آخرین روز زندگی ناصرالدین‌شاه به روایت دخترش/ از اصرار انیس‌الدوله تا انکار شاه

پدرم متفکر شده... می‌گوید: «اگر رعایای من به نظر دقت و انصاف نظر کنند، من بد سلطانی نبوده‌ام. در تمام مدت سلطنتم یک نفر را به کشتن نداده، یک نزاع خیلی کوچکی با دولت‌های هم‌جوار نداشته‌ام...»

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، قرار بود روز ۱۷ اردیبهشت ۱۲۷۵ خورشیدی ناصرالدین‌شاه قاجار ورود به پنجاهمین سال سلطنت خود را جشن بگیرد، اما عجل مهلتش نداد و پنج روز پیش از این جشن یعنی ۱۲ اردیبهشت وقتی جمعه روزی به زیارت حضرت عبدالعظیم رفته بود، هدف گلوله میرزا رضا کرمانی گله‌مند که مدتی در آن‌جا بست نشسته بود، قرار گرفت و کمی بعد چشم از جهان فرو بست. هرچند که امین‌السلطان (صدراعظم) کوشید برای ساعاتی ماجرای مرگ را پنهان نگه دارد و جنازه شاه را نشسته بر کالسکه از داخل شهر به کاخ گلستان آورد که مثلا همه چیز امن و امان است؛ ولی دیگر کار از کار گذشته بود...

آخرین روز زندگی ناصرالدین‌شاه به روایت دخترش/ از اصرار انیس‌الدوله تا انکار شاه

در مورد آخرین روز زندگی ناصرالدین شاه روایات گوناگونی از درباریان ازجمله زنان حرمسرا و... وجود دارد، از این میان روایت تاج‌السلطنه دختر ناصرالدین‌شاه را برگزیده‌ایم که ضمن شرح آخرین روز زندگی پدر تاجدارش از سوءظن به امین‌السلطان می‌گوید و ردپای او را در قتل شاه پررنگ می‌بیند. او همچنین به مخالفت انیس‌الدوله با رفتن شاه به شاه عبدالعظیم می‌گوید، که گویی از پیش‌گویی شنیده اتفاق بدی خواهد افتاد، مخالفتی که به جایی نمی‌رسد و شاه با عزم راسخ می‌رود به سوی سرنوشت محتومش.

در همان روزی که پدرم مقتول شد، صبح که از حمام بیرون می‌آمد، انیس‌الدوله در سر حمام منتظر می‌شود تا لباس پوشیده، بعد اجازه می‌خواهد که در خلوت عرض بکند. به اتاق می‌روند. او خودش را به روی پای پدرم افکنده و می‌گوید: «غیب‌گویی به من گفته است که تا سه روز شما خطر دارید. بیایید به خود و این یک مشت مردم رحم کرده، امروز را موقوف کنید و به حضرت عبدالعظیم نروید.»

پدرم متفکر شده، پس از ساعتی سربلند کرده، می‌گوید: «اگر رعایای من به نظر دقت و انصاف نظر کنند، من بد سلطانی نبوده‌ام. در تمام مدت سلطنتم یک نفر را به کشتن نداده، یک نزاع خیلی کوچکی با دولت‌های هم‌جوار نداشته‌ام. همیشه رفاه و آسودگی ملت را بر رفاه و آسودگی خود ترجیح داده، پول ملت را به مصارف بی‌فایده صرف نکرده‌ام. مال مردم را از دست‌شان نگرفته‌ام. امروز در خزانه میلیون‌ها، در صندوق‌خانه صندوق‌ها جواهر موجود. تمام سعی من در مدت سلطنتم ثروت ایران بوده است. و حال هم با این نقشه که کشیده و این تهیه که برای رعایا نموده‌ام که: پس از قرن به آن‌ها حق بدهم، مالیات را موقوف کنم، مجلس شورا را برای ایشان افتتاح کنم، از ولایات وکیل از طرف رعایا در آن مجلس پذیرم، گمان نمی‌کنم صلاح رعیت در قتل من باشد. فرضا تمام خدمات من به ملت ایران مجهول باشد و واقع در صدد قتل من باشند، سه روز بیرون نروم، روز چهارم که رفتم مرا خواهند کشت. پس بگذار بکشند، تا پس از مرگ من زحمت‌ها دیده، رنج‌ها ببرند تا قدر مرا بدانند.» و گفته بود به انیس‌الدوله: «ابدا خائف نیستم ولی برای ملت ایران متاسفم زیرا که پسر من قابل سلطنت نیست و آن‌چه را من در پنجاه سال سلطنت به خون دل برای روز بد ایران گردآوری کرده‌ام، او درعرض چند سال تلف خواهد کرد.»

