آن چه در زیر میآید، بخشی از مشاهدات و یافته های نگارنده در ابعاد فرهنگی و اجتماعی، طی حضورش در بلگراد به مناسبت برپایی نمایشگاه بین المللی کتاب این شهر (23-30 اکتبر) در دوره شصت و بکمش (که ایران مهمان ویژه این دوره از نمایشگاه بود و غرفه مخصوص و مرکزی بخش بین الملل نمایشگاه متعلق به آن بود) است؛ شهری که شاید در وهله اول، برای کسانی که واردش نشده اند، با توجه به پیشینه جنگ های بالکان در دو دهه قبل، تداعی کننده موقعیت خوشایندی نباشد و درگیری های جاری بین صرب ها و بوسنیایی ها، شمایل ذهنی منفی ای را شکل دهد؛ اما حضوری ده روزه می تواند این حس ذهنی را بزداید و بار دیگر اثبات کند که مردم همه جای جهان، فارغ از برچسب ها و انگ ها و ذهنیت سازی های ناشی از تبلیغات سیاسی و رسانه ای، مانند هم اند و در پی مسالمت و مصالحه و رشد فرهنگ هستند.
این نوشته گزارش اداری و یا حتی رسانه ای نیست. دوستان همسفری که از خبرگزاری های ایسنا و فارس آمده بودند، در طی این مدت گزارش های خوبی تهیه و در رسانه شان منتشر کردند که قاعدتا علاقه مندان و پیگیران مطالعه شان کرده اند و نیازی به تکرار مکررات در این باره از جانب قلم لرزان نگارنده نخواهد بود. در واقع، این نوشته، بیش تر علائق و کنجکاوی های فردی علاقه مند به مسائل فرهنگی را بازتاب می دهد و از زاویه دید سمت اداری و حقوقی اش نوشته نشده است.
****
1- تدارک یک نمایشگاه (از جمله نمایشگاه کتاب)، نیاز به مقدمات فراوانی دارد: از نقشه پردازی ها تا نصب سازه های غرفه ها و چیدمان دکورها و...در ایران معمولا وزارتخانه و یا موسسه مربوطه، این جور فضاهای مقدماتی را هر سال بین پیمانکارانی به پیشنهاد می گذارد و نهایتا یکی شان کار را به عهده می گیرد و سال بعد باز به همین منوال. هر قسمت از فضاسازی نمایشگاه هم البته چندین پیمانکار به عهده دارند. در نمایشگاه کتاب بلگراد، اما همه چیز، بر عهده خود متولیان نمایشگاه، (و نه وزارتخانه مربوط) بود و کارکنان و یا پیمانکارانی که در استخدام مجموعه نمایشگاهی درآمده بودند، به عنوان کاربلدانی که هر چند هفته یک بار این آماده سازی ها را انجام می دهند، با مهارت و تسلط و البته آرامش فراوان سفارش های مقتضی را از طرف صاحب کار می گرفتند و در مدت مشخص رویش کار انجام می دادند. از این حیث، اضطراب کارفرما و پیمانکار و نهادهای فرهنگی ذی ربط به حداقل می رسید. در بازدیدهای پیش از آغاز رسمی کار نمایشگاه، به خوبی این نکته مشهود بود که چگونه در نهایت آرامش و متانت و فارغ از شتابزدگی هایی که معمولا در موقعیت های این چنینی در ایران مشاهده می کنیم، نصابان و غرفه سازان (که بسیاری شان هم خانم بودند و تفکیک کار مردانه/زنانه در این زمینه برای شان خیلی معنا نداشت)، کار خود را انجام می دادند و در عین حال با روی گشاده، سفارش های مقتضی مربوط به هر غرفه را هم با توجه به ملیت و سلیقه ها و ذائقه های مرتبط، انجام می دادند. آیا نمی توان همین روال را درباره نمایشگاه کتاب خودمان هم جاری کرد؟ این که بخش مهمی از انرژی های وزارتخانه و موسسه هر سال در موعد آغاز به کار نمایشگاه، صرف مزایده و آگهی و مذاکره با پیمانکاران و...شود، کار را به عهده متولیان رسمی مجموعه نمایشگاهی بسپارند و در آرامش به کارهای مهم تر بپردازند؟ شاید امسال که مجموعه شهر آفتاب با آمادگی بسیار بیش تر نسبت به سال گذشته، قرار است مجددا پذیرای بحث نمایشگاه کتاب باشد، بتوان این روال را جدی تر مورد مداقه قرار داد. مدیریت نمایشگاه های مهم ملی، نیاز به پیکره ای واحد دارد و این که هر بار برای هر وزارتخانه داستان از اول روایت شود و مشکلات دوباره و سه باره و چندباره پدید آیند و مدیریت های چندپاره کار را به عنده گیرند، قاعدتا تاثیرش را در ادامه کار هم خواهد گذاشت.
