"باباجون همون گلهایی که دوس داشتی رو برات گرفتم. حوصله داری برات درد دل کنم یا نه؟ اصلا ولش کن مگه همش چن وقت پیش هم هستیم که بخوام خرابش کنم، همین که دوستت دارم کافیه! نیست؟"
پیرمرد عصازنان رفت سمت شیر آب و بطری را پر کرد. خوب سنگ قبر پدر را شست.عصر آخرین 5شنبه ماه رمضانش را اینجوری گذراند.
1717
نظر شما