بعد هم گروهی دیگر در جای تاریکی گرد هم میآیند و همین داستانی را که خودشان هم میدانند ساختگی و خیالی است هم باورش کرده و هم با قهرمانانش همذات پنداری هم میکنند. شاید این تنها جریان کذبی باشد که همگان میدانند از دم دروغ است اما با این وجود نه تنها از شنیدنش ناراحت نمیشوند، بلکه بخاطرش پول هم میدهند و حالش را میبرند و گاهگاهی برایش سر و دست هم میشکنند!
در زندگی عادی، انسانها آماده مچگیری وگرفتن سوتی از یکدیگر هستند. معمولا کسی به این زودیها متقاعد نمیشود! مردم برای آنکه چیزی را قبول کنند، کلی دلیل و مدرک میخواهند. بر سر عقایدشان بهشدت پافشاری میکنند و به هیچ وجه کوتاه نمیآیند. اما همین افراد در برابر سینما از قبل تسلیم و کاملا رام میشوند یعنی عکس آن ضرب المثل فارسی میروند، «بینند و بشنوند اما باور کنند!»
آدمها با «شعله» اشک میریزند، با «چارلی» میخندند، «ای تی» را بهعنوان یک میهمان خارجی از کرات دیگر بدون هیچ تعجبی پذیرا میشوند. بازوی ورزیده «آرنولد» و «رمبو» و همچنین فنون رزمی «جکی چان» و «بروس لی» را برای زمینگیر کردن یک ارتش کافی میدانند و هر چه را که در «ارباب حلقهها»، «ماتریکس» و «هری پاتر» میبینند، بهراحتی باور میکنند و از اینکه «سوپرمن» و «مرد عنکبوتی» هر کاری میتوانند بکنند، شکایتی ندارند و به «زورو» و «رابین هود» حق میدهند که با شمشیر و تیر و کمان کارهایی بکنند که از عهده هیچ سلاح پیشرفتهای ساخته نیست. خلاصه آنکه، از شادی دروغین بازیگرانش کف میکنند و برای پیروزی کاذب قهرمانانش کف می زنند. هر چه هم بشنوند کمدینهای سینما خود از دردمندترین اقشار جامعه هستند و این لبخند و شادیها الکی است باز هم الکی خوش میشوند!
سینما یک فلسفه است؛ چراکه ثابت میکند باورمان از حقیقت مهمتر است، آنچه که میخواهیم ببینیم، در الویت است؛ نه آنچه را که باید ببینیم. اگر بمبی در دست قهرمان محبوبمان منفجر شد، کافیست چهرهاش فقط سیاه شود؛ چراکه دوست نداریم او بمیرد. بله، انسان اسیر باورهایش است و سینما این را خیلی خوب میداند! در سینما قهرمان فیلم بهراحتی میتواند در پرتگاهی که زیر پایش خالی شده، به راه رفتنش ادامه دهد. چون زمین زیر پایش را باور دارد و تنها زمانی سقوط میکند که با چشم خود جریان را میبیند و جالب اینکه ما حتی وقتی هم که ما میبینیم زمین زیر پای قهرمان خالی شده باز هم حق می دهیم که سقوط نکند! هارولد لوید با طلسم دروغینی که از مادربزرگش میگیرد، از یک فرد ترسو به قهرمان جنگ تبدیل میشود، چون به قدرت طلسم باور دارد. باز هم هارولدلوید با همین باوری که بهتدریج توسط مردم به او تحمیل میشود، موفق میگردد از دیواره یک آسمان خراش؛ طبقه به طبقه صعود کند.
اگر وقایع به ظاهر غیرمنطقی ومحیرالعقول را میپذیریم، باید گفت که این اعتقادات در اندیشه ما ریشه دارند؛ اعتقاداتی که همواره حق را پیروز میداند؛ وقوع معجزه و اتفاقات فرامادی را برای این پیروزی محق میشمارد. بله ما همیشه آماده پذیرش امور عجیب و بخصوص فرامادی هستیم. چون با چنین نگرشی خود را متصل به یک بینهایت بزرگ میپنداریم و و این همان میل به جاودانگی است که سینما بخوبی از پس آن برآمده درسینما تمامی اعتفادات معنوی ما تایید می شوند از تفکراتی مانند پیروزی خیر بر شر و سزای بدی و مجازات ظالم و پاداش خیر و نیکویی گرفته تا رسیدن دو عاشق به یکدیگر بعد از سالها مرارت چیزهایی که کمتر در زندگی واقعی (خداقل در ظاهر) شاهد آنها هستیم.
سینما گاه به شکل عجیبی ما را به سمت طرفداری از کسانی سوق میدهد که در زندگی واقعی به هیچ وجه طرفدارشان نخواهیم بود.
