الهه خسروییگانه: هوا بعد از چند روز، دوباره آنقدر سرد شد که فکر معطل ماندن پشت درهای تالار وحدت، حال آدم را بد میکرد. کارت را هول هول نشان دادیم و رفتیم داخل، بیآنکه جواب آدمهایی را بدهیم که پشت در مانده بودند و از ما میپرسیدند کارت اضافه داریم یا نه؟
هر کدام از کارتها یک رنگی داشت. یکی رنگ سبز، یکی رنگ نارنجی، یکی آبی... رنگها مشخص میکردند که تو کجای سالن میتوانی بنشینی. ردیف اول، توی سالن، یا روی بالکن.
در تالار وحدت جا برای سوزن انداختن نبود، بالاییها حسرت جای پایینیها را میخوردند و پایینیها حتی سرشان را بلند نمیکردند بالاییها را ببینند که گاهی تا کمر خم شده بودند تا بتوانند سن را نگاه کنند.
اول ماجرا که سی و دو خانم با پیراهنهای بلند سفید آمدند روی سن و بخار از همه جا بلند شد. بعد هم علیرضا رضاداد رفت پشت میکروفن و سخنرانی کرد. از ملتی حرف زد که گذشته را انکار نمیکند اما تکرار هم نمیکند و آخرش هم: «روحانی مچکریم» ی گفت و از علی جنتی وزیر فرهنگ دعوت کرد تا بالا برود و از جایزه ویژه ملی رییسجمهور بگوید و پیام روحانی را هم برای سینماگران بخواند.
چرا رییسجمهور فقط برای جشنواره فیلم فجر پیام میدهد؟ باقی جشنوارهها دل ندارند؟ این پرسشها داشت دور سرمان میچرخید که علی جنتی گفت از سال دیگر جایزه ویژه را به رشتههای دیگر هم میدهند. اما نگفت که از سال دیگر آقای روحانی، به جشنواره تئاتر و موسیقی و مطبوعات هم پیام میدهد یا نه؟
بعد سر و کله فرزاد حسنی پیدا شد. با کت و شلوار قهوهای و موهای ژل زده. حال مردم را پرسید و به گبرلو گفت ببخشید که جلوی شما اجرا میکنم ولی تا آقای گبرلو آمد از آن لبخندهای معروفش بزند، بلافاصله گفت البته شما باید این را به من بگویید.
حسنی، به هر نحوی از آدمهای توی سالن اسم میبرد. از ما میپرسید چند سال است که کیومرث پوراحمد را اینجا، توی تالار وحدت ندیدهایم یا میگفت شبح نیست، حقیقت است که مهرجویی را اینجا میبینیم. بعد هم گروه «چهار تار» آمدند که آهنگ باران ببار را اجرا کنند. خوب هم اجرا کنند اما نمیدانم شبکه نمایش سازهایشان را نشان داد یا زوم کرد روی تصویر بارش بارانی که روی دکور صحنه افتاده بود و متن ترانه هم نستعلیق روی قطرههای باران رژه میرفت.
خواننده گروه هم همه تلاشش را میکرد که حرکت اضافی ازش سر نزند. تا میآمد با ریتم موسیقی همراه شود چشمش به ردیف اول میافتاد و سرجایش میماند. خلاصه برنامه را اجرا کردند.
نوبت به تقدیریها که رسید دوباره حواسمان جمع شد. اول فیلمی درباره هما روستا که محمدعلی سجادی ساخته بود را نشان دادند. توی آن فیلم، هما روستا از خاطرات کودکیاش گفت. از این که در شش سالگی برای این که او را راضی کنند از ایران برود به او گفته بودند دیوارهای خانههای شهر مسکو همه از شکلات است و از این که وقتی به مسکو رسید نه تنها از خانههای شکلاتی که حتی از پدرش هم خبری نبود که به استقبالش بیاید.
از میان فیلمهایی که برای تقدیر از چهرههایی ساخته شده بود که قرار بود در جشنواره امسال از آنها قدردانی شود، همین فیلم هما روستا ساخته محمدعلی سجادی، بهترین فیلم بود. به رویاهای هما روستا، تنهاییاش و رابطه پایدارش با حمید سمندریان پرداخته بود بیآنکه بخواهد احساسات تماشاگر را بیهوده به بازی بگیرد.
بعد از نمایش فیلم، روستا با رضا کیانیان و رخشان بنیاعتماد به روی صحنه آمدند. حسنی گفت قرار نیست کسی حرف بزند ولی چون از سینمای صامت فاصله گرفتهایم، میکروفن را میدهم به شما. بعد هم کیانیان سفارش کرد که چند تا از آن متلکهای آبدار مشهدی بیندازد.
فکر میکنید واکنش کیانیان چه بود؟ به حسنی گفت:«نمیفهمم چه میگویی.» او به جای متلک انداختن، از آلودگی هوا گفت. از این که این هوا دارد خفهمان میکند و مثل قاتل زنجیرهای افتاده به جانمان. حتی از ممدبیجه هم بیشتر آدم میکشد.
اما حضور مهدی هاشمی روی سن، آن هم برای تجلیل شدن، اتفاق دیگری بود. اتفاقی از جنس خودش، از جنس بازیهایش. شوکهمان کرد وقتی دست سه نفر از سیاهی لشکرهای سینما را گرفت و آمد روی سن. اولش باورمان نشد. اما وقتی میکروفن را به دستشان دادند و آنها شروع کردند به حرف زدن تازه فهمیدیم مهدی هاشمی چه کار کرده است. یکیشان غلامحسین میرزایی بود که در فیلم «دو فیلم با یک بلیط» با هاشمی همبازی بود.
