به گزارش خبرآنلاین، کتاب «آنک آن یتیمِ نظر کرده» رمان زندگی پیامبر(ص) نوشته محمدرضا سرشار است که برای اولین بار در سال 80 از سوی انتشارات آستان قدس رضوی (به نشر) روانه بازار و چندین بار تجدید چاپ شد.
نویسنده در 2 جلد این رمان زندگى حضرت محمد (ص) را به تصویر کشیده است و داستان اینگونه آغاز مىشود: «- زمزم را حفر کن.
- زمزم چیست؟
- آنى که آبش نه مىگندد و نه کاستى و پایان مىپذیرد. آن را بکن و انبوه حاجیان را سیراب کن.
-کجاست؟... کجاست؟... از محل آن مرا با خبر سازید!
- در حرم است. جاى آن از خون و سرگین پوشیده است.
- نشانههاى بیشتر... از آن، به من نشانههایى بیشتر بدهید.
- محل لانههاى موران. آنجا که کلاغى سیاه و سپید، نوک بر زمین مىکوبد.
- من...»
این رمان که در دومین جشنواره قصههاى قرآنی، موفق به کسب رتبه اول بخش داستان بلند و رمان تالیفى شده است با ترجمه بتول مشکین فام، استاد دانشگاه الزهرا، مراحل چاپ را در کشور لبنان طی میکند. «آنک آن یتیم نظر کرده» پیش از این توسط دکتر جیمزکلارک به انگلیسی ترجمه شده است.
بنابراین گزارش، در بخشی از این کتاب می خوانیم:
«روز با روح شیری خویش، در کار دمیدن در کالبد رخوتزده شهر بود. تاریکی نرمنرم واپس مینشست و روشنایی پیش میخزید. سیاهی رنگ میباخت و هر دَم نازکتر میگشت، و سپیدی بر آن چیرگی مییافت. خدیجه، در کنار شوی، بر تخت میهمانسرا، در خوابی سنگین بود. هم، پیامبر را خوابی ژرف در خود گرفته بود. از پسِ آن ماجرای شگفتِ دوشین و آن مایه هیجانها و خلجانها و آن خفتن دیرگاه، اینسان ماندن ایشان در خواب، امری شگفت نبود. هر چند پیشتر، پیوسته در این ساعت، از خواب برخاسته بودند.
با نشستن نخستین گنجشک بر کف سنگفرش حیاط، پیامبر ناگاه در جان خویش جنبشی احساس کرد. نخست در زیر عبا و لحاف و گلیم، سنگین، جنبید. پس نرم پلک گشود، و دیگر بار دیده بربست. از آن تب و لرز پیشین، هیچ اثر نمانده بود. لیک کوفتگیای سخت در تن و دردی اندک در سر بر جای مانده بود. به حیاط اندر، خنکای سپیده دم واپسین روزهای پاییز که از جانب صحرا در زیر پوست شهر میدوید، لرزه بر تن گنجشکان میافکند. در زیر آن رویاندازهای کلفت اما، گرمایی دلچسب تن سست پیامبر را در بر گرفته بود.
چه مایه پیکر کوفته و روان خستهاش در تمنای خواب بود! چهسان دلخواه و شیرین بود آن لحظهها! لیک، آن لحظههای خویش، دیر نپایید. پیامبر، غوطهور در میانه خواب و بیداری، ناگاه چندی، صدایی چونان کشیده شدن آهن بر آهن شنید. آنگاه صدایی دیگر در گوشش نشست.
ـ ای جامه بر سر کشیده، برخیز!
صدا، بیگانه و هم آشنا مینمود. نرم و هموار. چونان زمزمه ملایم نسیم که در میان برگهای نخلی پیچد، یا آواز خیالانگیز جویباری که از میانه قلوهسنگهایی کوچک، در دشتی ساکت راه گشاید و پیش رود. لیک در بُن آن، صلابتی پدرانه بود: آمیزه مهر و نرمی و قدرت. نه از جنس صدای آدمیان. زلال و شفاف، چونان بلوری روشن و بیحباب. بُرنده و با نفوذ، بر مثال شمشیر آب داده شامی. محمّد پلک بر هم زد و سر، از زیر رو انداز به در کرد. درست آیا شنیده بود او؟! این صدا آیا در بیداری بود؟!
