روی زیلو
پرسید: «که گفتت برو دست رستم ببند، یعنی چه؟ یعنی آن «که»اش. آن، یعنی چه؟!» ماندم. این را داشته باش.
پیرزن نشسته بود روی زیلو. تکیه داده بود به ستون. نگاه میکرد با دقّت. و حیرت. شبیهخوان خواند: «که بود این زنِ باغیرتِ سعادتمند؟ / که از میان اسیران به ناله گشت بلند؟»۳ (من نزدیک بودم، و مراقبِ این که الان شمر باید جواب بدهد و در نوبت قبلی، میکروفونش صدا میکرد. یکی دیگر گرفته بودم از محمود. به سرعت جابهجا کنیم.) پیرزن آهسته گفت: «خانمَم بود. حَرضَتِ۴ زینب (س) بود. بمیرم برا دلش.» این را هم داشته باش.
چرا دانشآموز پایه سوم - سومِ نظام قدیم – بعد از ده یازده سال شعر شنیدن و کتاب دیدن و دستکم به ضرب و زور امتحان درس خواندن، نمیدانست «که» یعنی «که»، یعنی «کی»، امّا پیرزن که خواندن نوشتن نمیدانست، دانست و جواب هم داد. این، قدرتِ «اجرا»ست.
اعتقاد به «متن»
به کار با متن همیشه معتقد بودهام. معجزهای میکند در آموزش. و شاید «آموختن» و «آموختن»، به دو تا معنیاش به ترتیب، بدون متن و بدون چیزی برای کار کردن، معنی خاصّی نداشته باشد.
از همه چیز خواندهام. برای بچّه هایی که میخوانند و «اهل»اند برای این کار. و اگر نبودند، آمدند و شدند. یکی از بهترین شکلهای «متن» - به معنی خیلی کلّیاش – چیزیست که «حس» و «هوا» و «اتّفاق» و «فضا» میآورَد با خودش. چیزیست که «اجرا» میشود و یکی از بهترین نمونههای اینها که گفتم، «تعزیهنامهها» هستند.
ناشناخته، ناب
موضوعِ کار، قطعاتیست از تعزیهنامههای فاخر ایرانی. از بهترین نمونه های این دست شعر. ناب است و ناشناخته و عمیق و آبرومند. معلوم است که اینها، اجرا که میشوند، توی لباس که میروند، نَفَسِ صاحبنفسی که به آنها میخورد، و از گلوی مریدی که میآیند بیرون، طور دیگری زندهاند. اینطوری هم امّا، میشود چیزی به دست آورد. چیزهای زیادی.
کیفیّت متنها
بر خلاف تصوّری که برخی متخصّصان حتّی، دارند از تعزیه، که مثلاً شامل شعرهایی و کلماتی هستند معمولی و گاهی کممایه - که تصوّر غلطی هم شاید نیست بنا به متون رایج، و کارهای سست، زیاد سروده شده در این وادی در یک دورهای – متونِ اصیل، به هیچ وجه «کم مایه» نیستند و نه حتّی «معمولی». کارهایی هستند ارزشمند و از آنجا که برای اجرا نوشته شدهاند، به تناسبِ گوینده و موضوع و موقعیّت، سنگیناند یا روان. حزنانگیز یا حماسیاند. ساده یا عالمانهاند. مردانه اند. زنانه اند. کودکانه اند. جورهای دیگرند.
شعرها وزن عروضی سالم دارند، و قافیه، و همه چیز. جز در چند موردِ خیلی نادر که هدف، تفهیمِ مشخّص و مستقیمِ یک موضوع بوده و شاعر با آگاهی از صحنه اجرا و شیوه اجرا و شناخت مخاطب و در نظر آوردن قدرت تأثیرگذاری واژهها، قافیه کردنِ چیزی را - مثلاً تکرار واژهای را – روا دانسته، و این را «انتخاب» کرده است.
تصویرهایی برای قاب جهان
بسیاری از اینها را با دانش آموزانم در تمام طول دهههای هشتاد و نود خواندهایم و امروز، به گفته خودشان، در روزانه های خودشان، در نشیمنی یا دفتر کاری، هر جا، محلّ زندگی و تحصیل، در شهرهای مختلف عالَم زمزمهاش میکنند.
