در مسیر، همه به ما و ماشین‌مان خندیدند. یک ژیان زرد که درهایش را با کش بسته بودیم و همه جایش صدا می‌داد. باعث تفریح مردم شده بودیم. از هر شهری که رد می‌شدیم، نگاه مان می‌کردند و می‌خندیدند. در بروجرد به اردوگاه جنگ‌زدگان رفتیم. همه در هم می‌لولیدند و کثیف. یک دیگ بزرگ آب‌گوشت گذاشته بودند وسط و در حال پختن؛ بیشترش دنبه بود و سیب‌زمینی. آماده که شد، دیگ‌ها را آوردند و ایستادند توی صف.

سرویس کتاب خبرآنلاین در ایام تعطیلات عید هر روز یک پیشنهاد «کتاب‌خواری» دارد تا در کنار شیرینی و آجیل نوروزی و همچنین نسیم و آفتاب بهاری، فرهنگ در میان سفره هفت‌سین شما جایی باز کند و «کتاب» میهمان چشم‌ و ذهن و دل شما شود، هر روز با یک پیشنهاد و چند عیدی دیگر معطر به عطر کاغذ میهمان شما هستیم؛ از 29 اسفند88 تا 12 فروردین89؛ قفسه کتاب هایتان را نو کنید با خبرآنلاین!

***
بهرام بابایی: دمِ پائیز 59 بود. خرم‌شهر و ایران، مستِ پیروزی انقلابِ اسلامی بودند که یک‌باره صدای تیر و تفنگِ دشمن، بساط سور را جمع کرد و گله به گله، تکه‌ پاره‌های گوشتِ تنِ آدم و مخروبه‌های ساختمان‌ها را پهنِ زمین کرد. عیش، منقص شد تا سید سعید موسوی که خوش‌خوشک هفده سالگی‌اش را برداشته بود تا هنرستانی شود، آوارگی را تجربه کند.

جنگ آغاز شده بود. خرم‌شهر، به دست‌هایِ بچه‌هایش تکیه داده بود و هر لحظه، با هر تیر، تابِ دست‌ها کم می‌شد... تا خرم‌شهر اشغال شد.
خرم‌شهر، شهرِ غریبی است. جنگ، اول‌بار پا به خرم‌شهری گذاشت که روزی «عروس» بود و اکنون، از پس سال‌ها، هنوز از زخمِ جنگ رختِ عزا دارد. نانوشته‌ها دربارهٔ این شهرِ جنگ زده بسیار است. و آن‌قدرِ غم و حماسهٔ این شهر بالا است که هرکه دست به روایتش می‌زند، کاری دلچسب و گیرا خلق می‌کند. و سید سعید موسوی که تکه‌ پاره‌های 17سالگی‌اش از خرم‌شهر را در «پشت دیوارهای شهر» نوشته است، چنین اثری خلق کرده است.

«پشت دیوارهای شهر» کتابِ پالتوییِ خوش‌خوانی است با روایت‌های کوتاه کوتاه از آغاز حمله به خرم‌شهر تا شهادتِ هم‌بازی و هم‌مدرسه‌ای، از بی‌خبری از خانواده و آوارگی، تا ماندن و ایستادن، تا ماندن و پشتِ دیوارها انتظار کشیدن! روایتی مختصر و مفید و قابل اقتباس.
کتابِ سید سعید موسوی، روایتِ ساده‌ای دارد و زبانش آن‌قدر شسته رفته است که از آدم‌های 16-15 ساله تا 100 ساله می‌توانند آن را بخوانند و از خواندنش لذت ببرند. مزهٔ «کاسنی» با این کتاب همراه است. تلخی دارد، اشکت را طلب می‌کند، اما منفعت‌هایی هم دارد.
دستِ بالا، خوانشِ کتابِ 155 صفحه‌ای «پشتِ دیوارهای شهر» یکی- دو ساعتِ نوروزِ من و تو را هم‌مزهٔ کاسنی می‌کند، اما مقاومت 45 روزه و آوارگی چندماهه و اشغال حدودا دوساله روایتی بس گران‌تر است.

چشیدن دو ساعت طعمِ «کاسنی»، به از این است که 45 روز و چندماه و دو سال، دوستِ پرپر شده و غمِ مادرهای جوان از دست داده و دوری خانواده و موطن را بارِ دیگر بر دوشِ خود ببینیم. «پشت دیوارهای شهر» قصهٔ مردم ما است و به همین دلیل بر دل می‌نشیند. قصه‌ای که یک مقاومت، نبرد و جنگِ بی‌مانند را به تصویر کشیده است. وای بر ما اگر آن شهر و روزگاری که بر آن رفته را از یاد ببریم. که سرگذشتِ پیشینیان، اندرزِ ما است.

