۰ نفر
۲۵ اسفند ۱۳۹۰ - ۱۵:۵۰

خانه‌تکانی‌ها، سرعت گرفته و دست و دل همه یکجور هم‌مسیر شده است؛ همه در تلاش برای گذراندن شب‌های آخر سال هستند و با هر آنچه که شبیه غبار نشسته روی رف آشپزخانه باشد، جدال می‌کنند.

دل‌ها مثل همان ماهی قرمز تنگ بلور سفره هفت‌سین به تپش افتاده و انگار در جستجوی گمشده‌ای است که زیاد منتظر پیداکردنش نمی‌ماند!

 

«عجله و هراس و تب»، تمام گوشه‌های دلمان را گرفته است و دستمان هم اگرچه زیاد توی جیبمان می‌رود - که در دل دوست داریم نرود - اما زیاد برای دلخوشی دیگران نیست که این ذات انسان دنیای پست‌مدرن است؛ می‌خواهد همه چیز برای خودش باشد...همه چیز فست فودی شده و همه در حال دویدن هستند؛ همه عجله دارند و اغلب دیرشان می‌شود...

 

شهر در سایه‌ای از ثانیه‌های درهم تنیده عذاب‌آور فرو رفته است و هیچکس، سایه یک همراه همیشگی را بالای سرش حس نمی‌کند...سایه مرگ...سایه عمر!

 

حالا لطفا برای یک دقیقه مکث کنید؛ به تقویم رومیزی یا دیواری یا هر آنچه که نمادی از اسفندماه 1390 را با خود دارد، نگاه کنید. یک نفس عمیق بکشید و آن التهابی که روی پیشانیتان نشسته را با انگشت بچینید؛ یکسال چقدر زود گذشت! انگار همین هفته گذشته بود که کنار هم نشسته بودیم و با کنترل تلویزیون کلنجار می‌رفتیم برای برنامه سال تحویل شبکه های سیما...

 

برگردیم سراغ همان سایه عزیز...تک تک نفس‌های ما مزه پرواز از این دنیای خسته کننده را دارد، دنیایی که لذت‌هایش هم چون چشم برهمزدنی می‌گذرند و باز تو میمانی و کوهی از غم و اندوه و چرتکه برای آینده. اگر می‌شود نگاهی به اطرافیانتان بیاندازید و غم‌ها و رنج‌هایی را که دارند، شماره کنید؛ یک نفر دختر 13ساله‌اش دیابت دارد و غصه انسولین و آینده و سلامتی‌اش. یک نفر تازه پدرش را از دست داده و باید در 21 سالگی مرد خانه شود و دانشگاه را رها کند. یک نفر تازه طلاق گرفته و غم تمام سلول‌هایش را سیاهپوش کرده. آن هم از پس شادترین ساعت های زندگی‌اش که می‌پنداشت تنها برای اوست.  یک نفر با سرطان دست و پنجه نرم می‌کند و یک نفر دیگر همه سرمایه‌اش را در یک شراکت از دست داده و شرمنده خانوادهاش، از ترس طلبکار از خانه فراری است. یک نفر بچه‌دار شده اما پسر سه روزه‌اش کم خونی دارد و دکترها گفتند باید دعا کرد...

 

باز هم بگویم؟ چقدر مردم مشکلات ریز و درشت دارند و تو در سرعت ثانیه‌های سرد زمستانی، خودت را در گرداب خرید شب عید یا حداقل فکر و دغدغه آن، گم کرده‌ای. و البته آن سایه را. همه‌مان گم کرده‌ایم...اصلا ما روزانه چقدر صدقه می‌دهیم؟ چقدر با غم دیگران تنها «آه» نمی‌کشیم و با یک جمله مسخره «همه گرفتارند» از کنارشان عبور نمی‌کنیم؟ چقدر دوست داریم بین مردم «لبخند» تقسیم کنیم؟ لبخندی که زیاد گران نیست گاهی با یک پیامک و گاهی با یک تماس تلفنی و گاهی یک ایمیل و گاهی هم یک سرزدن ساده...از همسایه، همکار، همکلاسی، همشهری و هموطن و...چقدر خبر داریم؟

 