در تاریک ـ روشن نور تابنده از رُوزنهای پنجره اتاق هیچ در چشم نمیآمد: او بود. آن سوتر، همسر باوفایش، خدیجه. بیروی انداز. سر نهاده بر بازوی دست چپ. غرقه خوابی ژرف. آن صدا، از هیچ یک از اهل این سرای نبود. نه زَیْده، نه مَیْسره و نه آن دیگران. محمد خواست تا دیگر بار رویانداز بر سر کشد و خسبد، که باز آن صدای آسمان ـ این بار چندی بلندتر ـ در گوش جان پیوسته بیدارش نشست:
ـ ای جامه بر سر کشیده، برخیز!
آه... چگونه از یاد برده بود...! این، همان صدای فرشته دوشین بود که در غار حرا و از پس آن، در افقهایِ آسمان صحرا بر او آشکار گشته بود. این، صدای جبریل بود! محمد، چونان بندهای گنهکار که در خدمت به سَروَر خویش کوتاهی کرده و از یاد غافل گشته باشد، به تکانی تند، سر از بالش چرمین برداشت؛ رویانداز به یک سوی افکند، و در جای نشست. پس، تند تند سر سوی پیرامون چرخانید و به حالت ناگاه از خوابپریدگان، بریده بریده، گفت: ها... برخاستم.... برخاستم! اینک چه کنم؟
ـ برخیز، و مردم را بیم ده؛ و پروردگارت را به بزرگی یاد کن، و جامهی خویش را پاکیزه گردان!
صدا، گویی که در کوهستانی تهی و برهنه پیچیده باشد، به چند بار در ذهن پیامبر پیچید و در گوش جانش تکرار شد:
«ای جامه بر سر کشیده؛ برخیز، و مردمان را بیم ده؛ و پروردگارت را به بزرگی یاد کن؛ و جامه خویش را پاکیزه گردان...! ای جامه بر سر کشیده؛ برخیز، و ای جامه بر سر کشیده؛ برخیز، و مردمان را بیم ده؛ و پروردگارت را به بزرگی یاد کن؛ و جامهی خویش را پاکیزه گردان...! ای....»
فرشته وحی رفته بود. بی بر جای نهادن هیچ نشان از خویش؛ جز آن عبارتِ خوش آهنگِ هشداردهنده، که اینک ناخودآگاه، بر زبان پیامبر جاری بود:
ـ ای جامه بر سر کشیده...
ـ ها... ابالقاسم...؟ چه روی نموده است؟ حالت آیا خوشتر شده است؟... به چیزیات نیاز نیست؟!
صدای خسته و خوابزدهی خدیجه بود. او که از برخاستن پیامبر از بستر و صدای نجوایش با خویش از خواب جسته بود، بیم آن را داشت که مباد شویش را، تب به رنج درافکنده باشد!
پیامبر، اندیشناک، گفت: دوران خواب و آسودن من به سر آمد، ای خدیجه!
چون آثار ابهام در سیمای عریض و روشن خدیجه دید، او را شرح ماجرا باز گفت. پس، روی سوی حیاط، به اندیشهای ژرفاندر شد.
هر چند محمد از آن روز که خدیجه را به همسری گرفته غرقه آسایش و رفاه شد، چندان که اگر میخواست، یارای آن را داشت که مانده عمر را، برخوردار از جمله خوشیهای مرسوم زمانه سپری سازد. لیک او هرگز به زندگانیای غفلتناک تن در نداد. با این رو، اینک چون نیک میاندیشید، درمییافت که در برابر آنچه که در این دم بر دوشش نهاده شده بود، آن زندگی پیشین ـ با جمله آن کارها و تلاشها و حقجوییها و حقپوییهای توانفرسایش ـ چه مایه آسوده و آرام و بیدغدغه بوده بود!
