آمبولانس جلوی بیمارستان ترمز می‌زند، بیمار را با شتاب روی برانکارد می‌گذارند و با سرعت به سمت اورژانس می‌برند. یک‌نفر فریاد می‌زند: «دکتر! دکتر!» پرستاری جلو می‌دود و به همکارش فرمان می‌دهد: «زود برو دکترو پیج کن. مورد اورژانسی داریم!»

این صحنه البته حاصل فانتزی ذهنی بنده است. به نحو اولی اگر در بیمارستان قائم مشهد باشید، جز خودتان و بیمار، كسی كنارتان نیست. عین اتفاقی كه روز یكشنبه 15امرداد برای من افتاد. آمبولانس جلوی اورژانس پیاده‌ام كرد و مرا با برانكاردی كه پدرم روی آن بود، تنها گذاشت و رفت. خودم برانكارد را داخل بردم و با مسئول پذیرش چانه زدم. به دستور ایشان، برانكارد را به طبقه‌ی دوم بردم اما بخش دیالیز ما را نپذیرفت چون از پزشك معالج، دستور كتبی نداشتم. این‌كه پدرم نیاز فوری به دیالیز داشت، فاقد اهمیت بود. كار اداری شوخی نیست.

گوشی موبایل دستم بود و در همان‌حال برانكارد پدر را در راهروهای بیمارستان هل می‌دادم. یكی از راهروهای منتهی به اورژانس ظاهر عجیبی داشت. عملا یك كارگاه ساختمانی تمام‌عیار بود. كفپوش‌ها كنده شده بودند. داربست و تیر و تخته و خاك. كارگران مشغول كار بودند. یكی از آن‌ها با جدیت مشغول فریزكاری بود. فارغ از صدای گوشخراش بریدن سنگ، شراره‌های آتش تا وسط راهرو می‌پریدند. درست جایی كه باید رد می‌شدیم.

بعد اتفاق جالبی افتاد. یكی از ماموران حراست بیمارستان سر راهم سبز شد. از من پرسید كه از چی فیلم می‌گرفته‌ام؟ من لبخندی زدم و برانكارد را جلو بردم و او هم همراه من آمد. گوشه‌ای ایستادم و او را كنار كشیدم. پسر بدی به نظر نمی‌آمد. به او گفتم كه من خبرنگارم و اگر هم فیلم بگیرم، برای دفاع از منافع امثال اوست. بهتر است كاسه‌ی داغ‌تر از آش نشود. او پافشاری كرد و گفت كه گوشی مرا می‌خواهد ببیند. پاسخ عالی من این بود كه اگر می‌تواند گوشی را از من بگیرد چون حتی رئیسش هم اجازه‌ی چنین كاری را ندارد (آشنایی با قانون بعضی جاها واقعا به درد می‌خورد. وقتی اسم ماده‌ی قانونی را می‌آوری حضرات منگ می‌شوند)

او با همكارانش تماس گرفت. دو نفر دیگر هم از راه رسیدند. به زودی یك افسر پلیس هم به جمع آن‌ها اضافه شد. بخت یارم بود. اگر 15‌سال قبل این اتفاق افتاده بود معلوم نبود چه بلایی سرم می‌آمد. اما اجمالا در سال 96 به سر می‌بردیم و ماموران حراست بیمارستان با بلاتكلیفی مرا دوره كرده بودند. یكی گفت كه اگر گوشی را ندهم چطور می‌شود و همان مامور جوان ـ كه قدرت تخیل بالاتری داشت ـ گفت كه گوشی مرا بخش آی‌تی بیمارستان باید بازدید كند. احتمالا نمی‌دانست كه بخش پذیرش بیمارستان هنوز دارد با چاپگرهای كهنه‌ی ده‌سال قبل كار می‌كند و انتظار بخش مجهزی برای آی‌تی دور از عقل است. به هر حال خیلی نگران به نظر می‌رسیدند. بعدا فهمیدم كه چرا این قدر نگرانند.

من همان حرف‌هایی را كه به جوان اولی گفته بودم با تفصیل بیشتری تكرار كردم.گفتم كه من طرف آن‌ها هستم، كه سال 94، یادداشت من بود كه وزیر محترم بهداشت را متوجه وضعیت كرد و با همت ایشان بالاخره حقوق معوقه‌ی كاركنان بیمارستان قائم پرداخت شد. گفتم كه وظیفه‌ی من است كه جلوی اهمال بالادستی‌ها را بگیرم و ایرادات‌شان را افشا كنم تا شاید وادار شوند در رفتارشان تغییری بدهند. افسر پلیس، بی‌نهایت محترم و مودب و مهربان بود و واقعا مرا خلع سلاح كرد. بالاخره من گفتم كه اجازه می‌دهم او گوشی‌ام را ببیند ـ چون واقعا خوش‌رفتار و ماه بوده ـ و این كار را به این خاطر می كنم كه پاسخ محبتش را داده باشم. فایل مورد نظر را آوردم و او بدون این‌كه گوشی را از من بگیرد نگاهی به محتوای گوشی كرد. از فیلم، خبری نبود.

