وقتی داری زندگی می کنی ، خب داری زندگی می کنی. اما همین که از خودت می پرسی چرا دارم زندگی می کنم، دیگر نمی توانی زندگی کنی. وقتی داری می نویسی، خب داری می نویسی. اما اگر از خود بپرسی چرا دارم می نویسم، آن گاه دیگر نمی توانی بنویسی و یا دست کم نوشتن برایت سخت می شود. عذاب آور می شود. می نویسیم که چه بشود؟ می خوانیم که چه بشود.؟
ما همه انبان پرسش های سمج و بی پایانیم. ما همه درگیر سوالات بی پاسخیم. ما چرا زندگی می کنیم.؟ و این پرسش است که خودش را بر ما تحمیل می کند و نمی توانیم یقه مان را از دستش رها کنیم. وقتی از راه می رسد همه چیز خراب می شود. وقتی مهمان خانه ی جان و دلمان می شود، بی قرارمان می کند. او که بیاید ما را از خانه امن و آسایش مان بیرون می کند. آواره و سرگردان میان بیابان سوزان و کویری می شویم. صخره ی وجودمان را امواج پرسش ها در هم می کوبد. و کدام قایق محقر سرگردان در برابر طوفان سهمگین، تاب ایستادن دارد.؟ گاهی از آن چه در قایق مان داریم به دریا می ریزیم تا مگر نجات یابیم. سرمایه هایی که یک عمر انباشته ایم اینک در برابر تموج و گردباد از دست می رود. تا کنون می پنداشتیم در قلعه ی مستحکم و پایدار نشسته ایم. اما چگونه است حال کسی که می بیند همین سقف و دیوارهای به ظاهر محکمش،آوار می شوند. چه کسی بود که اولین بار واژه ی چرا را خلق کرد. چه دیده بود و چه احوالی داشت؟ نمی دانیم.
وقتی آدمی نتوانست پاسخی برای چراها و پرسشهای سرسخت عذاب آورش، بیابد، سرگرمی را خلق کرد. اگر نمی توانست و نمی تواند آرام گیرد، اما می تواند فراموشش کند. از کنارش بگذرد. به تمسخرش گیرد. وجودش را نمی توانست انکار کند، اما می توانست نادیده اش بگیرد. و چه کاری بهتر از این که خود را سرگرم کند. سرگرم شدن، نسخه ای که بیمار، خود، برای دردها و رنج هایش نوشته است. سرگرمی ها نشان می دهد که رنج های آدمی را علاجی نیست. سرگرم می شود، فراموش می کند، خود را به تغافل می زند، از خود بیگانه می شود، تا بتواند زندگی اش را ادامه دهد.
به راستی چرا زندگی می کنیم؟ چرا می نویسیم؟ و اصلا ما چرا از دست"چرا"، رهایی نمی یابیم؟
نظر شما