متن مصاحبه را می خوانید:
در سال های اخیر هجمهای آغاز شده است که حرکت 26 شهدای مؤتلفه اسلامی در اول بهمن ماه را زیر سئوال ببرند. مغرضان اجرای حکم الهی درباره حسنعلی منصور را ترور جلوه میدهند و رفتار و گفتار حضرت امام خمینی را هم به گونه دیگری جلوه می دهند. ابوالفضل توکلی بینا به عنوان یکی از مؤسسین مؤتلفه خاطرات زمان مبارزه و آشنایی نزدیکش با امام را در این یادداشت گفتگو به نشریه شما ارائه کرده است.
***
در تاریخ انقلاب آمده که خود حضرت امام دستور تأسیس مؤتلفه را صادر کردند. از خاطرات آن دوران بفرمایید.
قیام امام خمینی(ره) یک قیام فرهنگی بود. برخلاف گذشته که حرکات نظامی انجام میشد، مسیر امام یک مسیر انقلاب فرهنگی بود. در مورد اعدام انقلابی حسنعلی منصور اینها دارند، آهن سرد میکوبند. حضرت امام خودشان مؤتلفه را تشکیل دادند.
دستور تشکیل مؤتلفه را به آقای عسگراولادی دادند؟
نه فقط به ایشان که به جمعمان دادند. بعد از لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی که حضرت امام به میدان آمدند و بعد هم مراجع، سه ماه طول کشید تا فشار حضرت امام و مردم موجب شد این لایحه لغو شود. این نکات باید در تاریخ بماند. عدهای از تجار بازار تهران پیش من آمدند که امام اجازه بدهند ما این پیروزی را جشن بگیریم. رفتم خدمت امام و این مطلب را به عرض ایشان رساندم و امام فرمودند: «نه»، چون این مسئله را موقتی و تاکتیکی میدانستند. اعلامیه کوتاهی دادند و از همه ملت ایران قدردانی و تشکر کردند و فرمودند صفوفتان را فشردهتر کنید و اگر دستی از آستین علیه اسلام بیرون آمد، آن دست را قطع کنید. این نظر امام بود که جشن نگیرید.
همین طور هم شد و میبینیم بعد از مسئله انجمنهای ایالتی و ولایتی مسئله جنایت رژیم در فیضیه پیش آمد، یعنی رژیم بهگونهای حرکت کردم که مردم از این که به سمت مبارزه بیایند مأیوس شوند. در دوم فروردین سال 1342 مرحوم آیتالله گلپایگانی اعلام کرد من روز شهادت امام جعفر صادق(ع) را در فیضیه مراسم میگیرم. ایشان از همان ابتدا از حرکت علیه رژیم حمایت میکرد. ما در عصر روز یکم فروردین همراه با شهید عراقی و چند تن از برادران به قم رفتیم تا هم روز اول عید را به دیدن امام و مراجع برویم و هم فردای آن روز در مراسم شهادت امام صادق(ع) شرکت کنیم. عصر که وارد قم شدیم مردم را نگران دیدیم. قم مردم باهوشی دارد.
میفرمایید چه کسانی بودید؟
بنده، شهید عراقی و چند تا از برادران دولابی بودیم. به یکی از آنها شیخ حبیب ریختهگر میگفتند. چند تا از بچههای دولابی دیگر هم بودند. دیدیم مردم قم ناراحتاند. گفتند ماشینهای واحد زیادی در شهر آمده است و کماندو و گاردی پیاده کردند. با لباسهای مبدل بودند. پرسیدیم از کجا میدانید؟ باهوش و تیزهوش هستند و از مدل موها و کلاههایشان آنها را شناسایی کرده بودند.
قرار بود مراسم در بعدازظهر دوم فروردین برگزار شود. صبح به فیضیه رفتیم. من و مرحوم عراقی از مؤسسین مؤتلفه بودیم و ارتباط نزدیکی با حضرت امام داشتیم، در این جور مراسم نمینشستیم. کنار دیوار ایستاده بودم که حضرت امام تشریف آوردند. شهید عراقی هم با کمی فاصله از دیوار ایستاده بود. دیدیم همان جماعتی که مردم گفته بودند شعار میدهند و نمیگذارند مجلس آرام باشد. سیدی بالای منبر بود. امام خیلی باهوش بودند. خلخالی را صدا کردند و گفتند: «به این آقا بگو بالای منبر بگوید اگر کسی میخواهد سر و صدا کند، من به صحن حضرت معصومه(س) میروم و در آنجا با مردم صحبت میکنم». بعد از این ماجرا صداها ساکت شد، اما بعد دیدیم یکی از آن افسرها که از مدل مویش معلوم بود نظامی است، آمد و جلوی امام نشست و گفت: «من از طرف اعلیحضرت مأموریت دارم که اگر امروز بخواهید شلوغ کنید دستور بدهم با مردم برخورد کنند». طرف تصور کرده بود امام یک آدم عادی است که از این جور حرفها جا بخورد. امام فرمودند: «ما به برادرانمان دستور میدهیم تأدیبتان کنند». آن افسر یکمرتبه نزدیک بود زمین بخورد. انتظار نداشت امام با این صلابت با او حرف بزنند. عقب عقب رفت و مجلس خاموش شد. شاید هم اینها برای صبح برنامه داشتند، اما در آنجا حضرت امام این طور برخورد کردند.
