چون فرصت داشتم به طرف کافه سالن فرودگاه رفتم و چایی سفارش دادم.کمی استراحت کردم ولی مدام حواسم به ساعت بود و مانیتور اعلام پروازها.
نیم ساعتی گذشت و خبری از باز شدن گیت پرواز تهران- شیراز نبود. در تابلو اعلانات پروازی فرودگاه هم در مورد پرواز شیراز شرکت هواپیمایی که من بلیت تهیه کرده بودم، چیزی نوشته نشده بود.
کمی نگران شدم و به طرف جایگاه اطلاع پرواز رفتم. ازدحام جمعیت را که دیدم حدس زدم که مشکلی پیش آمده. پروازمان یک ساعت تاخیر داشت و اطلاع رسانی نشده بود.با اینکه ناراحت شدم اما عکس العمل خاصی نداشتم چرا که یک ساعت تاخیر برای پروازها عادی است که ناگهان صدایی توجه همه را به خود جلب کرد.
آقایی با صدای بلند صحبت می کرد و ناسزا می گفت. از صحبت هایش متوجه شدم که یکی از مسافران همین شرکت هواپیمایی و به مقصد شیراز است اما پرواز سه ساعت قبل…با کمی پرس وجو متوجه شدم پروازهای این شرکت هواپیمایی از صبح تا حالا( ساعت 6 عصر) انجام نشده و مسولان مربوطه بلیت ها را باطل نکرده و مدام به مسافران وعده می دادند که تا یک ساعت دیگر پرواز انجام میشود.
جایگاه اطلاعات پرواز را ترک کردم و به سمت دفتر شرکت هواپیمایی رفتم…پشت درب بسته این دفترمملو از مسافران عصبانی بود که خواستار رسیدگی مسولان بودند. باز هم تعجب نکردم چون از این اتفاق ها بسیار دیده و خبرش را هم منتشر کرده بودم. تاخیرهای 9 ساعته که مسافران عطایش را به لقایش بخشیده بودند،اما برای اولین بار بود که برای خودم اتفاق می افتاد. بالاخره درب دفتر باز شد و یکی از مسولان با مردم صحبت کرد. او گفت یکی از هواپیمای این شرکت دچار نقص فنی شده و قادر به پرواز نیست از این رو برنامه پروازی شرکت دچار تغییر شده و فعلا پروازی انجام نمیشود و پیشنهاد می کنیم مسافران با آرامش و البته یکی یکی بیایید و وجه پرداختی را پس بگیرید.
برخی مسافران همچنان عصبانی بودند و برخی هم راضی از این که لااقل پولشان را پس می گیرند!
نگاهی به ساعت انداختم از هفت شب گذشته بود. به طرف آقایی که به جمع ما آمده بود و از وضعیت پرواز اطلاع داد رفتم.از او خواستم خودش را معرفی کند. تعجب کرد و با غرور خاصی به من گفت لزومی ندارد، حرفت را بگو. اگر هم حرفی نداری برو و پولت را پس بگیر.
از لحن صحبتش ناراحت شدم اما عصبانی نه.به دلیل ازدحام جمعیت و سرو صدای مسافران و تُن صدایم که پایین است به او گفتم کمی صبر کنید.چمدانم را زمین گذاشتم دستهایم را بالای سر بردم و کف زدم. جمعیت آرام شد. نگاهها به من خیره شدند و گفتم: آقای مسوول! برگرداندن وجه مسافران کافی نیست باید طبق قوانین غرامت بدهید. از اقامت مسافران در هتل و پذیرایی از آن ها گرفته تا فراهم کردن شرایط مناسب برای اعزام مسافران به مقصد. این را که گفتم آقای مسوول با حالتی از تعجب گفت من کارمند هستم و باید در این مورد با مدیر صحبت کنید. به او گفتم به همین دلیل از شما خواستم خودتان را معرفی کنید. خندیدم و خواستم به طرف دفتر بروم که متوجه شدم مردم معترض راه را برایم باز کردند و یکی هم چمدانم را از زمین برداشت و گفت خانم بروید ما هم دنبال شما می آییم.
چمدان را گرفتم و تشکر کردم به طرف دفتر شرکت رفتم. جمعیت پشت سر من آمدند. مدیر شرکت که پشت میز نشسته بود با عجله از پشت میزش بلند شد و به طرف ما آمد و خودش را معرفی کرد و قبل از آنکه من چیزی بگویم عذرخواهی کرد و گفت حرف شما درست است و همه تلاشمان را به کار بستیم. خانمی کنارم ایستاده بود و گفت جالب است این دختر جوان اسم قوانین که آورد شما مسولان به خود آمدید و همه مسافران خندیدند.