میخواندیم و می آمدیم. بعد، تحلیل میگذاشتم چند جلسه. آرایه و دستور و واژگان و مفاهیم و همه چیز. کارِ صد تا جلسه مدرسه را میکرد و اندازه هزار تا کتاب درسی چیز یاد میداد. تنها در یک متن، که گفتوگوی شمر و یزید در ابتدای مجلس تعزیه «بازار شام» باشد و در یک چنین روزهایی، روزهای پایان «صفر» مناسبت دارد، و در اجرای صحنه، ۳۵ دقیقه و در کلاس، و پشت نیم دایره صندلیها حدودا ۲۵ دقیقه طول میکشد، بیشتر از هزار نکته بیرون میآوردیم. متناسب با بودجه آزمون سراسری. هزار تای واقعی، نه مثل پاهای هزارپا.
حیف از طلا که خرج مُطَلّا کند کسی!
تهیه محتوا که تمام میشود، فکر میکنم به این که حیف است چه قدر، که اینها را خرج کنکور کنی. که دستِ نازنینِ جدا افتاده از مَشک و عَلَم را تصویر کنی، بگویی «نقشش چیست؟» نقشِ چی آخر؟ نقشش را نمیبینی؟ یا نام سرهای مطهّر شهدا را ببری، بعد بپرسی مثلاً: «کدام وابسته وابسته است؟» وابسته کجا بود بنده خدا؟ آزاد بودند آنها. مثل ما نبودند که. بعد فکر میکنم به این که: مگر نه نام خدا را خرج میکنی برای همین؟ مگر نه از عشق، از عرفان، از انسان حرف میزنی، متن میآوری، بخوانند، کار کنند، برای همین؟ برای همین که بشوند چیزی که میخواهند. برسند جایی که دوستش دارند، مگر نه همه اینها را برای خودش میکنی؟ برای دانش آموز. که چیزی بفهمد، خوب بشود حالش. برای دانش آموز کردی خب حالا هم. کنکور کیلویی چند؟ بعد، بهتر میشوم.
ما را و شما را
استادم از استادش میگفت. که: «قدّ بلندی داشت و صدای خیلی خوش». چیزی پوست میگرفتم برایش، و لحاف را میکشیدم سر زانوهاش، نچاید. بعد ادامه میداد: «اسمش بود حاج عبدالرّزّاق گزی. اهل گز اصفهان». بعد میخواند برایم. چه خوب میخواند. میدانست دشتی دوست دارم. دوستم بود. خودش میگفت یعنی. چه اهمّیّت داشت که هشتاد سال فاصله دارد عددهایمان توی سِجِل؟ میگفت: «آخر بچّه تو را چه کار به منِ پیرِمرد؟» بعد میخندید. میخندیدم. پیشانیام را میبوسید. دستش را میبوسیدم. خاک بر او خوش باد.
سی سال است تعزیه میبینم و مینویسم. هیچ جای دیگر اینها را ندیدم و آن نوا را نشنیدم. متن، اگر دل بدهی و دل بدهند، معجزهای میکند در آموزش.
به پایان میبرم، با کلام استادم، در این روزهایی که رو به خنکی میرود، به یاد تابستانهای گرم که اینها را میشنیدم و از بر میکردم، تا وقتی چند سال بعدترش میخواهم بروم مدرسه، کتابهای درسی، روحم را یخ نزنند.
«هر کس مستمع بنشیند و دل را از مجلس بیرون نبرد و همهمه بیجا نکند، به جاهِ حضرت اباعبدالله الحسین مورد شفاعت روز جزا واقع گردد و اگر صدای این ذاکرِ کمترین به گوش او میرسد، صدا را به سه بانگِ «یا حسین» بلند کند. خداوند ما را و شما را و جمیع مؤمنین و مؤمنات را بیامرزد.»
گفتار تعزیهگردان، مرحوم استاد حاج غلامرضا نورآبادی قهرودی، پیش از آغاز هر مجلس
*کارشناس ارشد زبان و ادبیّات فارسی، فعّال حوزه آموزش
پی نوشت:
۱. تعزیه حسن و حسین، سِر لوئیس پِلی، جلد ۱
۲. پِلی کلنل سِر لوئیس پِلی، افسر انگلیسی و ایرانشناس معروف دوره ناصرالدّینشاه
۳. گفتار یزید در پرسیدن از نام گرامی حضرت زینب کبری سلام الله علیها - مجلس تعزیه بازار شام
۴. حضرت؛ عین واژه پیرزن را آوردهام.
۵. طلاکاری شده، زراندود
۶. از «قصّاب کاشانی»
۲۳۵۲۳۲
نظر شما