گفتهاند؛
بادی وزید و خیش شکست و در پای گاو گره خورد و پای گاو هم شکست.
گاو را با پای شکسته به طویله برگرداندند.
گاو، دیگر نمیتوانست روی پایش بایستد.
صاحبش، با خودش زمزمه میکرد؛
چاره را در ذبح گاو دید.
گوسفند زمزمه ی صاحب گاو را شنید.
نیمهشب، گاو را از تصمیمِ صاحبش آگاه کرد و به گاو گفت که؛
روی پاهایت بایست! وگرنه؛ صبح تورا ذبح میکنند.
صبح شد!
صاحبِ گاو و گوسفند به طویله آمد و در کمال تعجب دید که گاو روی پاهایش ایستاده!
با صدای بلند فریاد زد که؛ گاو روی پاهایش ایستاده؛
به یمن سلامتی "گاو"، "گوسفند" را بیاورید تا ذبح کنم!
نظر شما