بعدازظهر با دوستان به فیضیه رفتیم. کاملاً هم با شناخت رفتیم و جاهایی ایستادیم که اگر قرار شود بیرون برویم بتوانیم. کاملاً شناسایی داشتیم. جمعیت همه جا پر شد. منبری آن روز حاج ملای انصاری قمی بود که منبری محلی بود و از تهران هم خیلی دعوتش میکردند. میگفت من چهار هزار حدیث را حفظ هستم که خیلی است. ایشان رفت منبر و خطبه را خواند و تا شروع کرد که اینجا دانشگاه امام صادق(ع) و امروز روز شهادت ایشان است و شما هم شاگردان امام صادق(ع) هستید، یکمرتبه از هر گوشهای صدایی درآمد. یکی گفت: «جاوید شاه» و یکی گفت: «درود بر رضاخان» و از این حرفها. بعد هم با پنجه بکس و چوب و چماق به جان مردم ریختند و عدهای مثل یونس رودباری را از بالای بام به پایین پرت کردند که شهید شد. در و پیکرها را خرد کردند، قرآنها و کتابها را آتش زدند، طلبهها به هم ریختند. جاوید شاه، جاوید شاه، درود بر رضاخان. یکمرتبه در بین این قضایا گفتند بروید خانه آیتالله خمینی. خدا رحمت کند شهید عراقی را که میگفت: «ابوالفضل! ابوالفضل! برویم». ما با این که پیشبینی کرده بودیم، به زحمت توانستیم بیرون برویم و به منزل حضرت امام رفتیم. در زیرزمین خانه چوبهایی برای سوخت ریخته بودند. شهید عراقی نوک چوبها را از پنجرههای زیرزمین بیرون گذاشته بود که اگر آمدند آمادگی داشته باشیم و با چوب از خانه حضرت امام حفاظت کنیم. یکمرتبه دیدیم در بالا باز شد و امام فرمود: «کیه؟» شهید عراقی آدم سریعالانتقالی بود. گفت: «آقا! ما هستیم». قبل از آمدن ما هم عدهای از طلاب و فضلا پیش امام آمده بودند و گریه و زاری میکردند که آقا دارند میکشند و بعد تصمیم میگیرند در خانه حضرت امام را ببندند و امام میگویند در را باز بگذارید و همگی بروید دنبال کارهایتان. کسی با شما کار ندارد. با من کار دارند و همه را بیرون میکند. شهید عراقی که گفت: «ماییم آقا»، امام فرمودند: «مگر نگفتم کسی نباشد؟» مرحوم عراقی گفت: «ما وظیفهای داریم». امام فرمودند: «وظیفه را من تعیین میکنم». مهدی بلافاصله گفت: «تشخیص قضیه با ماست». امام در را بستند. امام خیلی حاج مهدی را دوست داشتند.
خلاصه بچهها را به صف کردیم و چوبها را آماده کردند و گفتند ما تا صبح اینجا میمانیم و مگر ما را قیمه قیمه کنند، وگرنه نمیگذاریم کسی از این در وارد شود. بحمدالله آن شب کسی نتوانست وارد بیت امام شود. رژیم جنایت کرد. خفقان سراسر کشور را گرفته و شرایط فوقالعاده بد بود.
اول سال نو و علاوه بر آن شهادت امام صادق(ع) بود و زوار زیادی از سراسر کشور آمده بودند. رادیو هم سر و صدای زیادی به راه انداخته و خفقان عجیبی بود و علیالقاعده آیتالله گلپایگانی باید این خفقان را میشکست و بیانیهای میداد. فردای آن روز امام یک اعلامیه دادند. یک حاج علیاکبر خویی در مسجد بازار عباسآباد داشتیم. خطاب به او که نمیدانم رابطهشان چه بود، نوشتند شاهدوستی یعنی غارتگری، شاهدوستی یعنی جنایت، شاهدوستی یعنی حمله به شاگردان امام صادق(ع)، شاهدوستی یعنی حمله به قرآن کریم. بعد هم فرمودند من سینهام را برای سرنیزههای شما آماده کردهام. ما زیر بار زور نمیرویم. تقیه حرام است و لو بلغ ما بلغ. میدانید که این یک حکم فقهی است و همه باید تقلید کنند، به هر جا که رسید.
وقتی این اعلامیه را چاپ کردیم و توزیع شد، جو خفقان شکست و مردم آرام گرفتند. این برنامه رژیم بود و رژیم خود را مهیا کرده بود که یک جوری با مردم برخورد کند، بزند و بکشد که مردم دیگر طرف مبارزه نیایند و هوس نکنند به میدان بیایند.
یکی دیگر از چیزهایی که مردم ما کم میدانند این است که هر چه فشار رژیم به مراجع و بزرگان بیشتر میشد و بعضیها میترسیدند و کوتاه میآمدند، امام میگفتند الان وقت کار است.
وقتی که اینها این کار را کردند، هفت هشت ده روز بعد از لغو لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی امام یک روز بنده، آقای عراقی و آقای عسگراولادی را به قم دعوت کردند. من رابط بودم و به قم میرفتم.
