محمدرضا هدایتی: ۲۱ ساله بودم که زاهدان را ترک کردم. از آن زمان ۲۰ سال میگذرد. یعنی ۲۰ سال است که ساکن تهرانم اما در تمام این سالها همیشه خودم را یک مسافر احساس کردهام. مسافری در تهران که بالاخره روزی به شهر اصلیاش زابل بازخواهد گشت. در تمام این سالها همیشه دلم میخواسته تهران را ترک کنم ولی به خاطر شغلم مجبورم در تهران بمانم.
من ساکن زاهدان بودم. آن زمان که زاهدان گسترش پیدا نکرده بود، هر بار که میرفتم تمام شهر را پیاده میگشتم و به محلههایی سر میزدم که حالا گم شدهاند.
۲۲ سالگی زاهدان را ترک کردم اما هر وقت که برمیگردم انگار همان آدم ۲۲ سالهام. تو گویی که زمان نگذشته است. به همین خاطر وقتی میبینم که پسر خالهام ــ همبازی دوران کودکی ــ خیلی رسمی و بزرگسالانه با من رفتار میکند متعجب میشوم. این همان حسی است که خیلی از آدمهای مهاجر دارند. آنها وقتی به شهرشان بازمیگردند حال و هوای همان سن و سالی را دارند که شهر را ترک کردند.
البته باید این نکته را متذکر شوم که من زاهدان و زابل را از هم جدا می کنم. اصالتا زابلی هستم و پدر و مادرم زابلیاند. باید تاریخ زابل را از زاهدان جدا کرد. تاریخ زاهدان به ۸۰ سال پیش و به زمان رضاشاه برمیگردد. یک بار رضا شاه به زابل سفر میکند. آن زمان مرکز استان شهرستان خاش بود. او از اطرافیانش میپرسد در خرابههای زابل جایی را به من نشان دادید، اسمش چه بود؟ میگویند زاهدان و او میگوید همین خوب است. آبادش کنید. در واقع زاهدان به خاطر موقعیت استراتژیک و قرار گرفتنش بین مرز پاکستان و افغانستان انتخاب میشود، اما زابل تاریخ عجیب و غریب چندین هزار ساله دارد. مورخان میگویند زابلیها حتی پیش از آریاییها در این سرزمین ساکن بودند و مامن تاریخ اسطورهای ماست.
هر چه که من دارم، هر آنچه که حالا مرا محمدرضا هدایتی کرده مربوط به همین استان است. هویت آن منطقه، زندگی، فقری که دچارش است، اصالتی که زابلیها و بلوچها دارند همه و همه در ساختن من با هر سطح و اشلی دخیل بوده است. آنها مرا ساختهاند و ایرانی نگه داشتهاند و جالب است تا زمانی که زاهدان زندگی میکردم چنین حسی نداشتم و چنین چیزهایی را نمیدانستم. برای همین از هر فرصتی استفاده میکنم تا ریشههایم را یادآوری کنم. تا بگویم که آنجاییام و هنوز که هنوز است از داشتههایی که آنجا داشتم استفاده میکنم. از تابستانهایی که به همراه پدربزرگم و باقی فامیل در مزرعه میگذارندم. از بذر پاشیدنها و درو کردنها و گوسفند چراندنها. همه هویت و خاطرات من آنجاست و حالا خیلی متاسفم که بچه خودم دیگر نمیتواند آن زندگی را تجربه کند.
شاید بپرسید این همه تاکید برای چیست؟ به گمانم هر هنرمندی اگر میخواهد که جهانی شود باید در وهله اول ایرانی باشد. مثال شاخصش عباس کیارستمی است که اگرچه با هنرش جهان را گرفت ولی همیشه ایرانی ماند و فیلمهایش را در همین بستر ساخت. نمیشود از ایران خارج شوی و بخواهی ایران را جهانی کنی. خیلی از هنرمندان ما مهاجرت کردند و این بستر را از دست دادند غافل از این که برای جهای شدن باید در ایران ماند و به ریشههای خود وفادار بود. من هم دلم میخواهد در همین خاک فرهنگ سیستان و بلوچستان را معرفی کنم. درست است که سالهاست به تهران آمدهام اما همه داشتههایم از سیستان و بلوچستان است. چون میدانم اصالت چیزی است که شکل گرفتنش چند هزار سال کار برده.
الان که دارم درباره زابل مینویسم نزدیک به ۲۰ سال است که راه ارتزاق زابلیها بسته شده. کشاورزی و دامداری که شغل اصلی آنها بود به دریاچه هامون و هیرمند پر آب وابستگی تام و تمام داشت. من آبادانی زابل را دیدهام. آن روزها باد ۱۲۰ روزه سیستان مصیبت نبود. این باد از روی هامون و هیرمند میگذشت و هوای تابستان را چنان خنک میکرد که انگار در خود بهشتی. اما حالا این باد جز گرد و خاک و غبار هیچ چیز دیگری ندارد. بادی که به جای خنکی فقط بیماری را میپراکند. اکثر مردم زابل حالا مشکل ریه دارند. اکثر مردم نمیتوانند نفس بکشند.
این همان مشکلی است که چند سالی است در اهواز هم پیش آمده ولی زابلیها ۲۰ سال است که چنین وضعی دارند. این روزها همه برای اهواز نگرانند و صدای اعتراض همه جا بلند شده اما من چه بگویم که شهرم، همه خاطراتم به خاطر این وضعیت همه به زیر خاک رفته و مدفون شده. شهری که مردمش طی این ۲۰ سال از این وضعیت هیچ شکایتی نکردند و همین باعث شد که مسئولان هیچ توجهی به وضعیت آن نکنند. زابلیها خیلی مظلومند و همین مظلومیت کار دستشان داده است. کاش مسئولان کمی هم به این شهر توجه کنند. شهری که اصالت و تاریخش برابر با تاریخ ایران است. من گلهمندم. زابلیها زندگیشان را از دست دادهاند ولی هنوز که هنوز است وقتی میخواهند درباره شهرشان حرف بزنند میگویند زابل جان!
زابل جان ما را دریابید و ما را به روزهای خوش هامون و هیرمند پرآب بازگردانید.
۵۷۲۴۴
نظر شما