آرام آرام وارد آشپزخانه شد. مواظب بود کسی صدای پایش را نشنود. به سمت جعبه ی زولبیا بامیه که دیشب پدرش خریده بود، رفت. یک بامیه را نشان کرد و برداشت. بامیه را توی مشتش جاساز کرد و به همان آرامی که آمده بود، برگشت.
وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست و به در تکیه داد. بامیه را گذاشت توی دهانش و با ولع شروع کرد به جویدن.
انگشت هایش را می لیسید که...
صدای اذان مسجد بلندشد.
1717
نظر شما