من هم به ضمیمه چیزهایی در مورد آن نوشته بودم. جوان های ما با استعداد هستند. داستان هم شایسته بود. سعی کرده بودم به دور از حواشی و قضاوت هایی که این روزها بر داستان ها و بخصوص داستان های جوانان بی نام حاکم است؛ از پیرنگ و زاویه دید و این چیزها فاصله بگیرم و اگر تعبیر صحیحی باشد، به عمق اثر نگاه کنم. آنجا که هسته اصلی هر هنر ناب را تشکیل می دهد و معمولا هم مورد توجه قرار نمی گیرد. صفحات مجله محدود است و لاجرم می بایست پراکنده و اشاره وار بیان کرد. خواه نا خواه بسیاری از گفته ها ناگفته باقی می ماند و این شاید بر عکس تصور ابتدایی سبب تخریب همان هسته اصلی یا روح اثر هم بشود یا دست کم آن را مخدوش کند.
اما آنچه ورای این قرار گرفت و توجهم را جلب کرد؛ ذوق بی حد و حصر، انرژی بخش و به نوعی کودکانه نویسنده بود. ابتدا به دفتر مجله زنگ زده بود و بعد هم با من تماس گرفت. در لابلای حرف هایی که زدیم و تعارفاتی که حداقل از جانب او با لحنی هیجان آلود و آمیخته در جوانی و ذوق زدگی ادا می شد، گفت که شب قبل از انتشار مجله آگهی انتشار را در فضای مجازی دیده است و چون دیده و حتم کرده که داستانش فردا منتشر خواهد شد؛ از هیجان تمام شب را بیدار بوده است. گفتم که واقعا این شوق غیر قابل وصف او را درک می کنم ( با لحنی سرد که انگار می خواست از روی ادا هم که شده با سرسوزنی گرمای مصنوعی مختصری گیرایی پیدا کند ). گفتم که در گذشته های دور و آن زمان که به سن او بودم بارها برای خودم چنین حالتی پیش آمده است. حتی در سنین به مراتب بالاتر هم چنین تجربه های حسی داشته ام ( البته علیرغم مثال هایی که زدم حرفم را آنگونه که باید باور نکرد). در انتها هم گفتم که البته انتشار نخستین اثر همیشه باعث دلگرمی و انگیزه بخشی منحصر بفرد است. در این تردیدی نیست اما آیا اطمینان دارد که در فضای عقل الود فعلی؛ پای به مسیری کاملا عاری از عقل نگذاشته است؟ آیا صرف عشق برای زندگی و نفس کشیدن در این فضا کافی است؟ منظورم از عبارت عقل آلود را درست متوجه نشد اما با قاطعیت گفت که بی تردید در همین فضا خواهد رفت و با شهامت پای همه فراز و فرودهایش هم خواهد ایستاد. قاطعیتی در کلامش بود که به ناچار مرا وادار به سکوت و بعد تایید کرد. انگار قدرت اراده و تصمیم او برای لحظاتی در عقل الودگی من تاثیر کرده بود. برای لحظاتی.
تردیدی نیست که این روزها همه درگیر اقتصاد شده اند. اقتصاد چیز بدی نیست. یکی از ارکان اعتلای هر جامعه است اما این نوع اقتصاد زدگی که منظور من است بیشتر از آن که از علم و خرد و تلاش مایه بگیرد؛ ریشه در بی اخلاقی و هرهری مسلکی دارد. نوعی عقل مبتنی بر قیاس و استقرا و متاسفانه به نازل ترین شکل. مصداق عینی آن هم انبوه پرونده های سرقت؛ جعل؛ کلاهبرداری و نیرنگ است که در بایگانی به نهایت قطور دستگاه قضا انباشته شده و روز بروز هم بر قطر آن افزوده می شود. در علم و هنر خالص و به بیان فعلی، فاخر؛ دست کم در کوتاه مدت عایدی اقتصادی دندان گیری وجود ندارد. از سوی دیگر علم و هنر فاخر وقت و زمان خود را می طلبد. شاید بیش از آنچه تصورش را بکنی. آیا عقل مبتنی بر قیاس و استقرا حکم می کند که با علم به این؛ مدام بر عکس جریان و آن هم جریان به نهایت غالب شنا کرد؟