفت رییس ادارهای:
دارم ز بخت بد پسر بی قواره ای
این کره (...) که هیچگه آدم نمی شود
غولی است قد دراز تر از هر مناره ای
ناگه به خشم آید و هنگام خشم نیز
گویی که می جهد ز دو چشمش شراره ای
آنکس که جان بدر برد از قهر و خشم او
گویی مگر که یافته عمر دوباره ای
دزد است آنچنان که ز دستش به خانه ام
نه فرش مانده و نه گلیم و کناره ای
کار و لیاقت و هنر اوست صفر، لیک
دارد از عیوب او که ندارد شماره ای
کار مفید از او نتوان انتظار داشت
مهمل تر است و پوچ تر از مشک پاره ای
بردار با کتاب خدا استخاره کن
شاید برای او بتوان یافت چاره ای
گفتم که بهر چاره هویداست راه، و نیست
در کار خیر حاجت هیچ استخاره ای
دانی خودت که یافتن کار مشکل است
از بهر همچو بی هنر هیچ کاره ای
آن به که استفاده کنی از مقام خویش
جایش دهی به توصیه ای در اداره ای
6060
نظر شما