اما جوان مصمم اول، هم‌چنان اصرار داشت كه من فیلم گرفته‌ام و مدعی بود كه گوشی دیگری در كار بوده. كیفم را جستجو كردند. به‌هر حال مانده بودند چه كنند و من نمی‌خواستم با رئیس حراست بیمارستان ـ آقای واسعی ـ كه سلام و علیكی داشتیم صحبت كنم. دوست داشتم ببینم تا كجا قدرت دارند جلو بروند. اگر پدرم روی دستم نبود حتی اجازه نمی‌دادم به كوله‌ام دست بزنند. كمی خسته و عصبی بودم. گفتم كه از مامورشان شكایت دارم و از افسر پلیس خواستم كه داستان را صورت‌جلسه كند. ورق برگشت.

یكی از نیروهای پخته و جا افتاده‌ی حراست مامور شد كه مرا سر عقل بیاورد. او با فروتنی و با لحنی دوستانه با من حرف زد. آدم خوب و فهمیده‌ای بود. حتی بالاخره رفیق شدیم. تمام مدت در طبقات بیمارستان همراه من آمد و گپ زدیم. حتی كمك كرد كه پزشك متخصص را پیدا كنم. حضورش واقعا مفید بود. بالاخره از خیر شكایت گذشتم. صورت‌جلسه را ـ كه نشان می‌داد مامور حراست در ادعایش خطا كرده ـ امضا كردم. مامور اولی هم به كلی غیب شد.

آن روز پدرم دوساعت‌ونیم در اورژانس سرگردان بود. در این مدت یك قطره آب به او داده نشد. سر جمع، تا ساعت پانزده عصر طول كشید تا بالاخره او را بستری كردیم. من نمی‌توانم كاركنان و پرستاران را سرزنش كنم. سال 95 هم در سلسله‌یادداشت‌هایی به مشكلات استخدامی و مالی‌شان پرداخته بودم. همین الان هم كمك‌هزینه‌ی آن‌ها (قاصدك) درست یك‌سال است كه عقب افتاده. مراجع زیاد است و نیرو كم. آیا مدیران محترم می‌دانند كه بیمارستان قائم ـ با آن ازدحام ـ كمبود آبخوری دارد یا شاید هم فقط یكی دارد؟ آیا آن‌ها می‌دانند كه پرسنل‌شان چه مشكلاتی دارند؟ عملا مجبور شدم كه ازپرستار خواهش كنم تا یك‌لیوان آب به من بدهد و الا باید پانصد متر پیاده می‌رفتم تا از بوفه، آب بخرم.
مدیران بیمارستان این مسائل را می‌دانند و بهترین راه، پنهان كردن آن‌هاست. و چه راهی بهتر از این‌كه ماموران حراست را بترسانی: «فیلم یا عكسی اگر بیرون درز كند اخراجید» به نظرم رسید كه مامور جوان حراست به همین دلیل كاسه‌ی داغ‌تر از آش شده بود.

امروز فیلمی را كه گرفته بودم دوباره نگاه كردم. به‌هر حال، ما هم فوت و فن كار را یاد گرفته‌ایم. اما به احترام مامور مهربان پلیس و دیگر كاركنان شریف حراست آن را منتشر نمی‌كنم. آن‌ها گناهی ندارند. اما قول ندادم كه چیزی ننویسم. موقع نوشتن، با نوعی شهود ناگهانی، كشف كردم كه كاسه‌ی داغ‌تر از آش، در واقع خبرنگاران و فعالان فرهنگی هستند! مردم در صبر و سكوت، ماموران حراست در مراقبت كامل از منافع كسانی كه معلوم نیست چقدر به فكر آن‌ها هستند و فعال فرهنگی فضولی كه پدر بیمارش را از یاد می‌برد تا نابسامانی‌های بیمارستان را افشا كند!

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 695173

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
4 + 0 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • بی نام A1 ۱۱:۲۱ - ۱۳۹۶/۰۵/۱۷
    2 0
    واقعآ آدم نمیدونه چی بگه