محمدمهدی، بچه سومم، از همان بچگی مظلوم بود و سربهزیر. دانشآموز خوبی هم بود. جنگ که شروع شد. آرام و قرار از دلش رفت. آنقدر اصرار و التماس کرد که دلم رضا شد به رفتنش. بچه محلهای همرزمش تعریف میکردند که محمدمهدی سربه زیر و محجوبم، در جبهه مثل شیر میغرید و کسی جلودارش نبود. نترس بود پسرم!
**
دو سال جبهه بود تا زمان عملیات خیبر رسید. دلم طور دیگری شور میزد. خبر آوردند که مجروح شده. باور نکردم. به حاج اکبر میگفتم:«من که میدونم بچهم شهید شده، چرا حقیقت رو به من نمیگید؟» تا محمدمهدی را با چشمهای خودم روی تخت بیمارستان ندیدم، باور داشتم که شهید شده.
**
در عملیات به خاطر بمباران شیمیایی ریه و کلیهاش آسیب دید. از بیمارستان هم که مرخصش کردند در خانه بستری شد. دلش هوای جبهه داشت و جسمش یاری نمیکرد. بچهام دائم عذاب میکشید. الهی بمیرم برایش. چندباری چندتا از دخترهای فامیل و آشنا خودشان پا پیش گذاشتند و آمدند خواستگاری محمدمهدی. شرایطش طوری نبود که بتواند ازدواج کند.
**
گوشه اتاق انتهایی برایش تخت گذاشتیم. کنارش هم میز داروها و کپسول اکسیژنش را. دکتر روز به روز داروهایش را بیشتر میکرد اما انگار هر روز کمتر از روز قبل اثر میکرد. هم روزها درد داشت و هم شبها. قلبش هم نامنظم کار میکرد. بچه مظلومم! شبها، من کنار تختش میخوابیدم و حاج اکبر در اتاق جلویی. محمدمهدی وقتی دردش شدید میشد، آرام از روی تخت بلند میشد و به دیوار تکیه میداد. دستمالش را یا گوشه لحاف را بین دندانهایش میگذاشت که از زور درد فریاد نزند. مگر میشود مادر باشی و نفهمی جگرگوشهات درد میکشد. کاری نمیتوانستم بکنم. دستمال برمیداشتم و عرقهای پیشانیاش را پاک میکردم. با نگاهش به من میفهماند که شرمنده است. میگفتم: «دورت بگردم مادر. داد بزن!» به حاج اکبر اشاره میکرد که خوابیده بود و آرام چشمهایش را میبست. نمیخواست با فریادش حاجی از خواب بپرد. حاج اکبر عادت داشت به پهلو و پشت به اتاق انتهایی بخوابد. یکبار که درد محمدمهدی خیلی شدید بود رفتم طرف حاجی که بیدارش کنم. دیدم همان طور که به پهلو خوابیده، شانههایش تکان میخورد. به پهنای صورتش اشک میریخت و دائم میگفت:«یا امام رضا... یا امام رضا... بچم!» محمدمهدی روی تخت درد میکشید و من و حاج اکبر بدون روضه گریه میکردیم. ای کاش میشد درد پسرم به جان ما ریخته میشد تا او یک شب آرام بخوابد.
**
آن شب محمدمهدی خیلی درد داشت. آمپول مسکن هم برایش زدیم. تاثیری نداشت. اذان صبح دردش یکدفعه کم شد. آن قدر که، خوابید. آرام و معصوم. حاج اکبر رفت برای صبحانه نان تازه بگیرد. رفتم پتو را روی محمد مهدی مرتب کنم، حس کردم با همیشه فرق دارد. سفید شده بود و در عمق خواب. دستش را گرفتم. حاج اکبر که آمد همان دم در نانها از دستش به زمین افتاد. محمد مهدی بعد از 30 سال درد و جانبازی سبک شده بود و حالا دیگر دردی نداشت.
نظر شما