2- نمایشگاه کتاب بلگراد برخلاف بسیاری از همتایان اروپایی اش (مانند نمایشگاه کتاب فرانکفورت) و مثل نمایشگاه کتاب تهران خودمان، جدا از قالب نمایشگاهی، فضای فروشگاهی هم دارد. اما این موضوع به شلوغی و ازدحام بیش از حد، در ابعدی که رفت و آمدها را به زحمت اندازد منجر نمی شد. اتفاقا فضای نمایشگاه مملو از جمعیت بود، اما نه آن سان که به ترافیک و ازدحام های کلافه بار منتهی شود. شاید یکی از علت های این موضوع، رایگان نبودن نمایشگاه باشد. بلیت ورودی برای هر بازدیدکننده، 250 دینار صریستان، معادل هفت هزار تومان ما بود. مردم بلگراد چنان فرهنگ دوست بودند که این مبلغ، مانع از حضور پرشوق و ذوق شان نمی شد، اما به هر حال نظم و نسقی را در رفت و آمدهای نمایشگاهی ایجاد می کرد که دقیقا هر آن کس را که مایل به بازدید و یا خرید کتاب بود در محوطه نمایشگاه راه می داد. یادم هست سال های دورتر در چندین نوبت، بحث بلیت ورودی برای بازدیدکنندگان از نمایشگاه کتاب تهران (آن زمان که در مجموعه منتهی به خیابان سئول/بزرگراه چمران بود) برقرار بود و نمی دانم چرا لغو شد؛ ولی همان طور که تجربه سینما بدون بلیت در چند سال قبل به موقعیت های به شدت ناخوشایند منجر شد، ماجرای نمایشگاه کتاب هم از آن جا که جدا از بحث اصلی که مربوط به کتاب است، کاربری های دیگری مانند تفریح و تفنن های خانوادگی و جوانانه و حتی پرسه گردی های بی هدف را هم دربردارد، فضای مغشوشی را در ایاب و ذهاب و ترافیک مسیرهای رفت و برگشت و ازدحام پرزحمتی را در داخل غرفه ها ایجاد می کند. شخصا معتقدم با تمهید بلیتی کردن نمایشگاه ولو با قیمت و مبلغی اندک، از تبدیل نمایشگاه کتاب به بازار مکاره می توان به سهولت جلوگیری کرد و با عنایت به این که مدیران فرهنگی کنونی وزارت ارشاد هم در پی آمارسازی های بی حساب و کتاب از بازدیدکنندگان نمایشگاه، آن سان که هر سال باید الزاما از سال قبل بیش تر باشند، نیستند، می توان به اجرایی کردن این تمهید بهتر اندیشید.
