۰ نفر
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۳ - ۰۹:۲۵

عبدالجواد موسوی شاعر و روزنامه‎‌نگار در مراسم بزرگذاشت مسعود کیمیایی شعری را خواند که با استقبال حاضران در سالن مواجه شد.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، متن کامل این شعر بدین شرح است: 

از درونِ  چاه

 

ای دریغ

    ای دریغ.

روز وشب

    وردِ عاشقان

دریغ

    و

         ای

             دریغ شد

هر سیاه هرز چاله‌ای

    ستیغ شد

آفتاب سر بلند و مستدام

پشتِ میغ شد

های و هوی و نعره‌ی دلاورانه

    جیغ شد

جیغِ رنگ رنگ

جیغِ زرد

    جیغ تیره

         جیغ ساده و

                 بنفش

 

جیغ!

واقعاً چه چندش‌آور است جیغ

مثلِ ناخن معلمی که ناگهان

کشیده می‌شود

    روی تخته سیاه

             آه

سهم ما

شادمانه زیستن نبود

اشک بود

    و

    ناله بود

         و

         خوفِ از گناه

شکر می‌کنیم شکر

    شکرآن‌که مدتی است

    درمیان چاله نیستیم

شکر می‌کنیم شکر

         از درونِ چاه

آه از درون چاه خوشگل است ماه

ماه از درون چاه خوشگل است آه

ماه می‌خرامد و

         ستاره ها سرود خوان

         به گرد او

سهم ما ولی فقط نگاه

         فقط نگاه و آه

«چند بار گفته‌ای؟

رها کن این لفظ آه را»

حرفتان به‌جا

 ولی

در بساط ما

         نمانده غیر آه

این نشانه‌ی دریغ

    ذوق را

    از تمام شاعران گرفت

ای شگفت

    ای‌شگفت

خیلِ بی شماری از فرشتگان

    دیو و دد شدند

رودخانه‌ها

همیشه جاریانِ بی‌امان

         سد شدند

پیرها

آخرین نشانه‌های برکت زمین

زیر پای نو‌رسیده‌ها

لگد شدند

روزنامه‌ها

    راویانِ کذبِ آشکار

مستند شدند

کودکان

    مظاهر بهشت جاودان

    کوهی از حسد شدند.

باژگونه عالمی است:

آدمی گرگ آدمی ‌است

در لباس میش نه-که حیلتی‌ست نخ‌نما-

دعوی‌اش برادریست

حاصل درخت‌ها:

بی بریست

فصل

    فصلِ دیگریست

فصل دیگری که دیو

در کرشمه نه

    که در مقام سروریست

دیو سیرتی

    گواهِ برتریست

آن که آدمی‌است...

«آدمی؟!

نیست

    جسته‌ایم ما»

واپسین نشانه‌های آدمی

             رفت

             مثلِ برق و باد

یاد

    یاد

یاد سال‌های پیش از این

    که فکر و ذکرمان

    معاشمان نبود.

درد آب ونان همیشه بود

    لیک

درد مردمان

« فقط»

    درد آب ونان نبود

فی‌المثل حقیقتاً

    دردِ مرد

         درد بود

درد زایمان نبود

خدا

همان خدای لا‌شریک

همان خدای بی نشان و رنگ

    فلان و بهمدان نبود.

عشق

    سرگران نبود

غصّـه

    جاودان نبود

این

    نبود

آن

    نبود

نقلِ دیگران نبود

«دیگران؟

    دیگران که‌اند؟»

بی‌تعارف و صریح:

    همین من و شما

یعنی از همان دقیقه‌ای

    که بنده «من» شدم

شما «شما»

ما و من

    من و ما

         ریشه‌ی تمام فتنه‌ها

شاخه‌های آن:

    دروغ و حقّـه و ریا

هی مگو:

    مرگ بر زمین

    مرگ بر هوا

    مرگ بر کسی

    که تکیه زد به تختِ پادشا

آرزویِ مرگِ دیگران

آرزوی کوچکی است

    یادگارِ

         خلق و خویِ کودکی است

راستی

    تا به حال

    فکر کرده‌ای

    که از که برده‌ای نسب؟

ای عجب

    ای عجب

ای عجب از این عفونتی

    که رخنه کرده در پی و رگ و عصب

وصف می‌شود

    ولی نمی‌توان به چشم دید

مثلِ رنگِ موریانه

    در دلِ سیاهِ شب

مثلِ رنگِ کفرِ آشکارِ

    بولهب

رنگِ آتشین گدازه‌های تب

رنگ تیغِ قهر رب

قهر رب

قهر رب

قهر رب کجاست؟

تا بسوزد این درخت کهنه را

که شاخه‌های آن

سایه گسترانده آن چنان

که گوشه‌ای اگر که غنچه‌ای شکوفه‌ای زند

بدون شک

سرنوشت او

    فسردن است

یا بدون درکی از حیات و نور

آرزوش مردن است

شرط زندگی:

    سر سپردن است

بار دیگران

    به دوش بردن است

بار می‌بریم بار

    ناامید

         از زمین و از زمان

ولی،

    ظاهراً امیدوار

ساکنیم و بی‌قرار

عاشقیم و بی‌بهار

پردلیم و در فرار

    بار می‌بریم بار

         بار می‌بریم بار!

 

5757

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 354119

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
4 + 2 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 7
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • بی نام A1 ۰۹:۴۰ - ۱۳۹۳/۰۲/۱۹
    4 9
    تو هم به معلما گیر بده معلم بیچاره دیگه ناخنی براش نمونده که جیغ بکشه ضمنا اون قدیما جنش گچ خراب بود نه ناخن معلم
  • محمد A1 ۰۹:۵۶ - ۱۳۹۳/۰۲/۱۹
    16 4
    درود بر سید عزیز . مثل همیشه زیبا و دوست داشتنی . درد مردم در قاب شعر
  • بی نام RO ۱۰:۰۶ - ۱۳۹۳/۰۲/۱۹
    12 4
    عالی بود.
  • امینی RO ۱۰:۳۵ - ۱۳۹۳/۰۲/۱۹
    27 3
    قلمت هم چنان سبز و مانا باد
  • احمد/اصفهان A1 ۱۳:۳۲ - ۱۳۹۳/۰۲/۱۹
    6 1
    عالی بود.... بشکن این افسانه را ، بشکن بت این خانه را/از درون باید شدن ،خود چاره کن ویرانه را/زندگی این نیست ،این بیگانگیست/بشکن این درماندگی، آباد کن این خانه را....
  • علی کافکا A1 ۱۸:۰۲ - ۱۳۹۳/۰۴/۱۹
    1 1
    ساکنیم و بی قرار؛ عاشقیم و بی بهار؛ پردلیم و در فرار؛ آری؛ آری؛ بر میبریم بار... زنده باد و نفست گرم وسرت سبز و دلت شاد سید عزیز... براستی که تو باید در نویسندگی سینما هم حضوری همچون شعر سبزت داشته باشی تا ما مردمان دل سیه رو سپید بیشتر و بیشتر از قلم ناب تو لذت ببریم...
  • ابی IR ۰۸:۲۸ - ۱۳۹۳/۰۵/۱۹
    2 1
    نه شعر نو بود نه کهنه نه غزل نه ترانه فقط چند کلمه به هم چسبیده که به دل هم نمی نشست فقط برای ابراز روشنفکری .