حکایت منظوم زیر را که بخوانید متوجه منظورم میشوید.
ندانم کجا دیدهام در کتاب
که ابلیس را دید شخصی به خواب
به بالا صنوبر به دیدن چو حور
چو خورشیدش از چهره میتافت نور
فرا رفت و گفت: «ای عجب! این تویی؟!
فرشته نباشد بدین نیکویی!
تو کاین روی داری به حسن قمر
چرا در جهانی به زشتی سَمَر؟
چرا نقشبندت در ایوان شاه
دژم روی کردهست و زشت و تباه؟»
شنید این سخن بختبرگشته دیو
به زاری برآورد بانگ و غریو
که: ای نیکبخت، این نه روی من است
ولیکن قلم در کف دشمن است
مرا همچنین نام نیک است لیک
ز علت نگوید بداندیش نیک
28/242
نظر شما