3- احتمالا یکی دیگر از دلایل نظم جاری در رفت و آمدهای درون نمایشگاهی نمایشگاه بلگراد، نوع فضاسازی و معماری ساختمان آن است. این نمایشگاه که هر سال در محیط مخصوص نمایشگاه ها برگزار می شود، از چند سالن کلی تشکیل شده است: سالن هایی فرعی که محل غرفه های کشورهای خارجی شرکت کننده در نمایشگاه است و غرفه جمهوری اسلامی ایران در همین سالن قرار داشت؛ و نیز سالن عبوری که محل نشست های فرهنگی برای سخنرانی و نیز محل استقرار مدیران و کارکنان اداری نمایشگاه بود. اما سالن اصلی، در انتهای این چند سالن اولیه قرار داشت و محل استقرار ناشران داخلی صربستان بود. سالن اصلی نمایشگاه بلگراد، برخلاف نمونه های ایرانی که متشکل از سالن های عریض و پراکنده است، قالب مدور شبیه یه یک استادیوم و یا آمفی تئاتر بزرگ دارد و تقریبا همه ناشرها در یک سالن بزرگ تجمیع شده اند که حالت طبقاتی نیز دارد. بدین ترتیب می توان با حضور در یک سالن به همه ناشران اشراف و دسترسی نسبی داشت و انقطاع و گسست در رفت و آمدهای نمایشگاهی نداشت. ویژگی بارز این ساختمان نیم کروی، نورگیری فراوان آن از سقف شفاف و بزرگش در بالای عمارت است. این فضا، جدا از آن که یادآور سنت تاریخی برگزاری آیین های فرهنگی در سازه های مدور است و پیوند مناسبی بین فرهنگ کنونی و فرهنگ تاریخی یک سرزمین برقرار می کند، رفت و آمد و عبور و مرور بازدیدکنندگان را هم سهولت می بخشد و از پراکندگی موقعیتی شان جلوگیری می کند. یکی از بزرگ ترین ایرادهای نمایشگاه کتاب تهران، گستره غیرهندسی و متشتت قرارگیری غرفه ها و سالن های مختلف است که باعث می شود مراجعان، مسیرهای مختلف و طولانی ای بپیمایند و خستگی مضاعفی بیابند. آیا امسال که شهر آفتاب با پشتوانه های قوی تری نسبت به سال قبل بهره مند است، می توان امید داشت همه غرفه ها در فضایی واحد و در مقیاسی مناسب از فاصله مندی و چیدمان قرار گیرند و مراجعان را از گز کردن مسافت های طولانی از این سالن به آن سالن معاف دارند؟
4- کادر اداری در فضای نمایشگاه بلگراد کمتر به چشم می خوردند. هر چقدر در نمایشگاه ما، ستاد و تشریفات و حراست پرجلوه اند، در نمایشگاه بلگراد همگی در یک سالن عبوری جای گرفته اند و جز در مواقع مقتضی به چشم نمی آیند. همین موضوع وجهه مردمی بودن نمایشگاه را ارتقاء داده است. اصولا حضور دولتی ها در نمایشگاه بسیار کم است. مقامات البته به هر حال بازدید می کردند، اما در شکل و شمایلی عادی و نه با هیبت و ابهت و قامت های کذا. در همان مراسم افتتاحیه، که کل آغاز و انجامش به 20 دقیقه هم نکشید، هیچ خبری از صندلی ها و جایگاه های مقامات و...نبود. وزیر فرهنگ صربستان کنار بقیه حاضران ایستاده بود و تماشا می کرد. کل مراسم هم چند فقره خوشامدگویی، یکی دو ارکسترنوازی (که یکی اش، موسیقی مورد علاقه نگارنده یعنی آداجیوی آلبینونی بود و بسی روح نواز بود و بر جان نشست)، سخنرانی یکی از مدیران صنفی نشر و همچنین سخنرانی خانم نرگس آبیار خودمان بود. این همه بی شیله پیلگی در مقایسه با عصاقورت دادگی های جاری در مراسم افتتاحیه و اختتامیه های ما نمود فراوان داشت. متاسفانه در جامعه ما نمایشگاه کتاب از حالت عادی یک نمایشگاه کتاب بسیار فراتر رفته است و تبدیل شده به بزنگاهی حیثیتی برای رجال سیاسی؛ و خب این آفت های خاص خودش را دارد. حتی رسانه ها هم عموما در کمین این هستند که فلان وزیر و بهمان نماینده مجلس و آن یکی امام جمعه و این یکی رییس قوه موقع بازدید از نمایشگاه درباره خوب یا بد بودن نحوه برگزاری نمایشگاه چه نظری دارد تا فورا همان را تبدیل به یک تیتر سیاسی علیه یا له وزارت ارشاد کنند. این همه سیاسی زدگی نمایشگاه کتاب، بر بعد فرهنگی اش خدشه وارد می کند. نمی دانم می شود برای دوره بعدی نمایشگاه مان امتحان کرد و با تمهیدات و سیاستگذاری های هدفمند، از غلظت دولتی محور بودن نمایشگاه کاست و این را به عنوان یک ویژگی نمایشگاهی برای دیگران هم جا انداخت؟ البته در جامعه ای که تمایل برای جاگذاری فرهنگ ذیل مناسبات سیاسی شدید است، شاید انتظار داشتن در باب نمایشگاه کتابش، به دور از واقع بینی باشد.
