دخترو قبول کرد. اوَخ غولو به قدر یه فرسخ گو رِ انداخ شش لاعروس دوید ور دنبال گو همیکه اَ شهر رف وِلرد، غول یه هوا اَ جِلت یارو دراومد و شش لاعروس ور بغل زد و رف پشت کوآ تو یه غار. ولی شش‌لاعروس وختی به چنگ غول افتید. زرنگی کرد و وختی که غول اونِ می‌برد. فوری یه گروک نِخی رِ ول داد ورو زِمینا، سرِ گروک نِخَم تو دستش گرفت. ای گروک وا شد تا دِم غار.

سرویس کتاب خبرآن‌لاین در ایام تعطیلات عید هر روز یک پیشنهاد «کتاب‌خواری» دارد تا در کنار شیرینی و آجیل نوروزی و همچنین نسیم و آفتاب بهاری، فرهنگ در میان سفره هفت‌سین شما جایی باز کند و «کتاب» میهمان چشم‌ و ذهن و دل شما شود، هر روز با یک پیشنهاد و چند عیدی دیگر معطر به عطر کاغذ میهمان شما هستیم؛ از 29 اسفند88 تا 12 فروردین89؛ قفسه کتاب هایتان را نو کنید با خبرآن‌لاین!

***

فهیمه شانه: آن وقت‌ها که مردمِ ما، هنوزِ توی روزمرگی گم نشده بودند و صبح و شب‌ هر روزشان به دویدن و به نان نرسیدن یکی نشده بود، توی مملکت‌مان آدم‌هایِ ساده اما خوش‌ذوقی بودند که از برکت طبع‌شان، قصه‌های عامیانه (فولکلور) خلق می‌شد. این قسم آدم‌ها حالا دیگر خاطره شده‌اند و قصه‌هاشان، بعضاً خاک‌نشینِ کتاب‌خانه شده است. این «خاک‌نشینی» هم البته به مددِ همتِ کسانی است که قصه‌ها را گردآوری کرده‌اند و در مجلدی منتشر کرده‌اند. و این خاک‌نشینی مدام است؛ تا روزی که یک کتاب‌خوانِ مشتی، راهی کتاب‌فروشی یا کتاب‌خانه بشود و دستی به سر و گوش قصه‌های عامیانهٔ ایرانی بکشد.

از جملهٔ ادبیاتِ عامیانهٔ ما، کتابِ ارزنده و شیرینی است به نامِ «قصه‌های زیر کرسی مردم کرمان» که به همتِ «شمس‌الساداتِ رضوی نعمت‌الهی» گردآوری شده است.
دربابِ قصه‌های زیر کرسی باید گفت که همان جماعتِ روستایی و سادهٔ اهلِ ذوق، توی شب‌نشینی‌های طولانیِ زمستان، زیر کرسیِ گرم، هم‌نشینِ دوست و آشنا می‌شدند و با زبانِ شیرین خود قصه می‌پروراندند... می‌گفتند و دهان شیرین می‌کردند. می‌گفتند و گوش می‌نواختند، می‌گفتند و از معبر این گفتن‌ها، لذتی زلال کسب می‌کردند.

خانم نعمت‌الهی، برای تدوین قصه‌های این کتاب بارها هم‌نشینِ روستائیانِ ساده‌دلِ کرمانی شده و قصه‌ها شنیده است. او، از سال 1352 و زمانی که 32 سال داشته است، شروع به گردآوری این اثر می‌کند. این تلاش، سال‌ها به طول می‌انجامد تا بالاخره، «قصه‌های زیر کرسی مردم کرمان» با لهجهٔ شیرینِ کرمانی، در سال 87 برای اولین بار چاپ می‌شود.

