پیشاپیش اعلام میدارم در این رخ داد نامیمون هیچ تقصیری مستقیماً متوجه این حقیر و لوازم تحولیام نمیباشد، بلکه آنچه موجب چنین رخدادهایی میشود قوانین موجود برجا مانده ازسنن قدیمه است که باید عاجلاً فکری به حال آنها کرد.(اگر لازم دانستید اطلاع داده تا نظرات و پیشنهاداتم را مکتوب به محضرتان ارسال نمایم.) اگرفعل الحال مجبور به تنظیم این گزارش هستم بدین علت است که پای یکی از اجناس مصرفی (لیست اجناس تحولی این جانب در پشت دفتر موجود است) این اداره در میان است.
خودنویس پارکر مشکی. شی مذکور در این رخ داد نامیمون، موجب شر شده و لذا بر خود فرض دانستم تا دیگران با غرضورزی ذهن حضرتعالی را مسموم نکردهاند، خود در مقام اطلاع و دفاع بپا خیزم. امید است که آن مقام منیع با سعه صدر و دور اندیشی که دارند مراتب لطف خود را شامل حال این حقیر بفرمایند. در ابتدای امر هشدار داده باشم که متأسفانه باید منتظر عواقب بعدی این رخ داد نامیمون باشیم. البته به این حقیر شومی این فعل گوشزد شد، چون به یقین نرسیده بودم مسئله را جدی نگرفته منتظر رخ دادههای بعد ماندم. ماجرا به یک هفته پیش باز میگردد؛ همان طور که در اتاقم (303) طبق سنوات گذشته نشسته بودم دیدم ارباب رجوعی پشت میزظاهر شد.
پالتوی خز مشکی بلندی پوشیده بود و کلاه پاپاخ پر کلاغی سرش بود. نفهمیدم چگونه وارداتاق شد. (هنوز هم نمیتوانم ابهت آن لحظهی دیدار را فراموش کنم.)اگر در اتاق 303باز می شد حتما سوز سرما را حس میکردم، که نکردم .(حکایت استخوان دردم شهره آفاق است) خیالاتی هم نشدهام. اگر در نظر مبارک حضرتعالی باشد که حتما هست، آن روز دوازده بهمن بود، کارمندان در نمازخانه اجتماع کرده مشغول جشن و سرور بودند.
ارباب رجوع میخواست برای مولد ذکورش شناسنامهای ابتیاع کند که از پرسنل اداره کسی بر سرکارش حاضر نبود (حضور در جشن برای پرسنل الزامی بود.) ارباب رجوع تمام مدارک لازمه را بهمراه داشت، از قرار: فیش بانکی، گواهی بیمارستان، برگهی ترخیص بیمارستان، فتوکپی و اصل سجلد خود و زوجه.(تمام مدارک ضمیمه گزارش ارسال میشود.)
مدارک را تحویل گرفته و طبق سنوات مشخصات ولی را روی پوشهی مذکور درج کرده بر روی صفحهی سفید اول سجلد باید نام مولد را مینوشتم؛ خودم را آماده کرده بودم با همین خودنویسی که دارم شرح ماوقع را باآن مینویسم یکی از بهترین هنرهای خطاطیم را اجرا کنم، نام طفل را پرسیدم؟ ارباب رجوع گفت مرقوم بفرمایید غلام شما شیطان. ابتدا فکر کردم اشتباه شنیدهام.
خود را به نشنیدن زده، کهولت سن را بهانه کرده، دست پشت لالهی گوش برده، دوباره پرسیدم چه فرمودید؟ این بار ولی طفل سر پیش آورده از بالای میز چوبی اداره با نفس سرد ولی مطمئن گفت: شیطان. با تعجب به صورتش نگاه کردم، چشمانی بغایت سرخ که در عمر هفتادسالهام مانند آن ندیده بودم.
قصد اغراق ندارم شاید از حدّت و شدت ناراحتی اسمی چنین بیگانه بود که تعجب کردم، نمیدانم. حقیقتاً ترسیده چیزی به ارباب رجوع بگویم. مرد مبادی آداب نشان میداد به او نمیآمد که قصد مزاح یا قصد دست انداختن مامور دولت را داشته باشد، گفتم وقتی بیاعتنایی مرا ببیند، دستش رو شده، آن وقت من میدانم و ادارهی حقوقی.