با «پشت دیوارهای شهر»، خاطرات سید سعید موسوی از حماسه و مقاومت و آوارگی، در بهار همراه می‌شویم تا تاریخ و حماسه‌مان را از یاد نبریم، کتابی از انتشارات سوره مهر با قیمت 2هزار تومان روانه باطار نشر کرده است.

صرف کتاب با خبر‌آن‌لاین:
آب شهر قطع شده است. بشکه‌های خالی را می‌گیرم و می‌روم به حمام جلالی؛ چند قدمی خانه، بازار صفا. مردم قبلاً به حمام سرازیر شده‌اند. خزینه کاملاً خالی است. می‌آیم بیرون. می‌روم طرف شط. فقط کارون آب دارد. از کناره پائین می‌روم. هواپیمایی پیدایش می‌شود. قبل از این‌که بشکه را به آب بدهم، بمب‌هایش را خالی می‌کند. عقب می‌نشینم. بمب‌ها منفجر می‌شوند و آب رودخانه تا صدها متر بالا می‌رود.
اوضاع کمی عادی می‌شود، جرات می‌کنم، بار دیگر از کناره پائین می‌روم و بشکه را به آب می‌دهم. هوایش کم‌کم خارج می‌شود. صدا می‌کند و حباب‌ها روی آب را پر می‌کنند. پُر می‌شود. سنگین است. نمی‌توانم آن را بیرون بکشم. تقلا می‌کنم. بی‌فایده است. هواپیمایی دیگر پیدایش می‌شود. رگباری بر روی آب می‌گیرد. بشکه‌ها را رها می‌کنم.
با دست خالی به خانه بر می‌گردم.
* صفحه 15

در مسیر، همه به ما و ماشین‌مان خندیدند. یک ژیان زرد که درهایش را با کش بسته بودیم و همه جایش صدا می‌داد. باعث تفریح مردم شده بودیم. از هر شهری که رد می‌شدیم، نگاه مان می‌کردند و می‌خندیدند. در بروجرد به اردوگاه جنگ‌زدگان رفتیم. همه در هم می‌لولیدند و کثیف. یک دیگ بزرگ آب‌گوشت گذاشته بودند وسط و در حال پختن؛ بیشترش دنبه بود و سیب‌زمینی. آماده که شد، دیگ‌ها را آوردند و ایستادند توی صف.
گفتیم: صد رحمت به مشهد!
آمدیم بیرون.
نان سنگک خریدیم با پنیر و انگور. کنار جاده نشستیم و خوردیم. ما نزدیک خرم آباد بودیم و باز هم همان نان و پنیر و انگور. مردم از کنارمان می‌گذشتند. حالا هم به ماشین‌مان می‌خندیدند و هم به غذا خوردنمان.
* صفحه 80

زودتر ما را برمی‌گردانند. توپ می‌زنند و خمپاره و ماندن خطرناک است. یک‌ بار دیگر از توی شکاف با ترس و لرز نگاه می‌کنم. حریصانه و تمامش را به چشم می‌بلعم. تمام خیابان‌هایش را به یاد می‌آورم و کوچه‌ها و خانه‌هایش را. اما دیگر در دست ما نیست.
من این‌ طرف رودخانه‌ام و خرم‌شهر آن طرف است. با قایق سه دقیقه است و با شنا ده دقیقه، بارها و بارها عرضِ رودخانه را رفته و برگشته‌ام با ناصر و یوسف و احمد.
اما حالا خرم‌شهر آن طرف آب است و من این‌ طرف آب. نمی‌دانم حالا در خانهٔ من چه خبر است.
حیاطش و در اتاق‌هایش، آن اتاق که من و خواهرها و برادرهایم در آن می‌خوابیدیم؛ اتاق کوچیکه!
* صفحه 86

رادیو می‌گوید عراقی‌ها را عقب رانده‌اند؛ از بندر، از کوی طالقانی و از خیابان چهل متری. اما امروز پدرم آمد. می‌گوید: به اطراف مسجد جامع رسیدن!
می‌گوید: یوسف مجتهد از مشهد اومده!
می‌گوید: اسلحه گرفته و می‌جنگه.
می‌گوید: عدنان هنوز آن‌جا است.
* صفحه 58

...................................................................

پیشنهاد روزهای قبل را در اخبار مرتبط بخوانید!

کد خبر 50564

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
1 + 9 =