5- معمولا یک شوخی درباره نمایشگاه کتاب ما وجود دارد که بنا بر اغذیه فروشی های بویناکی که در جای جای محوطه قرار گرفته اند، عنوان نمایشگاه کباب بر آن می نهند. (البته رندی هم بود که عبارت نمایشگاه رباب هم بر آن افزوده بود و علتش هم حضور جوانان جویای عشق و عاطفه ای است که بدون توجه به بحث کتاب، آن جا را جولانگاه خلوت های پرشور خود کرده اند). در نمایشگاه کتاب بلگراد، جز یک رستوران واقع در محوطه، دیگر خبری از اغذیه فروشی با بوی روغن سوخته و شمیم سوسیس و همبرگر و کباب ترکی سرخ شده در آن نبود. البته در داخل سالن اصلی، چند دکه هم بود که خوراکی های بدون انتشار بوی غلیظ برای مراجعان می فروختند و حضورشان، متانت فرهنگی نمایشگاه را مخدوش نمی کرد. قاعدتا اگر نمایشگاه ما هم این قالب عریض و طویلی اش را مختصرتر سازد و کل سالن ها و غرفه ها، در یک فضای مشخص تجمیع شود، می توان فکری هم به حال اغذیه فروشی هایی کرد که حضور پررنگ و بوی شان، باعث افزایش روحیه طنز و شوخی می شود.
6- نه در تلویزیون و نه در کوی و برزن و خیابان، کمتر خبری از تبلیغ نمایشگاه بود. در چندین فقره از شهرگردی، محض رضای خدا حتی یک بنر هم در دعوت از مردم برای حضور در نمایشگاه به چشم نخورد و در پرسه زنی های محدود تلویزیونی از این کانال به آن یکی شبکه هم، برنامه ویژه نمایشگاه کتاب رویت نشد. اما غریب است که به رغم این خلأ تبلیغاتی، مردم و مخصوصا جوانان، حضوری پررنگ در نمایشگاه داشتند. به نظرم این هم برمی گردد به غیرسیاسی بودن نمایشگاه آن جا و این که دولت لزومی نمی بیند برای پدیده ای که خود مردم راغب هستند از آن استقبال کنند هزینه تبلیغات و غیره صرف کند.
7- مردم بلگراد به شدت آدم هایی فرهنگی و کتاب دوست هستند. این که نرخ کتابخوانی در آن دیار چقدر است، آمار نگرفتم، ولی استقبال پرشور از نمایشگاه کتاب شان از یک طرف، و وجود شگفت انگیز کتابفروشی های متعدد و مجلل در نه تنها مجتمع های بزرگ و خیابان های اصلی، بلکه در خیابان های فرعی هم بسیار جلوه گر بود و البته این هم نبود که کتابفروشی هایی کم رونق باشند و به تعداد معقول، درشان جمعیت هم حضور داشت. برخلاف تهران که کتابفروشی ها در یکی دو راسته خیابانی متمرکز شده اند، در سطح شهر بلگراد به شدت پراکنده و متنوعند و اغالب هم حال و هوایی شبیه به شهر کتاب ما دارند. در عین حال در کتابفروشی ها، جز کتاب و لوازم التحریر، شمایل و نمونه هایی از فرهنگ و سنت و آیین صربستانی ها هم عرضه می شد که شامل نمادهای ملی، پرچم، چهره های مشهور علمی و ادبی، نقشه، بولتن ها و بروشورهای جغرافیایی و تاریخی، و...بودند. حتی در یک کارگاه کوچک چاپ، پیراهن ها و بلوزهایی عرضه می شد که منقوش به همین نمادها بود. اصولا تعصب صرب ها به زبان و هویت ملی شان مثال زدنی است و اگرچه گاه افراط در این باب برای خارجی ها دردسرساز می شد (مثلا حتی روی تابلوی عنوان خیابان های اصلی هم، خبری از ترجمه اش به زبان انگلیسی نیست)، اما روی هم رفته وجهه ای قابل تحسین داشت.