جو سالن فرودگاه آرام تر شد و مسولان مربوطه قول دادند که همه تلاششان را انجام دهند. گرچه مسافران کمی خیالشان آسوده شد و دیگر کسی آنچنان عصبانی نبود ولی تجمع آن ها همچنان ادامه داشت. گوشه ای از سالن ایستادم نیم ساعتی گذشت.
یکی از مسولان شرکت هواپیمایی در جمع مسافران حاضر شد و خبر داد که با یکی از شرکت های هواپیمایی صحبت شده و قرار است یک هواپیمای پهن پیکر تا دو ساعت دیگر بیایید و همه مسافران جا مانده را به شیراز ببرد.
او در حالی که همه را به آرامش و صبر دعوت می کرد نگاهی به من کرد و گفت: طبق قانون همه همکاران من تمامی تلاش خود را به کار گرفته اند و از شماها می خواهیم که در سالن فرودگاه منتظر بمانید.جملات این مسوول تمام شد اما هیچ مسافری به طرف سالن فرودگاه نرفت و همهمه های اعتراضی همچنان ادامه داشت. . نگاهی به اطرافم کردم و از جمعیت فاصله گرفتم تا به سالن اصلی فرودگاه برسم.
صدایی مرا به طرف خود کشاند؛سه خانم را دیدم که گوشه ای از سالن کنار دیوار چهارزانو روی زمین نشسته بودند.
در کنارشان چند ساک دستی و در جلوی پاهایشان هم نایلون هایی که مملو از میوه و خوراکی بود دیدم. نزدیک آن ها رفتم خانمی که از همه مسن تر بود با لهجه شیرین شیرازی مرا دعوت کرد که میوه بخورم. کنارش رفتم و تشکر کردم و با تعجب علت نشستن روی زمین را پرسیدم. او گفت: دخترم، خسته شدیم چند ساعتی روی صندلی ها نشستیم و نیم ساعتی است که اینجا آمده ایم. کسی هم با ما کار ندارد. می توانستیم در نمازخانه فرودگاه هم برویم و استراحت کنیم اما شلوغ بود. ترجیح دادیم اینجا بمانیم و مردم را ببینیم.
با اصرارهای آن ها کنارشان نشستم. خانم مسن سیب سرخی را برای من پوست کند و به دستم داد و گفت خسته شدی بخور.. آن را گرفتم و تشکر کردم. اصرار کرد که سریع آن را بخورم با اینکه سیب دوست ندارم اما مجبور شدم..هر چند که آن سیب خوشمزه ترین میوه ای بود که تا به حال خورده بودم.
خانم مسن در حالی که پسته و بادام زمینی به من تعارف می کرد گفت. چند ساعت قبل وقتی پروازمان دچار مشکل شد و ما را از هواپیما پیاده کردند من به مسولان و مسافران گفتم که طبق قوانین باید به ما خدمات ویژه دهند اما کسی حرفم را گوش نکرد و الان 4 ساعتی است که اینجا هستیم. تا اینکه شما گفتی…. خندیم و با تعجب گفتم جالب است چرا به صحبت شما توجه نشد. خانم مسن گفت چون ما مادربزرگ هستیم و همه فکر می کنند چون سواد نداریم از اتفاقات اطرافمان آگاهی هم نداریم .
برخی جوان ها خامند و نادان. من سواد زیادی ندارم اما چون فقط با هواپیما سفر می کنم با قوانین پروازی آشنا هستم… قانون زندگی را باید بدانی تا خوب زندگی کنی. کسی به حرف من و دوستانم (اشاره به دو خانمی که کنارش نشسته بودند) گوش نکرد. جوان ها فقط داد می زنند و… مسولان هم ترجیح می دهند جواب ندهند. ما هم دیدیم کسی به حرفمان گوش نمی کند آمدیم و اینجا نشستیم..
در این لحظه یکی از نیروهای خدماتی فرودگاه به ما نزدیک شد و از ما خواست که از روی زمین بلند شویم و به طرف صندلی های مستقر در سالن برویم. از خانم های مسن خواهش کردم جابه جا شوند. به طرف صندلی ها که حرکت می کردیم متوجه شدیم که هواپیما آماده شده و برای گرفت کارت پرواز باید به طرف گیت ها برویم…
1717
نظر شما