فرشتگان خدا برای غبارروبی کعبه از یکدیگر سبقت میگرفتند.
شاد بودند که وعده خدا درباره تولد همای رحمت، آن شب محقق میشود.
فاطمه دختر اسد، آرام، اما با گامهایی استوار، خانه ابوطالب را به سوی خانه خدا ترک میگفت.
او میدانست زادگاه کودکی که به همراه دارد، نه در خاک که در افلاک است .
نمیدانست چه خواهد شد. اضطراب همه وجودش را در بر گرفته بود.
هرچه به خانه خدا نزدیکتر میشد، تپش قلبش بیشتر می شد.
خدایا! تنها چه کنم؟ مبادا فرزندم...
***
چشمان نگرانش را خانه خدا پر کرد. بارها دور این خانه چرخیده بود اما هیچگاه تا این حد به آن دل نداده بود.
غصه به جانش افتاد.تشویش سراغش آمد.
پاهایش نای رفتن نداشت.
میخواست بنشیند و از رهگذری یاری بجوید...
صداهای اطرافش را نمی شنید. گوشش پر بود از هیاهوهایی که نمی دانست چیست.
به این سو و آنسو نگاه می کرد. از خودش می پرسید چه کنم؟کجا بروم؟
شاید به او گفتند: «وادخلی جنتی» و ناگهان دیوار خانه خدا شکافته شد. اقیانوس نور او را در بر گرفت.
پاهایش جان گرفت.
پر درآورد. خودش را بسان کودکی یافت که به سوی آغوش مادر میدود.
از این پس را دیگر هیچکس نمیداند. هیچکس نمیداند که بر فاطمه دختر اسد، در چاردیواری خانه خدا چه گذشته است. او هم هیچگاه آن را برای کسی باز نگفت...
***
از همان راهی که آمده بود، برگشت؛ اما نه با شتاب که آرام. ودیعه خدا را کجا ببرد دور از خانه خدا؟
دستان نوزادش را میبوسد و در همان هنگام چشم بر زادگاه او میدوزد. فرشتگان به او رشک میبرند.میخواهند بالهای خود را به پیکر نوزاد زیبای او بسایند.
***
ابوطالب چشم به راه است و نگران.
فاطمه را که میبیند، از شادی در پوست نمیگنجد. بهسوی او میدود. هدیه خدا را میان دستانش میگیرد. اشک از گوشه چشمهایش روی زمین میچکد.
***
... و محمد میآید. نوبت عشقبازی اوست. همه به تماشا میایستند.
با لحنی آرام، قنداقه را در بغل میگیرد.
صدایش میکند؛ علی!علی جان.
تو گویی همه عالم و نیز خالق عالم، با محمد یکجا میگویند: یا علی!
1717
نظر شما