امام شما را دعوت کردند؟
بله، از دفتر امام گفتند به قم بیایید. وقتی رفتیم دیدیم دو گروه دیگر هم هستند. یک گروه مرحوم حاج صادق امانی و لاجوردی و یک گروه هم بهادران و میرمحمد صادقی و اصفهانیها که پل سیمان و معروف بودند. دیدیم آنها هم هستند. بعد حضرت امام به اندرونی تشریف بردند و ما سه گروه را دعوت کردند. یکی از ویژگیهای امام سمبل وحدت بودن بود. تمام این موهای باریک را به هم وصل میکرد. امام رو کردند به ما و از ما قدردانی و تشکر کردند که در این سه ماه چاپ اعلامیهها و ارتباط بین علما را انجام دادید و فرمودند: «نیاز به وحدت داریم. حیف نیست شما سه گروه مؤمن، مسلمان و متدین جدا باشید؟ بیایید با هم و یکی باشید». گفتیم: «چشم».
به تهران آمدیم و چهار جلسه گذاشتیم. در جلسه سوم به این جمعبندی رسیدیم که از هر گروه چهار نفر انتخاب شوند و یک شورای دوازده نفره را تشکیل بدهیم. اولین جلسه را هم تشکیل دادیم و گفتیم حالا برویم خدمت حضرت امام. اعلام کردیم و به قم خدمت امام رفتیم. حضرت امام باز ما را خصوصی به اندرونی بردند و خیلی از این وحدت خوشحال شدند. خدمت ایشان عرض کردیم همان طور که فرمودید که با هم یکی شویم، با هم ائتلاف کردیم و اسمش را هم گذاشتیم مؤتلفه. اسم مؤتلفه از اینجا شروع شد. ایشان بسیار مشعوف شدند و گفتند: «دو سه نصیحت به شما میکنم و این را به یاد داشته باشید و حلقه گوشتان کنید». گفتند: «برای این تشکیلات برادریابی کنید»، چون میدانید هر تشکیلاتی یک فرمی دارد. وقتی فرم را امضا کردید، وارد آن تشکیلات میشوید. همان طور که گفتم فرمودند: «برادریابی کنید، یعنی برادران متدینتان را عضو این تشکیلات کنید. دوم این که در تصمیمگیریهایتان اقلیت را قانع سازید»، چون ممکن بود از این دوازده نفر هشت نفر یک چیز را بخواهند و چهار نفر چیز دیگری را. قطعاً رأی اکثریت تصویب میشود. فرمودند: «اقلیت را قانع کنید تا مسیرتان را هموارتر جلو بروید. حزبیها را در خودتان راه ندهید، چون هر جا منافعشان ایجاب کند، شما را رها خواهند کرد».
بهقدری این سه نصیحت امام برای ما جالب بود که بعد از اعدام انقلابی حسنعلی منصور، دو نفر از جمع ما فرار کردند. یکی آقای میرمحمد صادقی که به لندن و دیگری هم آقای بهادران که به نجف رفت. سید هم بود. ده نفر باقی مانده بودیم که هفت تا در قزلقلعه بودیم و سهتایمان یعنی آقایان عسگراولادی، عراقی و صادق امانی در زندان شهربانی کنار شهید بخارایی و بقیه بودند. حتی یک خط کوچک از ما اطلاعات نداشتند. این نتیجه آن که امام فرمودند برادریابی کنید.
با وجود شکنجهها، آنها حتی...
یک خط اطلاعات از ما نداده بودند. یک خط از ما حتی یک گزارش معمولی هم نداشتند. این راهی بود که امام هدایتمان کرده بود. حضرت امام برنامه مسلحانه و نظامی نداشتند و گاهی هم که دوستان به ایشان در باره دیگران که این شیوه را انتخاب کرده بودند حرفی میزدند، میگفتند آنها به خودشان مربوط است، به شما چه ربطی دارد، اما بعد از این که امام را به ترکیه تبعید کردند و با یک هواپیمای نظامی C-130 بردند، سرهنگ افضلی معاون ساواک امام را برد. فردا صبح از ساعت شش صبح تا دوازده شب یعنی هجده ساعت در نظامآباد نشستیم. دیدیم اعلامیه فایده ندارد. البته مرحوم آقای مطهری و بعضی از دوستان گفته بودند تا چهار پنج تا از سران نظام نیفتند خفقان پاره نمیشود. شاه عربده میکشید. امریکاییها میگفتند اینجا جزیره امن است. نصیری رئیس سازمان سیا بود. او را سفیر امریکا در ایران کرده بودند و تمام منطقه را زیر نظر گرفته بود.
از بحث مسلحانه دور نشویم.
نه، حواشی قضیه را باید بدانید. به هر حال در آن هجده ساعت، یعنی در ساعت دوازده شب به این جمعبندی رسیدیم که سه نفر مفسد فی الارض هستند، یکی شاه، یکی نصیری رئیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور (ساواک) و دیگری هم منصور. منصور دو جرم داشت، یکی لایحه مصونیت قضایی امریکاییها...
همان کاپیتولاسیون!
بله، کاپیتولاسیون را بیسر و صدا در مجلس به تصویب رسانده بود و یکی هم این که به امام اهانت و ایشان را تبعید کرد. دوازده شب به این جمعبندی رسیدیم. البته شاخه نظامی داشتیم. مرحوم بخارایی جزو آن شاخه نظامی بود. هنوز یک سال هم نبود که ایشان عضو مؤتلفه شده بود. یک جوان خوشگل، خوشتیپ و با سن کم، ولی یک دنیا شجاعت. میگویند کاشیها ترسو هستند، ولی او کاشی و نترس بود. انگلیسها دو قرن است که با این حرفهای این کاشی، آن قمی، این یزدی و... گوش ملت را پر کردهاند. به هر حال به این جمعبندی رسیدیم. مرحوم شهید عراقی رابط شاخه نظامی بود.