با کمال متانت و خونسردی گفتم خواهش میکنم املای صحیح اسم درخواستی را برای ثبت در بایگانی اداره مرقوم بفرمایید. بدست سفید و استخوانی کشیده ارباب رجوع دقت کردم. باخونسردی تمام یک شین کشیده و بلند نوشت: شیطان (لعنت الله علیه، تاکید از من است) هر چه خواستم بخود بقبولانم این ارباب رجوع دارد مرا، یعنی قوانین اداره را دست میاندازد، نتوانستم. بینهایت جدی و مصمم نشان میداد. در وجناتش هیچ گونه شک و شبههای نبود که خیال کنم قصد مزاح دارد.
بدست خط خیره شده گفتم نمیشود. پرسید چرا نمیشود؟ گفتم بخش نامهها چنین اجازهای به ما نمیدهند.
گفت نمیتوانید بگوید این اسم غریب است یا تا بحال بگوشتان نخورده. گفتم خیر. برای انتخاب اسم ما ملاکهایی داریم که مبنای آنها قانونست.
گفت چه ملاکی؟ گفتم عرف جامعه و فرهنگ. گفت یعنی این اسم در فرهنگ ما نبوده. قبل از جد کبیر شما آدم وجود داشته و در تمام کتب مقدسه هم آمده.
گفتم وجود اسم در فرهنگ لغتها دلیل تأیید یا تکذیب آنها نمیشود. مانند عنکبوت. هم در کتب مقدسه آمده و بگوش مردم خورده. گفت چه ایراد دارد یکی اسم فرزندش را بگذارد عنکبوت.
حقیقتاً از حضورش در بهت و حیرت بودم. بنحوی که نمیخواستم هیچ کدام از همکارانم مرا با این ارباب رجوع ببینند. به تورق چندین کتاب و بخش نامه خود را مشغول داشتم، میدانستم بخشنامهها اجازه چنین کاری را به ما نمیدهند.
باید اقرار کنم که دست و پایم را گم کرده بودم. میخواستم عکس العمل تازهای از او دیده بعد تصمیم بگیرم. با جدییت داشت مجله همراهش را ورق میزد.
هر آن منتظر بودم که شلیک خندهاش را از پشت سرم بلند شده یا بگوید بیا تمامش کنیم؛ حاشا از یک سرفه یا یک جابهجایی مختصر در صندلیاش. احساس کردم بی جهت دارم خود را خسته میکنم.
نشستم پشت میز وگفتم ببخشید بخش نامهها مطلقاً چنین اجازهای به ما نمیدهند. شومی این پرونده را بخوبی حس میکردم، اگر برای این سخنم دلیلی بخواهید چیزی ندارم که ارائه کنم، مگر تجربه چهل و پنج سالهام را.
پرسید متوجه منظورتان نمیشوم. گفتم بنده فقط مجری فرامین ادارهام. گفت یعنی میفرماید من حق ندارم اسم فرزند خودم را انتخاب کنم. گفتم اداره میگوید شما نمی توانید اسمی چنین خاص را انتخاب کنید.
گفت میتوانم با رئیس اداره صحبت بکنم. گفتم به اتاق 666 مراجعه کنید.
تا لحظهای که میخواستم اداره را ترک کنم داخل راهرو میدیدمش. (بعید میدانم که به حضور حضرتعالی آمده باشد. اگر نه وضع ما این گونه نبود.) روی صندلی چرمی نشسته داشت مجلهی دانستنیها میخواند.
عکسهای رنگی مجله، زردآلودها و توت فرنگیهای آبدار به درشتی یک سیب در یادم مانده. حدس زدم که به قصد تطمیع یا اغفال به کمینم نشسته.
پیش بینیام درست از آب در آمد. وقتی که پا به پیاده رو گذاشتم دیدم دارد سایه به سایهام می آید. عین دو دوست قدیمی که از یک راز مشترک خبر دارند.
پرسیدم چه اصراری است که چنین اسمی کریه بر روی طفل معصومتان بگذارید؟ گفت خواهش میکنم از این صفتهای مطلق و نسنجیده استفاده نکنید.
