نسل ما با این نامها عاشق فوتبال شد و در کوچه پس کوچهها، زمینهای خاکی و بعضاً زمین چمنهایی که دل کندن از آن مثل نیمهکاره گذاشتن خوردن بستنی یخی در چله تابستان غیر ممکن بود، به عشق تبدیل شدن به همین آدمها دنبال توپ دوید... نسل ما، نسل صفهای طولانی اول هفته برای خریدن و خواندن مجلههای هفتگی ورزش بود، نسلی که جمعهشب تا صبح خوابش نمیبرد از هراس و ترس اینکه صبح فردا، پوستر مجله هفتگی مورد علاقهاش، عکس ستاره تیم رقیب باشد... نسلی که در صف نانوایی سر قرمز و آبی دعوا میکرد و در کلاس درس با وحشت توأم با لذت، یواشکی مجله ورزشی ورق میزد... این نسل میفهمد به خاک سپردن منصور پورحیدری چه زجری دارد اما فکر اینکه منصورخان در سال پایانی عمرش از بیماری رنج کشید، آراممان میکند تا زیر لب کنار خدابیامرزدش، بگوییم راحت شد و همین که جسم خاکیاش دیگر زجر نمیکشد، برایمان بهانه تسکین این درد شود. منصور پورحیدری هم رفت... چند روزی با بازماندگان نسل او مهربان میشویم، چند روز تلفن را برمیداریم و حال عمونصیها، علی پروینها و آنها که از آن نسل طلایی باقی ماندهاند را میپرسیم و دوباره «در» روی همان پاشنه میچرخد تا دوباره نوبت به اسطوره دیگری برسد و دوباره - اگر عمرمان به دنیا بود - فریاد وامصیبتا سر بدهیم و بعد، این آسیاب «هی» بگردد و بگردد و بگردد... ما «هی» یادمان برود چه گوهرهای گرانبهایی خاک فوتبال را خوردند تا این سفره پهن بماند. کاش از این رفتنها بیشتر و بهتر درس میگرفتیم، کاش برای بزرگترهایمان بیشتر وقت میگذاشتیم، کاش همه نوشتههایمان اول و آخرش کاش و حسرت و افسوس نداشت!
* این یادداشت در سرمقاله یکشنبه ۱۶ آبان روزنامه خبرورزشی چاپ شده است.
نظر شما