در سینما میخواهیم جوان فقیر و آس و پاس و ولگرد در خیابانها - والبته خوشتیپ و پاکدل- با هر ترفندی که شده، خوشبخت شود و با دختر پولدار و زیبای مورد علاقه اش ازدواج کند. در عین حال خوشمان هم نمیآید که پسرعموی پزشک همان دختر که سالها در یک کشور خارجی زحمت کشیده و درس خوانده، مزد زحماتش را بگیرد و خوشبخت شود! اما در دنیای که در آن زندگی میکنیم، نظرمان کاملا عکس این است. در سینما میخواهیم یک زندانی گناهکار که تصمیم به فرار گرفته، موفق به دور زدن پلیس و قانون و عملی شدن نقشه زیرکانهاش در خصوص سک سرقت از بانک شود! اما در زندگی واقعی وقتی چنین خبری را میشنویم، شوکه میشویم و ترس برمان میدارد و از نبود امنیت شاکی میشویم!
رفتارهای متناقضی که ما در مقابل سینما و دنیای واقعی داریم، کم نیستند.
مثلا در سینما خوش تیپها و خوشگلها همیشه خوبند اما در زندگی واقعی خوبها همیشه خوش تیپ و خوشگل دیده میشوند.
اگر روزی دختر همسایهمان را با یک جوان در پارکی دیدیم، به نشانه تاسف سری تکان میدهیم اما اگر خانم هنرپیشهای را جلوی دوربین(یا پشت آن) همزمان با چند مرد در رابطه مشاهده کنیم، نه تنها سری تکان نمیدهیم، بلکه از او امضا هم گرفته و کلی هم قربان صدقهاش میرویم.
در زندگی عادی همواره خود را شخصی معرفی میکنیم که طاقت دیدن سر بریدن یک گوسفند را نداریم اما در عالم سینما پول میدهیم تا «سکوت برهها» را ببینیم و صحنه های هراسناک یک خون آشام و یا آزار و اذیت های یک بیمار سادیسمی را با ولع دنبال کنیم!
اگر در فیلمی متوجه شویم، بهجای هنرپیشه اصلی یک عروسک از روی پرتگاه پرت شده است، بلافاصله اعتراض میکنیم: چرا کارگردان به شعور مخاطب احترام نگذاشته و خود هنرپیشه را و حداقل بدل او را پرت نکرده و یا صحنه های کشت و کشتار را احیانا مصنوعی و غیر قابل باور ساخته!(حال فهمیدید چرا در سینما اینهمه بدل قربانی میشوند تا ما رضایت دهیم؟) به بیرحمی تماشاگرانی که در روم باستان با شور و شوق مشغول لذت بردن از مبارزه مرگ و زندگی دو گلادیاتور هستند، نفرین میفرستیم اما خودمان با ولع بیشتری همان صحنهها را در «اسپارتاکوس» و «گلادیاتور» دنبال میکنیم. به همین خاطر هم هست که سینما ناچارا به قدری پیشرفت کرده تا حس خونخواری ما را ارضا کند!
سینما مثل ماده مخدر خیلیها را منگ و مست کرده و به کام و دام خود کشانده ... خیلی از عشاقش بعد از عمری، وقتی چشم باز کردند تازه متوجه شدند، تک و تنها و بدون خانواده در یک خانه اجارهای یا سالمندان نشستند و دیگر خبری از هیاهوها و امضا دادنها و فلاش خبرنگاران نیست.
ازجمله نکات دیگر جالب سینما این است که بازیگری سالها میدود تا در آن مطرح و معروف شود وقتی که شد؛ عینک و کلاه میگذارد تا کسی او را نشناسد!
از طرفی هم مردمی که خودشان قهرمانان را قهرمان کردهاند با افتخار از آنها امضا میگیرند و زندگی شخصیشان از نان شب هم برایشان واجبتر میشود. درست مثل همان بتسازانی که خودشان بت میساختند و بعد، تیشه و چکششان را کنار میگذاشتند و جلوی همان بت خم و راست می شدند!!
اگر یک دندانپزشک خمیر دندان و یا مسواکی را پیشنهاد دهد آنقدر ها مهم نیست که آنرا «براد پیت» پیشنهاد دهد!
و....
خلاصه عجایب سینما یکی دو تا نیست و بیخودی نیست که به آن جادو و فانوس خیال میگویند.
باری به هر جهت سینما هر چه هست تولدش بر تمامی اهالی و دست اندرکاران و طرفدارن سینهچاکش مبارک باد.
تقدیم به اهالی زنده و درگذشته سینما خصوصا بدلکاران شهید راه سینما ارشا اقدسی و پیمان ابدی
نظر شما