8- صرب ها عموما ضدآمریکایی و ضدانگلیسی بودند؛ که این موضوع قبل از آن که به خاستگاه بلوک شرقی شان برگردد (و هنوز هم می توان به وضوح هویت بلوک شرقی شان از بافت معماری ها و سلوک زندگی شان جست و جو کرد)، به نتیجه ورود قدرت های بزرگ به جنگ بیست سال قبل شان معطوف است. جالب است که در وسط شهر، هنوز ساختمانی مخروبه و دولتی را باقی نگه داشته اند در حالی که بدنه بمبی هم که بدان اصابت کرده است باقی است! و وقتی گردشگران خارجی با تعجب به این منظره می نگرند، طرف صربی با حرارت از ظلمی که آمریکا در جنگ بدان ها کرده است سخن می گوید و این منظره را سند آشکار جنایت قدرت های بزرگ غربی می داند. بامزه این جا بود که وقتی مردم بلگراد متوجه می شدند ما از ایران آمده ایم، بعضی شان با خوشحالی از احمدی نژاد یاد می کردند و موضع او را در برابر غرب می ستودند. هر چقدر هم که در پاسخ گفته می شد او دیگر رییس جمهور نیست و رفته است، همچنان نامش را ذکر می کردند! (از دیگر واژه هایی که موقع دانستن ملیت ما به زبان می آوردند، این ها بود: محمدرضا پهلوی، کورش، تیم تراکتور و استقلال و پرسپولیس، و البته جنگ با عراق!) البته من هم به روی خود نمی آوردم و از این که طرف با یاد احمدی نژاد خوش است می خندیدم، ولی در دل از عدم توازنی که بابت لطمه خوردگی مناسبات اقتصادی و اداری و اجتماعی و اخلاقی در طول آن هشت سال پیش آمده بود و این بندگان خدا از آن بی خبر بودند و فقط یک پز و پرستیژ دیده بودند غصه دار بودم.
9- برخی صرب ها در مواجهه اولیه با ما و نوع حرف زدن مان با تردید ابتدا می پرسیدند: ترک؟ عرب؟ و وقتی جواب می شنیدند که ایران و زبان فارسی، می خندیدند و یک دفعه صمیمی می شدند! این که چرا با ترک ها و عرب ها از دیده تردید می نگریستند، شاید علتش به پیشینه حکمرانی ترکان عثمانی در قرن های گذشته در بالکان برمی گشت که به حال هژمونی عربی/ترکی دربرداشت؛ و شاید هم علت، دغدغه نسبت به نفوذ داعش در منطقه بود که باز دروازه ورودی آن را از ترکیه و ممالک عرب می انگاشتند. (ظاهرا به همین دلیل هنوز عربستان سعودی در صربستان سفارت ندارد). به هر حال وجود روحیه ضدغربی از یک طرف و هراس از نفوذ داعش از طریق ترکیه و عرب ها از طرف دیگر، می تواند نزدیکی ایدئولوژیک و فرهنگی توامانی را بین صرب ها و ایرانی ها رقم بزند و بر نزدیکی های پیشین بیفزاید. به نظرم پتانسیل های فرهنگی، سیاسی و اجتماعی فراوانی در مراودات دو کشور وجود دارد که در صورت تحقق و فعلیت، به غنای فرهنگی موجود بیفزاید. حتی به لحاظ زبان، می شد واژه هایی را یافت که بین دو کشور یکسان الفظ می شد. مثلا در محوطه قلعه میدان (از مناطق گردشگری بلگراد که هویت تاریخی دارد و البته اشراف بسیار زیبا و هوش ربایی هم به رود دانوب و محل پیوستگی اش به رود ساوا دارد) برجی بود نام برج ساعت که به همان نام «ساعت» هم توسط صرب ها تلفظ می شد. البته تعداد ایرانیان مقیم بلگراد بسیار اندک است و طبق گفته یکی از همراهان مطلع، به صد نفر هم نمی رسند. نمی دانم چرا به رغم سرسبزی و خرمی و دوست داشتنی بودن این شهر کوچک که آرامش در آن موج می زند و معماری های بسیار زیبایی دارد، کمتر ایرانی ای آن جا را در بین شهرهای مختلف اروپایی برای سفر یا اقامتی محدود برمی گزیند. در حین خیابان گردی، البته یک بار به یک اطلاعیه کاغذی بزرگ به زبان فارسی در پشت شیشه یک دفتر در خیابانی فرعی برخوردیم که پرهیز از ریختن زباله در محل می کرد! شگفت زده از این که یک متن به زبان فارسی دیدیم و آن هم درباره آشغال؛ سرانجام دریافتیم دفتر مربوط به امور پناهندگان است و آن متن هم در ارتباط با برخی برادران فارسی زبان غیرایرانی (احتمالا افغانی) که در پی اقامت در آن کشور از این طریق هستند الصاق شده است. معادل عربی این متن هم به پنجره کناری الصاق شده بود.
