به گزارش خبرآنلاین، ترجمه «تفسیر طبری» و «تفسیرعتیق نیشابوری» از جمله کهنترین تفاسیر کامل و جامعی هستند که در زیان فارسی پدید آمدهاند.
در این تفاسیر جدا از ترجمه و شرح آیات داستانهای قرآن هم روایت شدهاند. در این ایام خواندن داستان قربانی شدن حضرت اسماعیل، به دست حضرت ابراهیم از این دو تفسیر کهن ما را با سرچشمههای زبان و ادب پارسی که در خدمت انقال مفاهیم دینی بودهاند بیشتر آشنا می کند.
این دو روایت از متنهایی انتخاب شده که با ویرایش جعفر مدرس صادقی داستان نویس از سوی نشر مرکز(ترجمه تفسیر طبری) و بنیاد آفرینشهای هنری نیاوران( تفسیر عتیق نیشابوری) منتشر شدهاند.
روایت تفسیر طبری از قربانی کردن اسماعیل:
حدیث قربانی کردن
و حدیث این قربان چنان بود که ابراهیم با خدای نذر کرده بود «اگر مرا پسری آید، او را از بهر خدای قربان کنم.» و پس، ابراهیم را اسماعیل آمد و ده ساله گشت و اسحاق آمد و پنج ساله گشت و چون پسران بزرگ گشته بودند، خدای آن نذرِ ابراهیم که کرده بود و از یاد برفته، بر او یاد کرد و این فرمان که او را بفرمود که «پسر را قربان کن» به خواب نمود.
(و عُلَما اندر این اختلاف کردهاند که آن کدام پسر بود. گروهی گفتند اسحاق بود و همه بنیاسرائیل و عجم بر این قولند – از بهر آن که ایشان فرزندانِ اسحاقند و گروهی گفتهاند نه که اسماعیل بود و همه عرب بر این قولند – از بهرِ آن که ایشان فرزندانِ اسماعیلند. و اندر خبر از پیغامبرِ ما ، هر دو روایت آمده است: هم اسحاق و هم اسماعیل. و به هر دو ، خبرهای درست آمده است و آیتهای قران دلیل است بر هر دو.)
و چون ابراهیم به خواب دید که «پسر را بکش،» دل بر آن بنهاد که او را بکُشد و این نذر را وفا کند و زن را گفت که «این پسر اکنون بزرگ شد. او را با من بفرست تا کاری میکند و جَلد و مردانه برآید و بنیرو گردد.» و پسر را گفت که «یاپسر، رَسَنی برگیر و بیا تا به این کوه برشویم و هیزم آوریم!»
پس پسر رَسَنی برگرفت و با پدر برفت و ابراهیم کاردی برگرفته بود و با خود ببرده و جمله خلایقِ آسمان و فریشتگان نگاه همی کردند و چون به کوه برشدند، همه فریشتگان گریستن گرفتند و گفتند که «یا رَب، چه بزرگ بندهای است ابراهیم – که نمرود او را به آتش اندرانداخت از بهر تو و باک نداشت و اکنون، فرزند را از بهرِ تو میکُشد و پاک نمیدارد.»
و چون پسر به کوه بَر رفت، کوه بلرزید و پسر بترسید «یاد پدر، این کوه چرا همی لرزد؟»
گفت که «یا پسر، خدای قادر است و هر چه خواهد کند.»
پس ابلیس غمگین گشت از آن نیت ابراهیم و از آن صِدقِ او و ندانست که چه کند و پیش مادر پسر رفت، بر صورت پیرمردی، و خویشتن را بر او نمود و گفت که «ابراهیم پسر را کجا برد؟»
گفت که «به کوه برد تا هیزم آورد.»
گفت که «او را نه به هیزم برده است،او را از بهرِ آن بر آن کوه برد تا او را بِکُشد و کاردی با خود برده است.»
آن مادر پسر گفت که «تو مُحال میگویی. پیغامبرِ خدای پسرِ خود را چون بکُشد؟ مگر تو ابلیسی که این سخن میگویی»
ابلیس گفت که «ابراهیم میگوید که خدای ایدون فرموده است.»
آن زن گفت که «اگر خدای ایدون فرموده است، فرمان باید کردن، تا عاصی نگردد و هر چه خدای فرماید، من به آن راضی باشم.»
پس ابلیس از او ناامید شد و بازگردید و پیشِ پسر آمد و خویشتن را همچنان بر صورتِ پیری، به او نمود و گفت که «تو نمیدانی که پدر تو را کجا میبرد؟»
گفت «به هیزم میرویم تا هیزم آوریم.»