نعمت‌الهی حالا بیش از 68 سال سن دارد و «ننو شمس‌السادات» صدایش می‌کنند. او، شاید از جمله آخرین بازماندگانِ نسلِ مادربزرگانی باشد که برای نوه‌هایشان، قصه‌های شیرین روایت می‌کردند و خوابِ کودکانه‌ٔ آن‌ها را، با قصه‌هایی از پریان، رنگ می‌زدند.
نکتهٔ جالب در قصه‌هایِ این کتاب، شباهتِ برخی از داستان‌های عامیانهٔ مردم کرمان با داستان‌های مشهوری چون سیندرلا است. و این شباهت نه در این کتاب، که در ادبیات عامیانهٔ کشورهای مختلف دیده شده است. این شباهت‌ها، نشان می‌دهد که مردمِ ساده‌دل، از هر مملکتی که باشند، اشتراکاتی برخاسته از فطرت دارند... اشتراکاتی که سرانجام داستان‌هایشان را به هم می‌رساند.

نویسندهٔ این اثر، علاوه بر «قصه‌های زیر کرسی»، آثار دیگری در زمینهٔ ادبیات عامیانهٔ مردمِ زادگاهش دارد. او، روایت‌گرِ امینِ داستان‌هایی است که مردمِ ساده، بر زبان آورده‌اند. نویسنده پیش از آوردن هر قصه، نامِ راوی و سنِ او هنگامِ روایت داستان را نیز نوشته است.
اگر هواخواهِ قصه‌گویی‌های مادربزرگانه‌ هستید، یا می‌خواهید خاطراتِ کودکی را برای خود زنده کنید، «قصه‌های زیر کرسی مردم کرمان» برای‌تان شیرین خواهد بود. نیز، روایتِ قصه‌ها به لهجهٔ کرمانی، قندِ مکرر این شیرینی است خاصه در ایامی که شیرینی خوردن جزئی از زندگی روزمره است. شایان ذکر است، کتاب « قصه‌های زیر کرسی مردم کرمان و اطراف آن» را نشر افکار در 264 صفحه و با قیمت 4هزار تومان منتشر کرده است.

صرف کتاب با خبرآن‌لاین:
روزی بود و روزگاری بود، بعد اَ خدا هِشکی نِبود. تو شهری یه میدون بزرگی بود. بچا روزا می‌رفتن گو بازی می‌کِردن. یه دختو خوشگلی بود که اسمش شش لاعروس بود. و او یه نومزتی داش. روزا ای خودِ نومزِتش می‌رفتن وَر مُلا، مختی پَسین می‌شد و اینا اَ ملا وَر می‌گشتن، می‌رفتن تو میدون خود بچا گوبازی می‌کِردن. از قضا یه روز دختو بدون نومزِتش رف تو میدون، یه غولی خودشِ به شَکل یه پسِری دراُوُرده بود و تو میدون وَرگِل بچا داش توپ بازی می‌کِرد. ای غولومَم خیلی وخ بود که عاشُق شش لاعروس شِده بود. همچی که او روز چشمش به شش لاعروس اُفتید و دید نومزتشم همراش نیس نقشه کشید و اومد جلو یه گو خوشگلی نشون او داد و گف:
- مَ ای گورِ مِندازم و خود تو مسابقه می‌دم اگه تو زودی رفتی گو رِ وردَشتی گو مال خودت باشه. اگه مِ زودتر وِرِش داشتم تو مبایه گو قِشنگی وَرم بخری.

دخترو قبول کرد. اوَخ غولو به قدر یه فرسخ گو رِ انداخ شش لاعروس دوید ور دنبال گو همیکه اَ شهر رف وِلرد، غول یه هوا اَ جِلت یارو دراومد و شش لاعروس ور بغل زد و رف پشت کوآ تو یه غار. ولی شش‌لاعروس وختی به چنگ غول افتید. زرنگی کرد و وختی که غول اونِ می‌برد. فوری یه گروک نِخی رِ ول داد ورو زِمینا، سرِ گروک نِخَم تو دستش گرفت. ای گروک وا شد تا دِم غار.