«برخیز ای غنوده بسترِ امن و آسایش؛ که دوران خواب و آسایش تو، تا آخرین دم زندگانیات، به سر آمد! برخیز و ندا در ده و خوابزدگان غافل را بیدار ساز! بر پای شو و در جهان صدا درافکن و به آغاز دورانی نو، نوید ده!»
این، نیک! برخاستن از بهر حق، اوج آرزوی سالیان دراز محمد بود. هم، یاد خدای بلندمرتبه، پیوسته با وی بود. هر چند آداب درست این یاد کرد، نیک بر او آشکار نبود... لیک، اینک چهسان مردم را بیم دهد و سوی خدای خواند؟ از چه کسی بیاغازد؟... که را خواند تا اجابتش کند؟ سخن وی را آیا پذیرا میشدند؟ دروغگویش آیا نمیخواندند؟... زمانه برایش چه بازیها در آستین داشت که او از آنها آگهی نداشت؟...
ـ هان، ای ابالقاسم؛ تو را سخت در اندیشه میبینم! حال آنکه این نوید میبایست شادمانت میساخت!
پیامبر، دغدغه خاطر را بازگفت. خدیجه، ساده و سبکبار، چونان کودکی شوقزده گفت: این نباید که بر تو دشوار نماید! پس، چون نشانهی پرسش در دیدگان شوی دید، افزود: از مردمان یکی من! نخست از جملهی ایشان، کیش خویش را بر من عرضه کن. اینک برگو که چه بایدم کرد؟ ابرهای اندوه، به یکباره گویی از آسمان دل محمد به یک سو رانده شدند. سایهی تاریک غم از دیدگانش زوده گشت، و برقی از شادی در آنها جستن گرفت. چه مایه زلال و همدل و همراه بود این زن؛ این همسر؛ این همراز؛ این یاور! دلش چه مایه دریایی بود این عزیز!
در آنگاه که محمد تنگدست و گمنام بود و خدیجه دارا و زبانزد و کانون توجه جمله بزرگان و جوانان قریش، آداب و رسمهای دیرین را به یک سوی زد و خود پا پیش نهاد و از محمد خواستاری کرد. پس، جمله داراییِ کلان خویش را ـ بیهیچ دغدغه و شرط ـ بدو سپر تا آنسان که میخواست صرف کند: به هر که بخواهد بخشد و در هر کار که خواهد، افکند. دیگر، چونان سادهزنی ـگو، کنیزی ـ سر بر خواست وی نهاد. در این سالیان، چونان مادری، روان غمگین و رنجدیدهی او را، در دریای مهر خویش آرامش بخشید. همچون یاوری، در راههای دشوار زندگی همراهش رفت. از بار غمها و اندوههایش، نیمی را او بر دوش خویش میکشید. چون سختیها روان لطیفش را میآزردند، او دلجوییاش میکرد و دلداریاش میداد و آن استواری پیشین را بدو باز میگردانید.
با خدیجه، کمتر میشد که محمد بر خویش گمان بیکَسی برد و احساس ناتوانی کند. هم خدیجه، برای محمد فرزندانی آورده بود، روشنابخش دل و گرماده کانون زندگانی وی. اینک در این آزمایش بس دشوار نیز، خدیجه پیشگام گواهی بر درستی دعوت و پذیرش آیین وی گشته بود....
ـ ها... ای پسر عمو؛ برگو که چه بایدم کرد؟
آه.. آری! نخست باید که بر یگانگی خدای بلند جایگاه و برتر گواهی دهی.
ـ و آنگاه...؟
پیامبر با حُجب هماره خود، که به حیای دوشیزگان نوجوان پهلو میزد، گفت: بر پیامبری من گواهی دهی.
پس، به خدیجه آداب گفتن آنها را آموخت.
خدیجه، بیهیچ درنگ، با رغبت بسیار گفت: گواهی دهد خدیجه که خدایی جز آفریدگار یکتا نیست؛ و محمد، بنده و فرستاده اوست.»
291/60
نظر شما