10- مگر می توان علاقه مند به سینما بود و از فرصت پیش آمده برای رفتن به سینما در این کشور بهره نبرد؟ یک مجتمع سینمایی مجهز واقع در ساختمان اوشجه را که حدود 10-12 فیلم نمایش می داد انتخاب کردم و از بین کلی فیلم صربی و بیش تر آمریکایی، فیلم دختری در قطار (تیت تیلور،2016) را در سانس 10 شب برگزیدم. خود فیلم البته خوب نبود و در نسبت با منبع اقتباس خوبش (نوشته پائولا هاوکینز) که چندین ترجمه به فارسی هم سال گذشته از آن به عمل آمد، بسیار نارس و متشتت بود، اما مردم هم اغلب از فیلم های اکشن و یا کمدی آمریکایی استقبال می کردند و برای همین سالن حدودا 500 نفری ای که در آن برای دختری در قطار نشسته بودم، نهایتا با زیر صد نفر جمعیت پر شده بود، چرا که نه اکشن بود و نه کمدی. (در عوض فیلم ابرقهرمانی دکتر استرنج (اسکات دریکسون) و فیلم کمدی بچه بریجت جونز (شارون مگوایر) با صف های طویل مشتریان مواجه بود). در جست وجوهایم دریافتم که این جا هم مثل هر کشور دیگری، سینمای آمریکا حرف اول را می زند و هر سال پرفروش ترین فیلم صربستان، متعلق به سینمای آمریکا است. خود سینمای صربستان، همچنان تحت الشعاع نام پرآوازه سینماگر بزرگ بالکان، امیر کوستوریتسا است و گویی جز او، کس دیگر که توانسته باشد جلوه ای درخور برای سینمای کشور فراهم کند، هنوز ظهور نکرده است. چند سال قبل البته سردان گلوبویچ - مدرس کارگردانی در دانشکدهی هنرهای دراماتیک بلگراد - که با فیلم قابل توجه خود (حلقه ها، 2013) موجی از موفقیت را پشت سر گذاشت و در اسکار هم درخشید، انتظاراتی را برای احیای سینمای بالکان و به ویژه صربستان برانگیخت، اما دیگر از او هم خبری نشد. (سردان سال 1392 در حاشیه بخش بین الملل جشنواره فیلم فجر سفری هم به ایران داشت و در چند نشست راجع به کارگاه های فیلمنامه نویسی شرکت کرد) سینمای صریستان نه صرفا در مقایسه با سینمای ایران، که در مقایسه با دیگر کشورهای سابقا بلوک شرق هم چندان پیشرو نیست (یکی دو آنونس که از فیلم های شان دیدم بیش تر یاد فیلمفارسی های سال های دور خودمان افتادم)؛ اگرچه تنوع فیلم های شان در مقایسه با سینمای ما که عموما کمدی، جنگ و خانوادگی است، بیش تر است و حتی فیلم های علمی تخیلی هم ساخته اند. با این حال در عرصه سینمای اقتباسی که ظاهرا چیزی در چنته ندارند. این نکته ای بود که در نشست فرهنگی دو نفر از داستان نویسان کشورمان (مصطفی مستور و نسیم مرعشی) با ولادیسلاو بایاتس از نویسندگان صربی مطرح شد و نویسنده صرب بحث اقتباس ادبی را در سینمای این کشور چندان قابل اعتنا ندانست. این موضوع، در مقایسه با سینمای ایران که تاکنون بیش از 200 عنوان مورد اقتباسی در تاریخش ثبت شده است جالب می نمود.