گفت که «تو را نه به هیزم میبرد. تو را میبرد که بخواهد کُشتن.»
پسر گفت که «تو مگر ابلیسی؟ پیغامبر خدای پسر خود را چون کُشد؟»
گفت که «میگوید که خدای فرموده است.»
پس، گفت که «اگر خدای فرموده است، فرمانِ حق باید بردن و اگرنه، عاصی باشد و من به هر چه خدای فرماید و پدرم کند، به آن راضی باشم و فرمانبُردار.»
پس ابلیس از او ناامید گشت و بازگردید و پیشِ ابراهیم رفت و سلام کرد و گفت که «یا ابراهیم، مرا ایدون گمان است که تو این پسر را همی بری تا بکُشی.»
گفت «آری. به این کار میبرم.»
پس، گفت «یا ابراهیم، این تو را ابلیس نمود که تو پسرِ خود را قربان کنی و اگر تو او را بکُشی، فرمانِ ابلیس برده باشی و به خدای عاصی گردی.»
ابراهیم دانست که آن ابلیس است و او را از راه خواهد بردن و گفت «یا معلون، از من دور شو! – که من گفتارِ تو فریفته نگردم و به قولِ تو فرمان خدای فرو نگذارم.»
پس ابلیس از هر سه ناامید گشت و بازگردید و مکرِ او اندر هیچ سه نگرفت.
پس ابراهیم، همچنان به آن کوه بر میشد و پسر از دنباله او همی رفت، تا مانده گشتند و چون بر سر کوه رسیدند، بنشستند و بیاسودند. پس ابراهیم پسر را گفت که «بیا، جانِ پدر!» و سرِ او بر کنار نهاد و کارد از آستین بیرون کرد و گریستن بر او اوفتاد و میگریست و جملهی فریشتگانِ آسمان، بر موافقتِ او، میگریستند.
پس پسر گفت که «یا پدر، چه بوده است تو را و این کارد چیست و این گریستنِ تو از بهرِ چیست؟»
و ابراهیم گفت «به خواب دیدم که تو را بباید کُشتن.»
گفت «بکن آن چه تو را فرمودند!»
گفت «ای پسر، تو به این زخمِ کارد اندر، صبر چون کنی؟»
پس پسر بگریست و گفت که «یا پدر، اگر تو مرا بیش از این آگاه کرده بودی، باری، مادر را وداع کردمی.»
و ابراهیم سرِ پسر بر کنار گرفته بود و همی گریست و پسر، همچنان، میگریست و فریشتگانِ هفت آسمان، بر موافقتِ ایشان، به زاری میگریستند.
و چون ابراهیم را بسی آب از چشم فرو آمد، پسر او را گفت که «یا پدر، چه روزگار بری؟ برخیز و فرمان خدای به جای آور و آنچه او فرموده است بر من بران، تا تو اندر خدای عاصی نباشی و من نیز هم عاصی نباشم و امرِ او به جای آورده باشیم.»
گفت که «یا پسر، چگونه کنم؟»
گفت «ای پدر، جامه از من بیرون کن تا دریده نگردد و خونآلود نشود و پیشِ مادرم بَر، تا هر وقت که او را آرزویِ دیدارِ من کند، این پیراهنِ من پیش بنهد و او را تسلیِ دل باشند و این ریسمان بردار و دست و پای من محکم ببند، تا چون کارد بر حلق من نهی و ببُری. نباید که از زخمِ آن، دست و پایِ من بجنبیده آید و یا دست و پای، یکی بر تو آید و جامهی تو خونآلود گردد و پس من به آن حرکت که از من بیاید، به خدای عاصی گردم.»
پس ابراهیم برخاست و جامه پسر بیرون کرد، چنان که پسرش گفته بود و دست و پای او استوار ببست و بر دست راست بخوابانید و دل تسلیم کرد و خلقانِ هفت آسمان به نظاره ایستاده بودند و به زاری هی گریستند. و ابراهیم خواست که کارد بر حلقِ پسر نهد و دیگر بار، آب از چشمِ او روانه گشت و دستش به لرزه افتاده و پسر چشم بر هم نهاده و خود را به خدای تسلیم کرده. و چون دانست که پدرش حلقِ او نمیبرد، چشم باز کرد و پدر را دید که همی گریست. گفت «ای پدر، تا تواند رویِ من همی نگری، تو را از دل نیاید که حلقِ من ببُری و ترسم که آن که من و تو، هر دو، به خدای عاصی گردیم.»
گفت که «اکنون،چون کنم؟»
گفت که «مرا به روی اندر افکن تا روی من نبینی و کارد به زیر گلوی من اندر آور و ببر!»