رابط با کی؟ با امام؟
با خود مؤتلفه.
آن چهار نفر شاخه نظامی بودند...
نه، آن چهار نفر. ما شاخه نظامی داشتیم.
شاخه نظامی از مؤتلفه جدا بود که نیاز به رابط داشتید؟
اجازه بدهید توضیح بدهم، جوابتان را میگیرید. آن شب وقتی این تصمیم را گرفتیم، برای اجرا به شهید عراقی دادیم، اما برای حفظ جمعیت مؤتلفه و این که اگر قرار است کاری انجام شود، لازم نیست همه گیر بیفتند. رژیم اگر 100 نفر بودند حکم اعدام میداد، دو نفر هم بودند حکم اعدام میداد. قانون که سرشان نمیشد. از جمله کارهایی که کردیم این بود که در آن جلسه همعهد شدیم زبانهایمان را ببندیم و قرار شد مهدی این کار را بکند. ضمناً یکی از کارهای دیگری که بعضیها منفیبافی میکنند و اصلاً نبودند که بدانند کشور در چه شرایطی بود که بزرگان ما این کار را تحسین کردند. نکته دیگر این است که فتوای این کار را از آیتالله میلانی گرفتیم. گفتیم فرداست که میگویند چهار تا جوان دور هم نشستند و حکم قتل صادر کردند. همین حرفهای بیمنطقی که الان ممکن است بعضیها بزنند. به خاطر این که فردا نگویند چند تا جوان دور هم نشستند و حکم قتل صادر کردند، فتوای این کار را از آیتالله میلانی گرفتیم، اما این را هم بدانید اغلب کسانی که جمع شده بودیم، فقه خوانده بودیم. مرحوم حاج محمدصادق امانی خودش یک فقیه بود و همین طور آقای عسگراولادی. بنده مرحوم لاجوردی، مرحوم اسلامی و... همگی درس حوزه خوانده بودیم، اما برای این که فردای تاریخ یک عده قضاوت نکنند و قضیه را نچرخانند و نگویند چند جوان دور هم نشستند و حکم قتل صادر کردند، از مرحوم آیتالله میلانی فتوای این کار را گرفتیم.
چرا آیتالله میلانی را انتخاب کردید؟
اولاً مرحوم آیتالله میلانی فقیه بزرگی بود و ثانیاً فوقالعاده به امام احترام میگذاشت. هر وقت امام برای مشهد اعلامیه میدادند مرا میفرستادند. هر وقت خدمتشان میرفتم و در میزدم و میپرسید: «کیست؟» و میگفتم: «توکلی»، میگفت: «بفرمایید! توکلی اعلامیه آورده است که امضا کنیم. بفرمایید دفتر». وارد که میشدیم، یک کوچه باریکی بود. ته کوچه، دست چپ منزل ایشان بود. در حیاط دست چپ سه چهار پله میخورد که دفترشان آنجا بود. وقتی اعلامیه را میبردم و خدمتشان میدادم، اعلامیه را میبوسید و گاهی نخوانده امضا میکرد؛ یعنی تا این حد به امام ارادت داشت. بیخود سمت ایشان نرفتیم.
به امام دسترسی داشتید؟
نه، آن موقع نه. امام را تبعید کرده بودند. صبحی که امام را بردند، فردای آن جلسه گذاشتیم که دیگر دسترسی به امام نداریم و این تکلیف ما بود. امام تکلیفش را انجام داد و ساواک ایشان را برد. دور هم نشستیم. اکثر برادران درس حوزوی خوانده و فقیه بودند و با اشراف کامل به مسائل فقهی و اجتماعی رفتیم و برای آینده تاریخ این مجوز را از مرحوم آیتالله میلانی گرفتیم.
اینها از روز 13 آبان 43 که حضرت امام را به ترکیه تبعید کردند تا روزی که منصور اعدام انقلابی شد، شاید 88 روز طول کشید.
حدود دو سه ماه.