11- گمان می کنم توصیف قانون مندی صرب ها در حوزه های مختلف مدنی (مخصوصا ترافیک که برای ما ایرانیان تبلوری ویژه دارد!) برای کسانی که با فضای اروپا و بسیاری دیگر از ممالک خارج آشنایی دارند، حوصله سربر و تکراری باشد، اما برای کسی مثل من که اولین سفر خارجی اش بود، این میزان از تقید به عبور و مرور طبق هنجارهای قانونی شگفت آور بود. در طول ده دوازده روزی که آن جا بودم، هم عابر پیاده حق سرنشینان خودروها را رعایت می کرد و هم رانندگان حق یکدیگر و نیر عابران پیاده را. در این مدت محض رضای خدا یک موتورسیکلت ندیدم و وقتی از یک راننده تاکسی سوال کردم گفت که موتور فقط متعلق به پلیس است؛ و راستش در این مدت حتی حضور پلیس هم محسوس و مشهود نبود. به همین بیفزایید رعایت آداب معاشرت. نه نگاه مزاحم کسی به کسی، نه تنه زدن در پیاده رو، نه لات بازی و لمپن بازی وسط معابر...این که بخشی از جامعه ما در حال حاضر از بسیاری بدیهیات تمدنی و اخلاقی فاصله گرفته است، دغدغه ای ناراحت کننده است. چرا باید اکثر قریب به اتفاق کسانی که خارج ایران می روند، فصل مشترک حرف شان این باشد که اسلام واقعی را ما آن جا دیدیم؟ گره کارمان کجا است؟ این که تاریخ ما و حوزه آب و هوایی و جغرافیایی مان و فلسفه های کهن مان و...چه تأثیری در این فراگرد داشته اند یک بحث است و این که الان چه می توان انجام داد تا از گسترش این قانون گریزی و لاابالی گری جلوگیری کرد بحث دیگر.
12- به نظرم در طول چند دهه اخیر یک جور انقطاع وسیع در لایه های مختلف در جامعه ما شکل گرفته است. یکی گسست تاریخی است که فاصله نسلی بین حاضران و گذشتگان ایجاد کرد. اصرار بر این که هر چه مربوط به قبل از چهل سال پیش است بد و هرچه دستاورد است مربوط به این چهاردهه اخیر، حس بی تعلقی به گذشته را نقویت کرده است و به همان نسبت سستی در تقید به فرهنگ و آداب و سنن را دامن زده است. گسست دیگر، انقطاع با دیگر ملل و تمدن ها است. رسانه های رسمی ما، از دیگر کشورها فقط آن چه را به مصلحت دیدگاهی خویش می انگارند گزینش گرانه منعکس می کردند و می کنند و متاسفانه از همین رو است که در سال های اخیر به مدد رشد فناوری ارتباطات، رسانه های جایگزین غیررسمی، از ماهواره گرفته تا ابنترنت، تصاویر و تعابیر دیگری را که در تناقض با فضای محدود رسانه ای داخل است به سمع و نظر مخاطب «پرت» می کنند و او را در گمگشتگی معرفتی نسبت به دنیای خودش و دیگران قرار می دهند. انقطاع دیگر، درون متنی است. سیاست زدگی غلیظ در خصوصی ترین لایه های زندگی، نوعی قطبی گرایی را در میان آحاد اجتماع شکل داده است که گویی اگر برادرت معتقد به جناح سیاسی ای باشد که مغایر با اعتقادات تو است، باید به انکار رابطه اخوت با او دست زد. در عین حال استفاده ابزاری فراوان از هر آن چه برای عموم مردم محترم و متقاعدکننده بوده است، از دین و آیین گرفته تا گفتمان های آزادی و عدالت و توسعه، رفته رفته شعارهای مربوط به این فضاها را برای مردمان کم رنگ و کم اعتبار ساخته است و از معنی تهی کرده است. در چنین موقعیتی طبیعی است که مردمان از هم فاصله بگیرند و به چشم معتمد به یکدیگر نگاه نکنند. آن ها نه به گذشته خود، نه به اطراف خود، و نه به خود اعتماد بایسته ندارند و هر کس ترجیح می دهد خر مراد خویش را تا آن جا