و فریشتگانِ آسمان نظاره همی کردند و عَجَب اندر مانده بودند از دلِ پدر و پسر و آن صبر کردنِ ایشان.
پس ابراهیم پسر را به روی اندر خوابانید و دل از او برگرفت و او را به حق تسلیم کرد و کارد به زیرِ گلویِ او اندر برد تا ببرد و چون به گلویِ او رسید، فرو گردید و تیزی بر بالا آمد و پشتِ کارد بر حلقِ او همی مالید و هیچ بریده نمیآمد و ابراهیم از آن کار عجب اندر ماند و پسر را هیچ گلو بریده نمیآمد و گفت «یا پدر، چه بود تو را که تأخیر همی کنی و نمُیبری؟»
ابراهیم گفت که «یا پسر، چیزی عجب همی بینم اندر این کار و قضاوت و قدرتِ حق.»
گفتا «چه همی بینی؟»
گفت «چون کارد بر حلق تو نهادم و خواستم که ببرم، کارد برگردید و تیزی بر بالا آمد و کندی سوی حلق تو آمد و چندان که خواستم که ببرم، هیچ نمیبرد.»
گفت که «ای پدر، اکنون دانی که چون کنی؟ کارد را طعنه کن و سر کارد بر حلق من زن و آنگاه ببر و هیچ تأخیر مکن!»
پس ابراهیم کارد برآورد و طعنه کرد و سر کارد اندر گلوی پسر زد و حایلی همچون حلقهای گرد ببود و دیگر یار، پسر پرسید که از پدر که «یا پدر، چرا تأخیر میکنی؟»
گفت که «دیگر بار، کارد استوار کن و تأخیر مکن و بهزودی بزن، مگر که امر خدای به جای توانی آوردن!»
پس خدای جبرئیل را بفرمود تا کَبشی از بهشت بیاورد – و آن گوسپندی بود سپید و دهان او سیاه و چشمها سیاه و چهار دست و پای او سیاه و سُروها بزرگ – و گوش آن گرفته و به کوه برمیآمد، تا پیش ابراهیم آورد و چون به کوه برآمد، ابراهیم او را ندیده بود و جبرئیل آنجا بیستاد و نگاه همی کرد که تا ابراهیم چه کند و ابراهیم، دیگر بار، کارد بر ران خود نهاد و راست کرد و خواست طعنه کند و بزند و خدای ندا کرد و گفت «یا ابراهیم، خواب راست کردی و نذر را وفا کردی.»
ابراهیم چون آن ندا بشنید، از هیبت حق بلرزید و کارد از دستش به زمین افتاد. پس، سر برآورد و جبرئیل را دید که گوش کَبش به دست داشت و آنجا ایستاده. و دانست که خدای فدا فرستاد و فَرَج و راحت پدید آمد. پس، پسر را گفت که «یا پسر، سر بردار!- که خدای فدا فرستاد و فرج و راحت پدید کرد.»
پسر روی بر خاک نهاده بود و جان به حق تسلیم کرده و سر برداشت و جبرئیل را دید گوش کبش به دست گرفته.
پس ابراهیم دست و پای پسر بگشاد و جبرئیل آن کبش که آورده بود به دست پسر داد تا فدا خود کند و آن کبش از دست او بجست و بدوید و از آن کوه فرو آمد و به کوه منا بر شد – آن جایگاه که امروز قربان کنند. (و حاجیان قربان آنجا کنند و سنگ اندازند و خدای خواست که جایگاه قربان به این کوه منا باشد.) و ابراهیم از پس آن کبش همی دوید و آن کبش چون به جایگاه قربان رسید، آنجا بیستاد – و پیشتر، ابراهیم سنگ بینداخت و آنگاه کبش بیستاد – و پسر برفت و او را بگرفت و ابراهیم بیامد و او را قربان کرد.
و خبرهای مختلف آمده است اندر حدیث آن کبش. گروهی گفتهاند که آن کوهی بود و هم از آن کوهها بود و خدای جبرئیل را بفرمود تا بگرفت و به ابراهیم داد و گروهی از علما گویند که آن کبش بود که هابیل قربان کرده بود و خدای آن را پذیرفته بود و به بهشت اندر، چرا هی کرد، تا وقت قربان پسر ابراهیم، پس خدای بفرمود مر جبرئیل را تا آن را از بهشت بگرفت و پیش ابراهیم آورد تا او به فدای پسر، به قربان کرد و از او نیز هم بپذیرفت.