در دانشگاه مدام به ما می گویند در کار خود رویکرد اقتصاد محور بگیریم. حتی در علوم نظری و محض ( و خدا می داند که درک این تا چه حد دشوار است). تفکر؛ ایده پردازی و خرد ورزی؛ اگر منتهی به نوعی تجارت و محصول دهی بازار پسند نشود؛ چندان محلی از اعراب ندارد. به شکلی که برخی دوستان شوخ طبع می گویند اگر حافظ هم به دانشگاه می آمد از او می خواستند به جای غزل سرایی؛ شرکت دانش بنیان تاسیس کند! گیرم اگر خیلی هوایش را داشتند در خفا پیشنهاد می کردند که البته به غزل گفتن هم ادامه بدهد ولی چون با معظل کمبود وقت مواجه خواهد شد؛ از دقت روی کیفیت و وسواس در آوردن لطایف حکمی با نکات قرانی بکاهد. در عین اینکه سعی کند یک چیزی بگوید که به زبان ساده و صریح تویش پول باشد! البته این قدری شوخ طبعانه و اغراق امیز است اما خیلی هم دور از واقعیت نیست. سخن این است که اگر دانشگاه چنین حال و هوایی داشته باشد دیگر چه انتظاری از فضای حاکم بر بیرون دانشگاه می توان داشت؟
تردیدی نیست که خانم نویسنده جوانی که شب از ذوق خبر چاپ شدن اثرش در شماره فردای مجله به خواب نرفته؛ عاشق هنر است اما این عشق مثل بسیاری عشق های دیگر در مواجهه با عقل مآل اندیش به کجا خواهد انجامید؟ اگر منطقی باشیم خیلی که تعامل پیش بیاید؛ به نوعی سرگرمی اوقات فراغت بدل خواهد شد. اما واقعا برای یک استعداد ناب متعالی این استحاله نوعی ستم واقعی نیست؟ درست مثل اینکه از چارلی چاپلین بخواهیم گهگاه در اوقات فراغت؛ تکانی بخورد و ادایی در بیاورد که دو سه نفری بخندند و خستگی شان در برود! هنر ناب وقت و ممارست و تمرین و آموزش می خواهد اما زندگی را هم نباید فراموش کرد. آن هم آن نوع زندگی که روز به روز بیشتر به عقل آلوده می شود و میدان را برای صاحبان اندیشه های نازل اقتصادی و خرده پاهای بی هویت و اخلاق بازتر می کند. نمی شود گفت که جدال ابدی نان و شعر؛ مخصوص این برهه تاریخی است اما گاه در مقاطعی خاص از تاریخ پیش می آید که کفه ترازو عجیب به نفع نان سنگینی می کند.
این ها همه در در زمان گفتگو با یک جوان عاشق هنر به ذهن می رسد و شاید همین باشد که سبب می شود لحن آدم نیز تا حدی زیادی به عقل بیالاید. مثل آلودگی هوا که این روزها مدام بیشتر می شود و همه را دچار خفگی می کند. ریه های جوان به طور طبیعی حساس تر هستند و بیشتر آسیب می بینند. شاید این آسیب تا دیر زمان و بلکه تا انتهای عمر با آن ها باشد. این ها اندیشه های جالبی نیستند و آدم را به جایی نمی رسانند. حتی برخی از آن ها دیگر عجیب هپروتی می نمایند. از جمله اینکه از یکی از دوستانم شنیدم که می گفت در جلسه ای از یکی از شعرای بزرگ شنیده است که بعد از دریافت قول مساعد انتشار اولین شعرش در یک مجله گمنام،در یک روز بارانی شدید پای پیاده چندین کیلومتر از روستای خود تا شهر راه رفته ( پول سوار شدن ماشین را نداشته )تا خود را به یک دکه فروش مجله برساند. باران وحشتناک بوده و او تمام راه را در گودال های آب طی می کرده است. خیس و گل آلود و خسته، با رسیدن به دکه روزنامه فروشی و دیدن مجله موجی از شادی ( شاید تا حدی مشابه شادی خانم نویسنده جوان ) قلبش را فرامی گیرد که متاسفانه لحظاتی بیشتر دوام پیدا نمی کند. شعر منتشر نشده بوده است! از روی نا امیدی خود را به یک تلفن عمومی می رساند و به دفتر مجله زنگ می زند. کمی بیرحمانه می شنود که چون فضا کم بوده در آخرین لحظات شعر او را حذف کرده اند. خود را به بیرون از کابین تلفن عمومی می رساند. بی اعتنا در گودال آبی می نشیند و به تلخی گریه می کند. خوب. بی تردید صحنه دردناکی بوده است. آن هم بعد از کیلومترها راه پیمایی و ذهنی سرشار از امید. البته نه امید به ریخته شدن میلیون ها و میلیاردها در حساب بانکی و کارت اعتباری. امید منتشر شدن یک شعر در یک مجله. آن هم یک مجله بی نام و نشان.
نظر شما