آنقدر دلش پر بود که میکروفن را تقریبا به زور از دستش درآوردند. گفت آرزو داشته که اینجا را ببیند. گفت که او و امثال او را کارگردانها ببینند و بهشان نقش بدهند. گفت چهارصد فیلم بازی کرده ،ولی ده دقیقه هم تصویر ندارد.
جهانگیر میرشکاری هم جزو تقدیرشدگان بود. آقای صدای سینما. این را فرزاد حسنی گفت. مرد آبادانی خونگرمی که وقتی آدمها دربارهاش حرف میزدند، معلوم بود جز خاطره خوش چیزی از او به یاد ندارند. با سیروس الوند روی صحنه آمد و حرف چندانی نزد.
نوبت تقدیرها که رسید جناب کوشید فضا را مفرج تر کند. وقتی یکی از برگزیدگان که موی بلندی داشت، او را بوسید، پشت میکروفن گفت: «از بین این همه آدم چه کسی هم ما را بوسید.» تازه این همه ماجرا نبود. وقتی از مسعود دهنمکی و خانواده مرحوم شریفی -که سر صحنه فیلم «معراجیها» با زندگی خداحافظی کرد- دعوت کرد که روی سن بیایند، ناگهان چشمش به رضا عطاران افتاد که داشت از در سالن خارج میشد.
فرزاد حسنی: رضا کجا میری؟
عطاران:...
البته ما جواب عطاران را نشنیدیم، ولی وقتی که حسنی شروع کرد به نصیحت کردن عطاران، فهمیدیم که میخواهد برود، سیگار بکشد: «سیگار؟ سنی ازت گذشته! نکش. بمون توی سالن.» عطاران هم البته گوش نکرد و رفت بیرون.
مانی حقیقی به دادمان رسید و گرنه اعصاب خیلیها با این شوخی حسنی خرد شد. مانی حقیقی که برای ساخت تیزر آخرین فیلمش «پذیرایی ساده» جایزه گرفته بود، آمد پشت میکروفن. او از خجالت خیلیها درآمد. از مسعود فراستی و سعید مستغاثی بگیر تا حوزه هنری و...، ولی آخر کار به مسئولان ارشاد گفت با محسن امیریوسفی کارگردان فیلم «آشغالهای دوستداشتنی» مهربان باشند. کسی که هم جای خودش در مراسم افتتاحیه خالی بود هم جای فیلمش در جشنواره. اما گوش آقای رضاداد از این حرفها پر است. گوش نمیکند.
سعید راد که همراه فرامرز قریبیان رفته بود روی سن تا جایزه برگزیدگان مواد تبلیغی را بدهد، وقتی رفت پشت میکروفن، با حرفهایش سالن را منفجر کرد. اسم محمدعلی فردین و بهروز وثوقی را که آورد سالن لرزید. نوستالژی آنقدر بالا زد که یکی از بالکن طبقه دوم داد زد، زنده باد فیلمفارسی!
آخر ماجرا هم که رضا یزدانی آمد روی سن تا سه ترانه بخواند. صدای جیغ جوانترها سالن را برداشت. شاید به همین خاطر بود که پیرترها، وسطهای همان آهنگ اول، صندلیها را ول کردند و بیرون رفتند. لابد برای این که زودتر سوار ماشین شوند و توی ترافیک نمانند.
شب افتتاحیه جشنواره سی و دوم یک چیزی کم داشت. کسی نبود و نبودنش آنقدر پررنگ بود که روی همه چیز سایه انداخته بود. هم مهدی هاشمی و هما روستا، بازیگر کارهایش بودند، هم جهانگیر میرشکاری صدابردار فیلمهایش. توی هر فیلمی که درباره آنها ساخته شده بود، تکهای هم از فیلمهای او بود. نبودن بهرام بیضایی بیش از همیشه، امشب به چشم میآمد. به خصوص آنجا که در فیلم هما روستا، تکه اول فیلم «مسافران» هم بود. همان قسمتی که روستا رو به دوربین میکند و میگوید: «ما مسافریم. میرویم به تهران برای عروسی خواهر کوچکم. ولی ما به تهران نمیرسیم. ما میمیریم.» (نقل به مضمون) همان تکهای که آدم را یاد شبیه خوانهای تعزیه میاندازد، آنهایی که می دانند داستان چطور رقم میخورد و چه اتفاقی در طول یک مجلس شبیهخوانی قرار است برایشان رقم بخورد.
مراسم که تمام شد، آدمهای زیادی دور میزهای پذیرایی جمع شده بودند. یک سری هم دور امین حیایی را گرفته بودند که داشت با یک خبرنگار یک شبکه تلویزونی مصاحبه میکرد. کیک یکی افتاد روی زمین، دولا شد و برداشت و دوباره گذاشت توی بشقابش. هوا سرد بود. بیرون هنوز آدم ایستاده بود. داشتیم از در تالار بیرون میآمدیم که صدای ترکیدن چیزی آمد. هاج و واج دور و برمان را نگاه کردیم. بالای سرمان یکهو روشن شد. آتشبازی بود. آتشبازی که چه عرض کنم، از همین فشفههای رنگی که دو متر به هوا میرود و مدام میترسی که روی سرت نریزد. دیگر نماندیم. هوا سرد بود و ترافیک کشنده، تهدیدمان میکرد.
57244
نظر شما