القصه بی‌بی که شما باشی وختی شش‌لاعروسو تو غار زندونی شد، دید ای داد بیدا، غیر اَ خودش چند تو دخترو دگه مَم اسیر ای غولو پدرنامرد هَسن و دارن گریه می‌کنن. وختی غولو اَ در غار بیرون رفت ای بنا کِرد دختِرا رِ دلداری دادن. گف:
- غصته نخورین، بالاخره نومزتَم میایه وَر سراغم و مِنِ نجات می‌ده، شماامَم اَ ایجه نجات پیده می‌کنین.
دخترا گفتن:
- همچی چیزی مگه می‌شه که مو بتونیم اَ ایجه فرار بکنیم؟ رو سقفِ نگا بکن، ببین شش تو زنگ رو ای سقف ورکشیده شده و ای زنگا خاصیت عجیبی دارن. اگه مو بخواییم اَ ایجه فرار کنیم ای زنگا به صدا در میاین و غولو اَ رفتنمونِ خبردار می‌شه.

اَ او طِرف بشنوین، نومزتِ شش‌لاعروس اومد تو میدون، هرچه نگاه کِرد دید شش‌لاعروس نیسه. اَ بچا پرسید، اونا گفتن:
- یه یارو خیلی خوشگل اومد تو میدون و یه گو خیلی قشنگی داش. خودِ شش‌لاعروس مسابقه گذوش، گو رِ پرت کِرد، دوتایی رفتن وَر دنبال گو. اَ او موقع دگه مو اونا رِ ندیدیم.

پسر رَف ور دنبال شش‌لاعروس. همچی که داش می‌رف، چشمش به نخی افتید. دنبال نِخِ گرف تا رسید دِم غار. او سات غولو خوابیده بود و دختروآ اومده بودن دم غار داشتن بیرونِ سیل می‌کِردن. یه هو شش‌لاعروس نومزِتش دید. آستوکی اشاره کِرد که اگه بخوایی وارد غار بشی زنگا به صدا در میاین و غول بیدار می‌شه. پِسر شِلوکی به اونا گف:
- ببینم تو ای غار آرت پِیده می‌شه؟
دختوآ گفتن:
- ها بله. الان می‌ریم میاریم.
سپس رفتن آرتا رِ خوب خمیر کردن و به دستو پسر خِمیرا رِ چسبوندن و تو زنگا، ولی یه زنگ کوجکویی بود، اونا یادشون رف تو او خمیر بکنن. همچی که دختوآ اومدن اَ غار وِلرد که فرار بکنن، زنگ کوچکو خودش زد ور زنگا دگه. خِمیرا تو زنگا رِختن وِلرد یه هو زنگا بنا کِردن صدا دادن و گفتن!
شش‌لاعروسِ بُردن / دختو مِلوس بردن

غولو بیدار شد پا بِرنه سر ور عقب اینا کِرد. اینامم روشون وَر گردوندن دیدن غولو داره نِزیک می‌شه. از قضا پسر دَعا حضرت سلیمون بِلَت بود. فرزی دعا رِ خون، گف:
- خدایا به حق حضرت سلیمون تا یه فرسخ را غولِ پر اَ سوزن بکن.
اتفاقاً همیطور شد. غول پاشِ گذوش رو سوزنا، پاش کُت‌کُت و زخمی شد، وِلی به هر ترتیبی بود اَ سوزنا رد شد. اینا دیدن غول وِل کن نیسه و داره میایه. اَدواسَر یارو دِعا حضرت سلیمون خون وِ اَ حضرت سلیمون خواهش کِرد که به قدر یه فرسخ را غول نِمک‌زار بشه. را غول پر اَ نمک شد. غول خود پازخمی رف تو نمکا، ولی دِگه نتونس طاقت بیاره بی‌خوش افتاد وَر رو نِمکا.
شش‌لاعروس و نومزتش وِ خود دختوآ به سلومتی رسیدن به شهر و اَ شر غول راحت شِدن.
قصه مو به سر رسید چغوکو ور در غالش نرسید.

.....................................................................
پیشنهاد روزهای قبل را در اخبار مرتبط بخوانید!

کد خبر 50884

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
2 + 15 =