یکی از پرسشهایی که با دیدن یا شنیدن اخبار حوادث تروریستی در رسانهها، به ذهن هجوم میآورد این است که چگونه یک انسان میتواند به میزانی از سنگدلی و بیرحمی برسد که فرد بیگناهی را بکشد؟
دایان بارت، در مطلبی نظر چهار روانشناس را به اختصار مرور کرده است:
«زیگموند فروید» بر این باور است که دگرآزاری، یا تمایل به ایجاد درد در سایر انسانها، نتیجۀ ترکیبی از میل جنسی و خشونت و پرخاشگری است، که مبنای روانشناختی و زیستشناختی دارد و بخشی طبیعی از ماهیت بشری است. او معتقد است که کار والدین در زندگی «تربیت» وحشیهای کوچک است، یعنی آموزش کودکان برای کنترل تکانههای طبیعی تا بتوانند در این جهان با سایر انسانها زندگی کنند. بنابراین او میاندیشد که ما همیشه امکان کنش بر اساس تکانهها را داریم. به همین علت است که بعضی از ما به شکل بهتری دیگران را کنترل میکنیم.
«هانس کوهوت» یکی از طرفداران مکتب روانکاوی فروید بود، که در دهۀ 1970 از این مکتب کناره گرفت. او نظریۀ «روانشناسی خویشتن» را ارائه داد و استدلال کرد که خشونت و پرخاشگری نسبت به دیگری همیشه حاصل تحریک روانشناختی است. منظور کوهوت این بود که خشم، تندخویی و بیزاری همیشه معنای روانشناختی و هیجانی دارند، اگرچه همیشه مشاهدهپذیر و بهسادگی تبیینشدنی نیست. گاهی رفتار دیگرآزارانه و تندخویانه نتیجۀ چیزی است که او «فروپاشی» مینامد؛ یعنی زمانی که فرد حس میکند سردرگم، ناامید و متلاشی است. بر اساس نظریۀ کوهوت، این حس بیشتر اوقات محصول درک و تأیید نشدن فرد توسط دیگرانِ مهم است. به باور کوهوت، اگر ما درک و پذیرفته نشویم، خودمان را گم میکنیم و آشفته میشویم. تندخویی و نفرتی که دیگری را نشانه رفته، میتواند راهی برای انسجامبخشی به ما باشد.
«کریستوفر بالس»، روانکاو و نویسندۀ انگلیسی، میگوید که در پس بیزاری و رفتار نفرتانگیز، پوچی ژرفی وجود دارد. برای او تندخویی، خشم و بیزاری شیوههای پُرکردن آن پوچی است. برای چنین فردی، احساس دگرآزاری بهتر از بیحسی مطلق است.
«روت اِستین»، روانکاو آمریکایی، بهدرستی دربارۀ تروریستهایی نوشته است که سایر افراد را بهنام خدایشان ازبین میبرند. او تصور میکند که تروریستها بیشتر اوقات به موجودی برتر صورت آرمانی میبخشند، تا بر تنفری درونی نسبت به خودشان، سرپوش بگذارند. این فرضیه میتواند دربارۀ کسانی هم صادق باشد که به نام حفظ اخلاق دینی به دیگران آسیب میزنند.
بارت اینگونه جمعبندی میکند: ظاهراً هر یک از این ایدهها بخشی از حقیقت را بازگو میکند. البته، دادههای بسیاری دربارۀ کودکانی وجود دارد که بهصورت بدنی یا احساسی، توسط پدرومادرشان یا سایر افراد آسیب دیدهاند، و بدل به بزرگسالانی شدند که نسبت به دیگران سنگدل بودند. اگرچه عکس این حال هم دیده شده است.
از سوی دیگر، «الکس لیکرمن» با اشاره به نظرات «گابریل مارسل» در مقالۀ «روح تجریدی به مثابۀ عنصر جنگآفرین»، اصطلاح «روح تجرید» را به کار برد، یعنی آدمها را به مثابۀ «کارکرد» پنداشتن، و نه «انسان» دیدن. در اوائل تاریخ آمریکا بخش وسیعی از جمعیت آمریکاییهای آفریقاییتبار به عنوان «بردگان» برچسب خوردند و هویت آنان نه به مثابۀ انسان، که به عنوان ایدهای مجرد تقلیل داده شد. چنین تصوری به بردهداران اجازه داد بردههایشان را اموال خود بینگارند. هیتلر به بیشتر آلمانیها باوراند که بخشی از جمعیتشان را به عنوان «یهودی» بپندارند، او این کار را با خلاصهکردن هویت انسانی آنان در موجوداتی پَست، انجام داد. آمریکاییها در عوض، ژاپنیها را به «ژاپ»ها تلخیص کردند، اصطلاح خفتآوری که آنان را به جای انسانهای دارای امید، عشق و خانواده، به «دشمنی» تقلیل داد که میتوان بر سرش دو بمب اتمی افکند.
لیکرمن در انتها چنین نتیجه میگیرد: من به طور جدی باور دارم که اگر خود را به گونهای پرورش دهیم که از تجرید و خلاصهکردن افراد بپرهیزیم، مطمئناً سنگدلی در تمام شکلهایش بسیار کمیابتر از چیزی که اکنون شاهدش هستیم، خواهد بود.
به نظر میرسد ترویج رویکرد «کلنگر» و نه «جزیی» و «خلاصهساز» میتواند همدلیآفرین و مانع خشونتورزی باشد، یعنی دقیقاً همان عنصری که در تروریستها خاموش میشود تا انسانها بدل به شی شوند.
کد خبر 677601
نظر شما