سردرگمیهای موجود در اندیشههای موجود جامعه ما ریشه در استفاده از گزارههای متعارضی دارد که دائما علیه یکدیگر و برای اثبات مدعاهایی متفاوت خود طی بیش از هزار سال بهکار میبریم.
شاید در ابتدا، این کار ما را شبیه به مباحثات و گفتوگوهای طولانی سقراط نشان دهد و این توهم را ایجاد کند که ما در حال پیشرفت برای رسیدن به گزارهای واقعیتر و مشترک هستیم. ولی به نظرم، در بیشتر موارد، و با توجه به محصولی که در اختیار داریم، این فقط یک توهم است که تصور کنیم مثل سقراط بحث میکنیم.
این تفاوت در نبودن یک منطق و متد برای بحث علمی برای رسیدن به نقطه پیشرفت در انباشت معلومات برای کشف مجهولات و نشستن روی معلوم بعدی برای رسیدن به مجهول پسین است. دلایل دیگری هم مانند استفاده از روشهای مجادلهای و اخلاقیات مربوط به آن وجود دارد که مجادلات ما را طولانی و تقریبا بی خاصیت کرده است. همه اینها سبب شده است ما دایما علیه یکدیگر سخن بگوییم، اما به هیچ نتیجه روشنی و پیشرفتی نرسیم.
در حوزه تاریخ اسلام که آن را با کلام درهم آمیختهایم شاهدیم که افراد برای اثبات مدعاهای خود، از هر جایی از آن، موارد و شواهدی را اخذ کرده و علیه دیگری استفاده میکنند، استدلالهایی که تمامی ندارد. آن قدر استدلالها و استنادهای متعارض و به هم پیچیده از چند طرف عرضه میشود که هیچکس برای خرد کردن طرف مقابل کم نمیآورد.
برای صلح با دشمن میشود به حدیبیه، به صلح در صفین، به گفتوگوی امام حسین با عمر سعد استناد کرد و همزمان می توان به عدم سازش امام حسین با دشمن، به اصرار امام علی بر جنگ با اصحاب جمل و بسیاری از موارد دیگر پرداخت. در باره مصلحتاندیشی و کنار آمدن با آن هم داستان همین طور است. سر جمع، حس میکنیم این استنادها چنان کلاف سردرگمی شده که هیچ راه خلاصی از آن نیست و افراد با مطالعه کتابها، توانستهاند برای خط و ربط سیاسی خود مشتی حرف و استناد را دست و پا کنند و از آنجا که مشتریان هر جناح، حرفهای کُبَرای خود را میخوانند، از آن برای کشاندن جمعیت به این طرف و آن طرف بهره ببرند. فکر میکنم در بسیاری از مسائل کلامی و سیاسی دیگر هم همین طور است. به سابقه تاریخی برمیگردیم.
وقتی به سراغ استدلالهای کلامی تو در تو درباره قدیم بودن قرآن یا نبودن آن مراجعه می کنیم، در مییابیم که تا چه اندازه با استدلالهای متعارض روی دست هم بلند میشدیم و تجربه نوعی مجادلههای بیسرانجام را تکرار میکردیم. استثنائا آن بحث را رها میکنیم و درمییابیم که آن مباحث هیچ خاصیتی نداشته و ما را به هیچ نقطهای نرسانده است. سوال این است: چرا این مباحث و این سبک از گفتگوهای بیسرانجام در میان ما تا این حد گسترده است. هزار بار رد یک فرقه و باورهای آن مینویسم و مرتب حرفهایی را تکرار میکنیم و باز از نو همان راه را میرویم؟
ما در گزارههای دینی-تاریخی، یا کلامی-دینی و مشابه اینها، گرفتار رفت و برگشتهایی هستیم که به نقطه فصلالخطاب منتهی نمیشود. انباشت علم پدید نمیآورد. ما را با مجهولات تازه «مسئله» و راهحل آنها آشنا نمیکند. این مشکل باید به نوعی مشکل معرفتی که در دل این قبیل استنادها وجود دارد، بازگردد. شاید نبودن متد درست بحث، شاید ناصوابی سبک استدلال یا اساسا مشکل در اصل این گزارهها سبب این وضع باشد. ظاهرا در بحثهای فقهی-حقوقی، و آنچه نیاز عملی جامعه است، راه هموارتر است، اما در یک محدوده گستردهای از مباحث کلامی از هر نوع آن، این کلاف سردرگم سبب نوعی رکود شده و رفت و برگشتهای بینتیجه را در پی داشته است.
نظر شما