سه ماه نه، کمتر. 13 آبان 43 حضرت امام را تبعید کردند، اول بهمن 43 حسنعلی منصور اعدام انقلابی شد. تمام گروه ها شروع به تحقیقات کردند که چه جوری میشود حکم را اجرا کرد. حتی نخستوزیر حق نداشت ماشین را به داخل مجلس ببرد و باید جلوی در آهنی مجلس پیاده میشد و به داخل مجلس میرفت. بچهها در کارهایی که داشتند چک کردند تا ببینند چه روزی به مجلس میرود و چه کسی باید حکم را اجرا کند. مرحوم بخارایی برای اجرای این حکم آماده شد. دو گروه هم تمرین میکردند که وقتی او حکم را اجرا کرد او را ببرند. محمد خشابگذاری کرد و منصور که از ماشین پیاده شد، جلو رفت. کسی باور نمیکرد جوانی با آن سن کم و آن قیافه زیبا بخواهد چنین کاری بکند. منصور محافظین زیادی هم داشت، ولی کسی به محمد شک نکرد. تا منصور پاکتی را که محمد به او داد میگیرد، محمد اسلحه میکشد و دو تیر به حنجرهاش میزند. قرار بود فرار کند و بچهها در حالی که تیراندازی میکردند او را ببرند. وقتی بقیه شروع به تیراندازی کردند، آنها گیج شدند. زمین لیز بود و محمد لیز خورد و بچههای کلانتری 2 او را گرفتند و به کلانتری 2 مجلس بردند و نصیری آمد. او هم که یک کله خر حسابی و فدایی شاه بود. از محمد پرسید: «تو که هستی؟» محمد هم پرسید: «تو که هستی؟» نصیری جواب داد: «من رئیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور هستم». محمد گفت: «هر کسی میخواهی باش». افسری که آنجا بوده به صورت محمد میزند و او را زخمی میکند، اما او هیچ جوابی نمیدهد. در بازجوییها از او میپرسند: «چرا به سرش نزدی و به حنجرهاش زدی؟» پاسخ میدهد: «به حنجرهای زدم که با آن به رهبر و مرجع ما توهین کرد». یکی هم به شکم گندهاش زد.
همه مردم ایران احساس کردند این پرده سیاه خفقان پاره شد. امریکاییها گریه میکردند. شاه هم گریه میکرد و حرف میزد که چه گناهی کردیم و این جزیره امن که برای امریکاییها امن بود، ناامن شد. خدا میداند در سراسر کشور چه ولولهای از خوشحالی مردم به پا شد. اینهایی که این حرفهای ناپخته را میزنند، آن روز نبودند ببینند پسر جرئت نمیکرد در خانه حرفهایش را بزند. رژیم بهقدری مردم را منزوی کرده بود که پدر و پسر جرئت نمیکردند حرفهایشان را به هم بزنند.
و بعد از این اتفاق؟
فضای اختناق گسیخته شد. فضا شفاف شد و مردم بسیار خوشحالی کردند. مراجع و علمای سراسر کشور.
و همه شما هم بازداشت شدید.
بله، ما را گرفتند. هر هفت تایمان قزلقلعه بودیم. 30 شبانهروز ما را شکنجه کردند. هر وقت مرا بازداشت میکردند، متوسل به حضرت زهرا(س) میشدم و بارها نجات پیدا کردم. میگفتم: «خدایا! هر چه به سرم بیاید طوری نیست، اما کسی غیر از من گرفتار نشود» و همین طور هم شد. بهقدری به مردم خوشحالی و شعف دست داد که حد نداشت. خب! ما هم گرفتار شدیم. ما قزلقلعه بودیم و اینها در زندان شهربانی بودند. کشور نفسی کشید. ما شش نفر انفرادی و سه ماه قزلقلعه بودیم که 30 شبانهروز شکنجهمان کردند، اما عنایت خدا بود که مقاومت کردیم. آدم بود قد این دیوار، ولی وقتی یک سیلی میخورد همه چیز را میگفت، اما بچههای مؤمنی که جثهای هم نداشتند، به خاطر ایمانشان زبانشان بسته بود. بحمدالله زبان همه بسته بود. اگر این طور نبود اعداممان میکردند. اگر 100 تا هم بودیم، اعداممان میکردند.
هفت هشت ماه طول کشید تا ما را به دادگاه نظامی بردند. وقتی برای پروندهخوانی رفتیم، ما هفت نفر را به عنوان مؤتلفه محاکمه کردند. یک پرونده جمعی داشتیم و یک پرونده انفرادی. در آن پرونده جمعی بچهها با نهایت زیرکی حرف نزده بودند. ساواک آدمهای باهوش و زیرکی داشت و آنها اظهار کرده بودند اینها با نهایت زیرکی سکوت کرده و حرفهایشان را نزدهاند. بعد از این که به عمومی آمدیم در زندان شماره 4 بودیم. یکی از دوستانم به نام حاج احمد علمدار ـکه در غرب تهران کارش ساختمانسازی بود و یکی از بچههایش شهید شد و یکی هم جانباز استـ خدمت حضرت امام رفت و پول زیادی برد، چون کارش ساختمان و در و پنجرهسازی بود. میگوید: «من از دوستان حاجآقا توکلی هستم» و خودش را معرفی میکند. امام پول را نمیگیرند و میگویند این برادرهایی که زندان هستند، میدانی خانوادههایشان در چه وضعیاند؟ ایام تابستان هم علما به کوفه میرفتند، چون نجف در تابستانها فوقالعاده گرم میشد. امام گفته بودند من به کوفه نرفتم و اجازه هم ندادم کولر بگذارند. من یک همکاری با برادران کردم و بهشت برای شما برادران... اگر امام ناراضی بود، پولها را میگرفت. علمدار میگوید: «آقا! شما پولها را بردارید، من امکانات زیادی دارم و هر چه شما بگویید انجام میدهم». قول میدهد تا امام قبول میکنند. اگر امام از ما ناراضی بود، این کارها را میکرد؟ امام خوشحال بودند که خفقان شکست. بیشتر مراجع و علما خوشحال بودند. محمد خیلی جوان و خوشگل بود. رئیس دادگاه گفت: «جوان! حیف نیست بدنام شوی و از بین بروی؟ اعدامت میکنند». میگوید: «تمام ماه رمضان را دعا کردم که اللهم الرزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک. اشتباه میکنی تا مادام که شما رهبر ما را گرفتهاید و این کارها را میکنید تک تک شما زیر ذرهبین هستی و به حسابتان میرسند». فکر نکنید بلافاصله دادگاه را تعطیل میکنند و رئیس دادگاه و دادستان با شاه تماس میگیرند. اگر امام از دست ما ناراحت بودند که این گونه رفتار نمی کردند. یادم می آید ایشان به فرانسه تشریف بردند. خانهام از سال 52 و 53 همین جا پشت حسینیه ارشاد بوده است. وقتی امام را به فرانسه بردند این حزبهای جبهه ملی و... دارند به آن سمت سرازیر میشوند. به حاج مهدی عراقی زنگ زدم و گفتم حواسم پرت شده است. اینها میروند ذهن امام را خراب میکنند. گفت: «حالا چه میگویی؟» گفتم: «هیچی! ما باید برویم». گفت: «ما که قتله منصوریم». گفتم: «قضایا سست شده است. یکی از افسرانی که با او آشنا هستم به من گفته که قضایا سست شده و گفته است مدارک بیاورید، من 24 ساعته پاسپورتتان را میدهم. حالا مدارکت را بیاور، امتحانش مجانی است». مدارک را آورد، دادیم و پاسپورت را گرفتیم و من بلیط گرفتم و به پاریس رفتیم. تمام اطلاعات را گرفته بودم، تلفنها و پول. خود خیابان کشّان فرانسه، یکی از ایرانیها دفترش را در اختیار حضرت امام گذاشته بود. نوفللوشاتو هم حدود 40، 50 کیلومتر فاصله داشت. آن را هم یک ایرانی به نام عسگری پیشنهاد کرده بود. بلیط گرفتم و به فرودگاه لوور فرانسه آمدیم. گفت: «حالا مرا کجا میبری؟» تاکسی نشستیم و گفتیم ما را به برج ایفل ببر. پای برج ایفل هتلی بود که میگفتند هتل خوبی است. به هتل رفتیم و تلفن کردم به همین خیابان کشّان. دیدم آقای محمد هاشمی، برادر آقای هاشمی گوشی را برداشت. من با ایشان دوست بودم و شوخی کردم و پرسیدم: «تو چه کارهای آنجا که گوشی را برداشتی؟ سِمتت چیست؟» گفت: «هیچی! من شوفر یک استیشن هستم. برادرها را به نوفللوشاتو میبریم. کی آمدید؟» با ده دانشجو از امریکا آمده بودند. گفتم: «ساعت یازده آمدیم و هتل فلان هستیم». گفت: «سریع بیایید». رفتیم آنجا. نزدیک مغرب بود که رسیدیم نوفللوشاتو. اذان را گفته بودند. ویلای بزرگی بود. زیرش مثل خانههای شمال خالی بود، روی آن پله میخورد. در فیلم هم نشان میدهد. تالار بزرگی بود و دو تا اتاق هم آن بالا بود. رفتیم بالا ایستادیم و دیدیم جا نیست. پایین ایستادیم. هر شب امام بعد از نماز سخنرانی میکردند، بعد میرفتند در یکی از آن اتاقها. دانشجوهای ایرانی و خارجی یک دقیقه یک دقیقه میرفتند ایشان را میدیدند. آن طرف خیابان یک منزل 60 متری بود که حضرت امام در آن زندگی میکردند و یک اتاق دو متری بود که حضرت امام شخصیتها را روزها میپذیرفتند، ولی اینجا شبها دانشجوها یک دقیقه یک دقیقه میآمدند. بعد که ایستادیم نماز تمام شد و جمع شدند، ما رفتیم دو تایی ته جمعیت نشستیم. امام به آنجا تشریف بردند. یک وقت دیدم یک سید نوجوان معمم به طرفم آمد و گفت: «حاجآقا توکلی! کی آمدید؟» گفتم: «من شما را نمیشناسم». گفت: «من سید حسین، نوه امام هستم. میآمدید پهلوی بابا». ما با حاجآقا مصطفی خیلی دوست بودیم. گفتم: «با حاجآقا عراقی آمدیم». رفتند به امام گفتند. امام خیلی خوشحال شدند. رفتیم داخل. مهدی دست امام را گرفت. در عکس دادگاه منصور که دیدید مهدی چقدر سرحال و شاداب است، در فاصله این چهارده سال زندان تکیده شده بود. در سالهایی که حضرت امام در ایران بود، من رابط مؤتلفه با ایشان بودم و خیلی محبت کردند و پرسیدند: «کی آمدید؟» جواب دادیم: «ساعت یازده رسیدیم». پرسیدند: «وسایلتان کجاست؟» جواب دادیم: «در هتل». آن روزی که رفتیم، تقریباً سه چهار روز بود که امام به نوفللوشاتو آمده بودند، چون امام دو سه روز اطراف پاریس بودند و اجازه مصاحبه به ایشان نمیدادند. از آنجا رئیسجمهور فرانسه با شریفامامی صحبت میکند. خلاصه مثل استخوان در گلو، بیاید یک مشکل دارد، نیاید هم یک مشکل و بالاخره موافقت میکند. چهار روز بود که آمده بودند. امام گفتند بروید وسایلتان را بیاورید، اداره اینجا با شما دو نفر. ما هم گفتیم چشم. همه اطرافیان امام و فرزند امام حاج احمد آقا با آمدن امام به این روستا مخالف بودند. امام گفته بودند خودم میآیم میبینم. این روستایی که 40، 50 کیلومتر تا پاریس فاصله داشت، تبدیل به کانون خبری دنیا شد و روزانه 300، 400 خبرنگار زنجیروار از سراسر دنیا در آنجا صف میکشیدند. اگر حضرت امام حتی کی ذره ناراحتی از ما داشتند، این کارها را به ما میسپردند؟ امکان نداشت. امام با چه گرمیای از ما استقبال و به ما محبت کردند و اداره آنجا را به عهده ما گذاشتند. ماجرای سه ماه بودن ما در آنجا مفصل است. حتی قبل از آن از امام میپرسد که فلان کس فلان کار را کرده است، میگویند بکند، به تو چه. خودشان میدانند. یعنی چه؟ علامت تأیید غیرمستقیم است. شما کاری نداشته باشید. خودشان میدانند. حضرت امام کاملاً از ما راضی بودند. وقتی هم تشریف آوردند، اداره ستاد دست ما بود. حضرت امام تا 26 دیماه فرمودند شاه باید برود. یک مشت آدمهای ترسو میگفتند سید چه میگوید کشوری که تا بن دندان مسلح است و همه دنیا دورش بودند. در 26 دی شاه فرار کرد. روزهای آخر شاه معطل بود که یکی برود با او صحبت کند. گردن کلفتهای دورش همه فرار کرده بودند. بعضیها میآمدند و امام را نصیحت میکردند که امام نروند. بعد از 26 دی هر کس میخواست با امام ملاقات کند، امام میگفتند باید کتباً موضعش را بنویسد تا ملاقات بدهم. مهندس بازرگان دیدار اول را با امام میکند، در دیدار دوم که بعد از 26 دی بود، امام گفتند باید کتباً بنویسد. گفت: «میخواهم با امام مشورت کنم». ولی ایشان نپذیرفت.
ولی بقیه دوستان شما را...
پذیرفتند، چون اداره آنجا کاملاً دست ما بود. دکتر سنجابی آمد. نوشتهها را من میبردم. بردم خدمت امام. امام دیدند و بعضی جاها را غلط گرفتند و گفتند سه تا موضع را باید اعلام کند:1) رژیم سلطنتی را نفی کند. 2) مبارزات ملت ایران را تأیید کند. 3) مواضع روشن خود را زیر یادداشت بنویسد و امضا کند. من آوردم، دو مرتبه اصلاح کرد، نوشت و امضا کرد و بردم خدمت امام تا اجازه ملاقات دادند. امام کاملاً از ما راضی بود. وقتی فتیله حزب را پایین کشیدند، چرا وقتی خدمتشان رفتیم آقای عسگراولادی گفتند: «میخواهیم دو باره تشکیلات مؤتلفه را راه بیندازیم»...
بعد از حزب جمهوری...
بله. خود حضرت امام مؤتلفه را تشکیل دادند.
هر دو بار؟ هم در سال 42 و هم بعد از انحلال حزب جمهوری؟
بله! هردوبار! حضرت آقا هم همین طور. حضرت امام که رحلت کردند، دستهجمعی خدمتشان رفتیم. صحبت کردیم، نماز جماعت خواندیم، ناهار خوردیم و گفتیم. ایشان تأیید کردند و فرمودند مراقب باشید توسعهتان مستحکم باشد. اگر ناراضی بودند اجازه میدادند؟ این حرفها مثل حرف زدن بعضی از انقلابیون است که اصلاً سنشان به انقلاب نمیخورد و مواضع انقلابی هم میگیرند و طوری حرف میزنند که انگار تا پریروز پا رکاب امام بوده، زندان رفته و مبارزه کردهاند.