روایت تفسیر عتیق نیشابوری از قربانی کردن اسماعیل:
قصّهی ذبحِ اسماعیل
ابراهیم اسماعیل را گفت: «ای پسرک، من به خواب دیدم که تو را گلو باز میبُریدمی. بنگر تا چه بینی و چه خواهی کرد: جَزَع یا صبر.»
در اَخبار است که چون ابراهیم آن خواب بدید، دیگر روز مادرِ اسماعیل را گفت که «او را بیارای - که مهمانِ دوستی خواهم رفت.»
هاجَر او را جامعه نو پوشانید و موی او را شانه کرد و سُرمه کشید و از پیِ ابراهیم کرد.
ابلیس آمد و هاجَر را گفت: «ای نادان، ابراهیم پسرت را میبَرَد تا بکُشد.»
هاجر گفت: «ابراهیم نه آن پدری ست که فرزند را بکُشد.»
ابلیس گفت : «وی میگوید که خدای فرموده است.»
هاجَر گفت: «اگر خدای فرموده است، تن و جانِ فرزندِ من فِدایِ فرمانِ خدای باد!»
ابلیس از او نومید گشت، از پسِ اسماعیل بدوید، گفت «ای نادان، پدر تو را به کُشتن میبَرَد.»
وی گفت: «پدرِ من از آن مهربانتر است که چنین کند.»
گفت: «وی چنین دعوی کند که مرا خدای فرموده.»
اسماعیل گفت «هزار جانِ من فِدایِ فرمانِ خدای باد!»
ابراهیم او را میبُرد تا آنجا که قُربانگاه است. پس خوابِ خویش او را بگفت.
گفت «یا پدر، بکُن هرچه تو را فرمودهاند - که یابی مرا، اگر خدای خواهد، از شکیبایان.» پس اسماعیل گفت «ای پدر، تو را به سه چیز وصیّت کنم: یکی آن که مرا دست و پای سخت ببندی، نباید که در حَرَّتِ مگر دست یا پای باززنم، قطرهای از خون من بر تو آید، آن بیحُرمتی بُوَد. دیگر آن که مرا بر روی افگنی، مبادا که چشمِ تو بر رویِ من آید، دستِ تو کار نکند به کُشتنِ من، آنگه در فرمانِ خدای تقصیر افتد. سه دیگر آن که مادرم را از حالِ من خبر نکنی، زیرا که دلِ مادر تُنُکتر باشد، مبادا که جَزَع کند، مُزدِ این قُربان از وی بشود.»
پس ابراهیم کارد بر گلویِ پسر نهاد. هرچند میکشید. نمیبُرید.
و آن آن بود که جبرئیل بیامد، کارد را بر پشت گردانید.
و آن آن بود که در آن ساعت، فِرشتگانِ آسمانها بر وی نَظاره میکردند؛ غُلغُل از میانِ فریشتگان برآمد که «بار خدایا، گفتی که من از همه رویِ زمین ابراهیم را به خُلَّت برگزیدم. اکنون، میبینی که فرزنِد خویش را به دست خود گلو باز میبُرد.»
جبرئیل میگوید من در آن وقت زیرِ عرش بودم. دانستم که خدای ابراهیم را دریابد. منتظرِ فرمان میبودم. تا ابراهیم کارد بر گلویِ فرزند نهاد. آن وقت، امر آمد که «أدرِک خَلیلی!» من به یک پر زدن، پنجاه هزار ساله راه مثلاً، از بُطنانِ عرش به ابراهیم رسیدم، کاردِ او را بگرفتم و بر پُشت گردانیدم تا نبُرید.
و گفتهاند که خدای گلویِ اسماعیل را رویین گردانید تا نبُرَد و کارد بر آن کار نکند
و فِدا فرستاد خدای در آن ساعت، قُربانیای بزرگ:
در آن حال، ابراهیم نگاه کرد، گوسپندی دید از هوا پدید آمد چون اُشتُرِ بُختی فَربه و در پیشِ ابراهیم بخُفت، بند از دست و پایِ اسماعیل برخاست و بر دست و پایِ کَبش افتاد.
ابراهیم او را قُربان کرد، در مِنا و نشان آن در مَذبَح به جای است و سنّتِ قربان در آن موضع تا دامنِ قیامت باقی است.
پس اسماعیل را گفت «دعا کن - که دعای تو مُستجاب است.»
پس دعا کرد همه مومنان را.
5757
گنجینه متون کلاسیک و کهن ایرانی تنها محدود به تواریخ و تذکرهها نیست، برخی از تفاسیر و ترجمههای قرآن کریم هم اوج نثر پارسی در سدههای مختلف را نشان میدهند.
کد خبر 183777
نظر شما