گفتم اختیار با شماست. و پیشنهاد کردم که با یک اسم معمولی کار را تمام کند بعد اگر خواست هر اسم و صفتی که دوست داشت روی طفلاش بگذارد کاری که دیگران می کنند.
گفت موجودی با دو اسم این عین ریاست. نفاقه. گفتم فقط پیش نهاد کردم. گفت آن وقت کدام اسم ماهیت شر بودن او را نشان میدهد؟ واقعاً نمیدانستم به او چه بگویم تا از کاری که میخواست بکند صرف نظر بکند.
پرسیدم چگونه به این نتیجه رسیدهاید که او شرست. گفت تکبر و خودخواهی او. از وقتی که بدنیا آمده کسی نه خنده ی او را دیده نه گریهی او را. از وقتی که پا به این دنیا گذاشته دیگر کسی به ما اعتنایی نمی کند.
تمام توجهها را بخودش جلب کرده. همهی نگاهها به اوختم میشود. انگار نه انگارکه او از وجود ماست که بوجود آمده.
با هر زحمتی که بود به او فهماندم که از نوشتن چنین اسمی پرهیز دارم. تاامروز صبح که درباره بدیدنم آمد. باهمان پالتوی مشکی وکلاه پاپاخش.
تا چشمش به چشمم افتاد پرسید امانتی من حاضرست. گفتم باید حاضر باشد. در حالی که میدانستم اسم طفل را ننوشتهام. لای پوشهها را گشتم، مدارک را نگاه کردم، همانطور که صفحهی سفید شناسنامه را نگاه میکردم گفتم متاسفانه جای اسم هنوز خالی است. و برگشتم به چشمانش نگاه کردم و پرسیدم هنوز بر تصمیم سابقتان هستید؟
لبخندی گوشهی لباش نشست. گفت خیر. خوشحال خودنویسم را در آورده تا اسم تازه را بنویسم. پرسیدم چه نامی انتخاب کردید؟ گفت بنویسد سلطان.
دیگر برایم مسجل شده بود که جسارتاً این شخص بیمارست. اما حقیقتاً از این که شر این طفل مرا در بر بگیرد، ترسیده، نمیدانستم چه کنم. گفتم مجبورم نگاهی به بخش نامهها بیاندازم. کاش کس دیگری جایم بود، ولی دست تقدیر او را نصیبام کرده بود. باید چه میکردم؟
از سماجت و لجاجتاش خسته شده، اقرار میکنم که خام شدم. گفتم ایرادی ندارد، مینویسم سلطان فقط بخاطر این که به شما ثابت کنم که این طفل شر نیست.(از همان لحظه میدانستم که دارم توی درد سر میافتم.) گفت اسم این کار شما خدمت است شما الان در حال انجام یک فعل مقدس هستید.
با دستی لرزان روی صفحهی اول سجلد نوشتم سلطان. این تذکر را بدهم که به ارباب رجوع گفتم بهترست اسمی یا صفتی دیگر دنبالهی سلطان بیاورد که خاصش کنید مانند سلطانالعلما یا سلطان بیگم.
گفت اجازه بدهید با همسرم مشورت کنم. فعلا همین سلطان کفایت میکند. لذا گذاشتم سلطان کمی روی میزهوا بخورد تا خوب خشک شود. با نوشتن اسم کمی خیالم راحت شده بود که دیدم ارباب رجوع دارد جیبهای پالتویش را می گردد.
کنجکاو پرسیدم چیزی گم کردهاید؟ (ذهنم به انعام و پول چای هم رفت. اگر دست به چنین اقدامی میزد ...) گفت اشکالی ندارد که از خودنویس شما استفاده کنم؟
فهمیدم که دنبال چه میگردد. خودنویس اداره را تحویلش دادم؛ و ایشان با کمال خونسردی خم شد روی میز اداره، و در مقابل چشمان مامور دولت با جوهر خود نویس اداره، لام سلطان را تبدیل به یک دایره کامل کرد و دونقطه ای پایین سین گذاشت. درست تشخیص دادید، در یک چرخش آنی، سلطان تبدیل به شیطان شد و اتاق سرد.
تا بخودم بیایم دیدم در اتاق 303 باز مانده و سجلد از روی میزم محو شده.
نسخه ابتدایی تابستان 84، بازنویسی نهایی 88
نظر شما