قطعا در سریالهای تکراری سیما که هر سال با نام جدیدی تولید و پخش می شوند اما همان سریال 5سال پیش با کمی دستکاری و تغییر لوکیشن، به خورد مردم می‌دهند؛ نه از سایه مرگ خبری است و نه از نخ تسبیح زندگی مردان بزرگ عالم که هرگز در چرخش ایام از ذهن پاک نمی‌شوند؛ اخلاق را باید در کدام سریال و طنز و مستند تلویزیونی مشاهده کرد؟ فکر آخرت را چطور؟ گذر عمر و بی‌اعتنایی به آن سایه عزیز را چی؟ کجا فرار می‌کنیم با این سرعت؟

 

از دامن خستگی به آغوش طمع پناه می‌بریم و از خانه بی‌تفاوتی به اداره خودخواهی سرک می‌کشیم و اصلا یادمان نیست که همه مسافریم! منتظریم که چیزی گران شود و آوار شویم برای خرید و انبارکردنش که بلکه روزی گران تر شود و سودی به جیب بزنیم؛ همان جیبی که شب عید همه‌اش را با اکراه خرج خانه و خانواده می‌کنیم و هیچ خیری از آن به کسی نمی‌رسد و دائم در آن چرتکه‌ای که شب و روزمان را پر کرده، به دنیا و مافیها لعنت می‌فرستیم که معلوم نیست چرا این پول‌ها برکت ندارد و...معلوم نیست واقعا؟


بوی عیدی می‌آید، کودکی‌ها و بچگی‌ها جلوی چشمهایت رژه می‌رود و تو چه می‌دانی سال دیگر این روزها و شب‌ها هستی تا دوباره در سرسره سرد روزگار بی‌اختیار سر بخوری میان بازارها و پاساژها و حراجی‌ها و بوتیک‌هایی که کاسه چشمان تو را هرگز پر نمی‌کنند و تنها بیشتر حریصت می‌کنند. اصلا هم خاک سرد گورستان را که تنها کالایی است که چشمان این دنیای ما را پر می‌کند، حس نمی‌کنیم...

 

اگر هنوز دستت توی جیبت هست، به احترام آنچه حضرت محبوب به ما هدیه داده، صدقه‌ای کنار بگذار و یادت باشد، عید فقط برای تو و خانواده‌ات، عید نیست! عید رسم روزگاری است که می‌خواهد با لطافتی شگفت‌انگیز پیرشدن را به رخ ما بکشد و شادی یک بهار را در دل نزدیک شدن آن سایه عزیز در دلمان سبز کند؛ یادمان باشد این سبزه‌های قدکشیده، دقایق عمر ما هستند که گاه بیهوده هدرشان می‌دهیم و خوب می‌دانیم هیچ دفاعی برای پرسش روز حسرت، نداریم جز همان لبخندی که زیاد گران نیست و تو با نگاهی به اطرافت به راحتی می‌توانی روزانه چندتایش را برای خودت بخری...اطراف مان را بهتر نگاه کنیم برای تقسیم آن لبخندی که می ماند؛ عشق که سال و ماه نمی‌شناسد:
«هر آنکسی که در این حلقه نیست زنده به عشق/ بر او نمرده به فتوای من نماز کنید»
 

علامه مجلسی‌(ره) را در عالم رؤیا دیدند؛ در مراتب عالیه و دستگاه مرتب و منظمی. از وی پرسیده بودند بر شما چه گذشت؟ مجلسی(ره) می‌فرماید: سؤال کردند چه هدیه و تحفه‌ای برای ما آورده‌ای؟ عرض کردم: بحارالانوار... جوابی برای آن داده نشد. آنان گفتند: پیش ما چیزی داری و آن سیبی است که به آن بچه‌ یهودی دادی برای رضای ما.

آیت الله شاه آبادی - استاد امام (ره) _ در توضیح این داستان می گوید: گمان نکنید که بحار را رد کردند، زیرا «بحار الانوار» مسکوت عنه واقع شد؛ یعنی «بحارالانوار» چون علم است؛ محل ظهورش در برزخ نیست و همان سیب، صورت مُلکی‌اش که التذاذ طفل بوده، در برزخ ظهور کرده است...

60

 

کد خبر 204107

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
4 + 6 =