هر سال روز آخر ماه رمضان افطاری میداد. مهمانها را به باغی با صفا در اطراف شهر میبرد. فطریه همه را هم می داد.
تا سه چهار ساعت بعد از افطار، مهمانها میگفتند و میخندیدند و شاد بودند. میزبان چشم هایش میخندید و قلبش گریه میکرد. این سوال توی مخش میکوبید که چند تا از مهمانهای امسال، سال بعد هم به افطاری او میآیند؟
موقع خداحافظی به همه دست میداد و از اینکه احیانا به انها سخت گذشته باشد؛ عذرخواهی میکرد. مهمانها سوار اتوبوسها میشدند. مقصد: بیمارستان کودکان سرطانی
/1717
نظر شما