ما کاملاً مورد تأیید امام بودیم و بعد هم همه حرکات ما را تأیید کردند. ما را در فرانسه خواستند و گفتند شما اداره کنید. هر چه هم میخواستیم به ما میدادند. ستاد آنجا را تشکیل دادیم. وقتی رفتیم خدمت امام، مهدی گفت: «یکی از ما باید برویم و ستاد تشکیل بدهیم». من گفتم: «تو باید باشی و از امام مراقبت کنی». حاج مهدی در سازمانداری خیلی قدرتمند بود. یک خاطره بگویم شاید شما هم نشنیده باشید. حضرت امام بعد از آن یک هفتهای که بختیار آن کار را کرد و حالا در اینجا تدارک میدیدیم و کارهایمان را میکردیم. داشتیم کارهایمان را انجام میدادیم. ما کوتاه نیامدیم و داشتیم کارهایمان را انجام میدادیم. میخواهند به فرودگاه بروند، حاج احمد آقا یک جلیقه ضد گلوله تهیه میکند و به حاج مهدی میگوید: «ما میترسیم به امام بگوییم. تو ببر بده امام تنشان کنند». جلیقه ضد گلوله سنگین است، چون همهاش سرب است. مهدی میگفت: «جلیقه را بردم و گفتم: آقا! یک عمر ما مقلد شما بودیم، امروز شما مقلد ما شوید. امام خندید و گفت: چه شده است که من باید از تو تقلید کنم؟» مهدی میگوید: «شما میخواهید به فرودگاه بروید و ما ناراحتیم. اجازه بدهید قبا و عبایتان را دربیاورم و این جلیقه را تن شما کنم» و جلیقه را تن امام میکند. اگر امام از ما ناراحت بود بعد از سیزده سال این جوری مهدی، ما و برادرها را تحویل میگرفت؟ اجازه وجوهاتی که امام برای کار مبارزه به من داده بود، به هیچ آیتاللهی نداده بود. میدانید مراجع که پول جمع میکردند گاهی اوقات نصف یک ثلث یا دو ثلث آن را برای آقای بروجردی و... میفرستادند و یک ثلثش را خودشان خرج میکردند. حضرت امام از این شوخیها نداشت. خیلی سخت میگرفت، ولی به من اجازه داده بود وجوهات را بگیرم و خرج همین کارهای زندانیها، مبارزات و بچهها بکنم. اینها کملطفی میکنند. آن روزها نبودهاند. شرایط آن روز را اصلاً نمیدانند. رژیمی که تا بن دندان مسلح بود. رئیس سیا سفیر ایران شده بود و منطقه را اداره میکرد. یک پسر من امریکا بود. موقعی که انقلاب شد، میگفت سولیوان ـآخرین سفیر امریکا در ایران که او را در مدرسه علوی زندانی کرده بودیمـ به تلویزیون آورده بودند و به او گفتند شما کوتاهی کردید. پسرم میگفت جواب داد ما هیچ کوتاهی نکردیم. چیزی که برای ما ناشناخته بود این بود که آیتالله خمینی دو خط روی یک تکه کاغذ مینوشت و ایران به حرکت درمیآمد. ما این را نمیفهمیدیم. اصلاً فرهنگ شیعه و اعتقادات ما را نمیشناسند.
اینها بیلطفی میکنند. اگر امام ناراضی نبود، در مراحل مختلف برادران مؤتلفه را تحویل نمیگرفت. در جلسهای که خدمت حضرت آقا رفتیم، فرمودند 40، 50 سال است که با شما آشنا هستم و همهتان را قبول دارم.
شب عید گذشته خدمتشان رفتم تا پیامی را که آیتالله سیستانی داده بود که آقای موسوی عذرخواهی کند و بیرون بیاید بدهم. رفتم خدمتشان و گفتم: «آقا! جلوی این در هی گیر میدهند». فرمودند: «آقاسعید را بگویید بیاید». یکی از بچههای دم در گفتند ایشان رفیق 40، 50 ساله من است. هر وقت میخواهد بیاید، میتواند. آیا ایشان این جور به کسی میگوید؟ اگر ما مورد تکذیب رهبر بودیم... خداوند بستر تاریخی را برای چنین روزی تعبیه کرده بود. آن فیلم را دیدید؟ گاهی تلویزیون نشان میدهد که ماه رمضان است و حضرت امام منتظرند آقای خامنهای بیاید. با بچههای بیت آشنا هستم. میگفتند امام که آنجا افطار نمیکرد. یک استکان چای میخورد و بعد با خانمش افطار میکرد. هی میگفتند: «سید نیامد! سید نیامد!» سیر مسئله موسوی را میدانید که قرار بود آقا او را نخستوزیر نکند؟ وقتی حضرت امام گفتند باید بماند. آقا گفته بودند این برایم حجت شرعی نیست. امام باید حکم کنند. آقای ناطق و آقای هاشمی به امام میگویند آقا چنین نظری دارند که تا شما حکم نکنید، حجت شرعی بر من تمام نمیشود. امام میگویند من حکم نمیکنم، ولی موسوی باید بماند. وقتی برمیگردند و به آقای خامنهای میگویند، ایشان همین که امام میگویند باید بماند برایم حجت شرعی است.
اعدام انقلابی منصور راهگشا بود. به حق خدا ما را هم خدا کمک کرد، وگرنه اگر زبان باز کرده بودیم همه ما را اعدام میکردند. هر هفت تایمان را اعدام میکردند. ناخنهای مهدی را کشیده بودند. من جای مرحوم حاج صادق امانی را شبها عوض میکردم شب آخر او را به منزل رضوی در بهار بردم و تحویل دادم. فردا خبردار شدیم ایشان را گرفتند. همه خانواده امانیها را گرفته بودند. وقتی بچهها را گرفتند یک روز مهدی به زندان شماره 4 که ما بودیم، آمد. پرسیدیم: «چه شد؟» جواب داد: «هیچی! مرحوم حاج صادق امانی و مرا به بازجویی آوردند. از حاج صادق پرسیدند شبها چه کسی جای تو را عوض میکرد؟» میگفت: «حاج صادق سکوت کرده بود چه بگوید که یکمرتبه من گفتم بگو تاکسی ما را میبرد. بازجو گفت: مرتیکه! خط میدهی به این؟» بازجوها حرامزادههایی بودند. حاج صادق هم گفت: «آره! آره! همان تاکسیها ما را میبردند». همه اینها عنایت خدا بود که پل بزند که ما گیر نیفتیم. تازه به ما که زیاد حبس دادند، چهار تایمان به یکی دو سال و دو تایمان یک سال و نیم و یکی هم به یک سال حبس محکوم شدیم و ساواک اظهار نظر کرده بود و آنها با نهایت زیرکی حرفهایشان را نزده بودند.
1745
نظر شما