روزه و گرما رمقش را گرفته بود. از اینکه نگاه های رهگذران به سویش جلب شده بود تعجب می کرد. یکی دوبار هم برگشت و متوجه شد عابران چشم چران حتی از پشت سر هم چشم از او برنمی دارند.
سرووضع ظاهرش را مرتب کرد، اما نگاه مزاحم عابران دست بردار نبود. کلید را توی قفل انداخت و وارد خانه شد.دو تا نان بربری را که خریده بود روی میزگذاشت. تازه متوجه دلیل نگاههای عابران شد. خودش و همسرش هر دو خندیدند.
نصف یکی از بربری ها خورده شده بود.
1717
نظر شما