که میسر است سوار شود و براند. متاسفانه در چنین فضایی حتی از گسترش موقعیت هایی ساده و اجتماعی که می تواند صمیمیت را بین افراد تقویت کند به دلایلی واهی پرهیز می شود. یک نمونه ساده در همین بلگراد، خیابان نه چندان طویلی بود به نام میهایلوا؛ که البته پیاده رو بود و خودروها حق ورود به آن را نداشتند. نمونه این خیابان ها البته در شهرهای اروپا فراوان است و حتی استانبول هم خیابان استقلالش بدین شکل است. در میهایلوا، که بلگرادی ها معتقدند مرکز شهرشان است و حتی شمایلی هرمی شکل هم در جایی از خیابان نصب کرده اند که نشان دهند این جا درست نقطه مرکز شهر است، اطراف خیابان پر از مغازه های مختلف لباسفروشی، رستوران، کتابفروشی، کافه، و...است و در وسط خیابان هم هر کس به کاری مشغول؛ کسی تابلوهای نقاشی اش را به حراج گذشته و خودش هم در حال نقاشی کشیدن از مردم است، آن سوتر دخترکی آکاردئون می نوازد و پول جمع می کند، این ورتر کسی صنایع دستی اش را ردیف کرده است و...صندلی های کافه ها و رستوران ها هم مستقر در وسط خیابان است و معمولا هم مالامال از جمعیت که خانوادگی و یا دوستانه کنار هم نشسته اند و می خورند و می نوشند و آواز می خوانند و خوش و خرمند. این همه سرخوشی، قطعا در تالیف دل ها نسبت به هم نقش فراوان دارد و همبستگی اجتماعی را منجر می شود. چرا در تهران نباید خیابان مخصوص پیاده روی وجود داشته باشد که بتوان با خانواده یا دوستان ساعاتی را در روز و شب، به طی طریق گذراند و چیزی خرید و کنار هم در هوای آزاد به خورد و نوشی پرداخت؟ چرا اجتماعات شادمانه در تهران چندان با روی خوش مواجه نمی شوند؟ خیابان سپهسالار البته پیاده رو است؛ اما بیش تر مخصوص صنف کفش فروش ها وخریداران کفش است تا چیز دیگر. خیابان سی تیر؟ گمان می کردیم بعد از سنگفرش کردنش در ماه های اخیر، قرار است تبدیل به پیاده بزرگ تهران شود، ولی همان خیابان ماند و حالا اتومبیل ها با سرعت بیست کیلومتر در ساعت برای آن که لاستیک چرخ شان صاف نشود از رویش می گذرند. میدان امام حسین و شبه بین الحرمینی که بر رویش ساخته اند؟ هیچ چیزی که بتواند گشت و گذار سرخوشانه را در آن جا رقم بزند وجود ندارد. گرچه شاید در این احوال که هوای آلوده کودکان دانش آموز را خانه نشین کرده است و دیگر اقشار را هولناک در رسیدن به مقصد تا از سموم هوا در امان باشند، صحبت از پیاده روی تا حدی نامانوس بنماید؛ چه آن که در همان بلگراد یکی از پرغنیمت ترین عناصرش برای ما تهرانی ها، هوای سالم و تمیز و دلچسبش بود. انگار حتی آب و هوا هم قرار است ما را از اینی که در نسبت با هم هستیم دورتر و دورتر کند. غرض آن که برای بازیابی عادات و آداب از دست رفته مان، راهی جز تقویت نوعدوستی و همبستگی های اجتماعی وجود ندارد و این نیز هرگز با لعن و نفرین گذشتگان و اطرافیان و غیرخودی ها حاصل نمی شود و بر عکس بر غلظت فاصله ها می افزاید. موفقیت در امر کتاب، سینما و هر نمود فرهنگی دیگری، قبل از هر پیش زمینه ای، نیاز به توسعه فکر و افق دید دارد. در زیر آسمان نفرت و غیظ، نمی توان امید چندانی به بارش فرهنگ داشت.
*آدم های نازنین، نام فیلمی طنزآمیز محصول 1999 از جاسمین دیزدار، سینماگر انگلیسی است که داستانش درباره تعامل ها و چالش های مردمان یوگسلاوی سابق است.
نظر شما