در غمگین ترین غروب تاریخ
و در انتهای دورترین نشانی روزگار
کهنه ترین بغض های خود را فروخورده ام
و به پابوس درگاه بلندت آمده ام
چونان همیشه، تنها با بضاعت اشک و آه.
با پایی خسته به آستان تو قدم گذاشته ام
که رهنورد بی انتهاترین جاده ها
که درد آشنای سنگلاخ ترین بن بست ها
که فرسوده ی دردناک ترین تاول هاست.
دستی درمانده را به سوی تو دراز کرده ام
که افسرده ی بی فایده ترین جستجو ها
که زخمی اشتباه ترین دوستی ها
که گمشده ی خطاترین همراهی هاست.
چشمی امیدوار را خیره به راه نگاهت نشانده ام
که مسافر تاریک ترین شب ها
که تماشاچی هرزه ترین مضحکه ها
که عزادار سیاه ترین مصیبت هاست.
گوشی منتظر را بر در پیغامت خوابانده ام
که آشفته ی پر ازدحام ترین صداها
که دردمند خراشنده ترین زنجموره ها
که رنج دیده ی ناموزون ترین نغمه هاست.
زبانی ناتوان را به پرسش و خواهش تو گماشته ام
که خسته ی خاکی ترین التماس ها
که آزرده ی سست ترین بافته ها
که عفونت زده ی دروغ ترین بدگویی هاست.
ای ریشه دارترین درخت مهر!
خنکای سایه سار های نگاهت را
از جان کویری و تشنه ام دریغ مکن.
ای زود جوش ترین چشمه ی لطف و صفا اندوه مرا
از زلال بی دریغ لبخندت محروم مساز.
ای نزدیک ترین آسمان آشنایی
بال های خسته ی مرا
در سخاوت بی پایان خود رها کن
ای پاسخ پرسش های بی جواب
ای آرامش التهاب های بی سرانجام
ای ضامن گریختن های مضطرب
باز هم آهوی همیشه ی تو از صیاد گریخته است
ای آغوش همیشه باز ...
نظر شما