اشک چشمهای پدرم را گرفته دستمال را به چشم می‌کشد. انیس‌الدوله فریاد می‌زند: «آه! شما سلطان هستید؛ گریه می‌کنید؟ شما اقتدار دارید؛ عجز و لابه می‌کنید؟» گفته: «نه، انیس‌الدوله! من برای خودم متاسف نیستم، من برای این آب و خاک متاسفم.»

انیس‌الدوله عرض می‌کند: «قربان! رعیت را متهم نکنید. تمام رعایا شما را دوست می‌دارند. این کسی که به شما خیانت می‌کند، پرورده احسان شماست. این کس [منظور امین‌السلطان صدراعظم است]، آن شخص بی‌قابلیتی است که خود اعلیحضرت او را به این درجه رسانیده‌اید که امروز به روی خود شما ایستاده است. این شخص خائن را جزو ملت نجیب ایران نمی‌شود محسوب کرد. این یک نفر است. گناه یک نفر، یک ملتی را لکه‌دار نمی‌کند.»

پس از فکر عمیقی، پدرم می‌گوید: «اگر مقصود صدراعظم است، به جزای اعمال خود می‌رسد. من تهیه مجازات او را پس از قرن در نظر داشتم. حالا که اصرار دارید، فردا او را دستگیر می‌کنم.»

هرچه زن‌پدر بیچاره‌ام اصرار می‌کند که: «امروز سواری را موقوف کنید، این کار را انجام داده، هفته بعد زیارت بروید» قبول نمی‌کند. می‌رود و به دست آن مرد مقتول می‌شود.

پدرم رفت. تمام خانم‌ها به منازل خود رفته، مشغول کارهای روزانه خود می‌شوند.

چند روز قبل از این قضیه صدراعظم [امین‌السلطان] و صنیع‌الدوله [اعتمادالسلطنه رئیس دارالترجمه و وزیر انطباعات] به حضرت عبدالعظیم رفته، در سر قبر جیران با همین میرزا رضا گفت‌وگوی زیادی می‌کنند. پس از مراجعت صنیع‌الدوله طاقت این خیانت عظیم را نیاورده سکته می‌کند می‌میرد. لیکن صدراعظم با کمال قوت قلب و وقار منتظر نتیجه می‌شود [...]

ظهر آن روز، در حرمخانه آشوب غریبی برپا شد. با وجود منع و تاکید صدراعظم که به حرمخانه عجالتا خبر ندهند، باز خواجه طاقت نیاورده، گفته بود که «برای شاه تیر انداخته‌اند ولی نخورده است.» تمام زن‌ها با حال موحش و پریشان یکمرتبه از اتاق‌ها بیرون ریخته در دیوانخانه دویدند و بنای فریاد فغان را گذاشته که «ما می‌خواهیم شاه را ببینیم.»

چون گفته بودند زخمی شده است و در تالار ابیض است، پس از این‌که فریاد فغان این‌ها شدت کرده، خواجه‌ها آمده، گفتند: «شاه خوب است و الان از درب بزرگ اندرون خواهد آمد.» این بدبخت‌ها به یک سرعتی آن درب دویده، فغان فریادشان یک قدری تخفیف پیدا کرد. ساعتی منتظر شده، دیدند اثری ظاهر نشد. خواسته سر بی‌چادر و بی‌حجاب در کوچه بروند، خواجه‌ها هم به هیچ قسم نمی‌توانستند در مقابل این طوفان دود، این صاعقه اندوه ممانعت کنند.

[...] در همین روز شوم که در مغاک بدبختی‌ها سرنگون شدم، بدبختی سریع‌الاثری دامنگیرم شد. تازه در حرمخانه اختراع کرده بودند که با دوا ابروی خود را سیاه می‌کردند و این دوا ترکیب شده بود از «نیترات دارژان» و می‌دانید نور سیاهی او را مضاعف کرده به هیچ قسم پاک نمی‌شد؛ و مجبورا باید چند روزی بگذرد تا پاک شود. صبح آن روز بی‌خبر از پیش‌آمد طبیعت، منِ بدبخت از این دوا مقدار زیادی به ابروی خود مالیده بودم. با وجودی که من هیچ‌وقت ابروی خود را دست نمی‌زدم و به قدر کفایت مودار و مشکی بود، آن روز طفولیت دامنگیر، ابروها را با این دوا مشکی کردم.

پس از این‌که این هیاهو برخاسته شد، من هم دویده داخل جمعیت شده، این طرف و آن طرف سرگردان می‌دویدم. قوه [نور چراغ] به این دوا خورد، فوق‌العاده او را سیاه کرده بود. با آن حال وحشت، با آن حال اضطراب که سرگردان [و] هراسان بوده، نمی‌دانستم پدرم مرده یا زنده است، غفلتا کشیده‌ای به صورتم خورد که از دو لوله دماغم خون سرازیر شد. به عقب نگاه کردم که مرتکب این کار را بشناسم؛ کشیده دیگری خوردم. تعجب داشتم که چرا در این هیاهو مرا می‌زنند. و پیش خود تصور کردم شاید بچه بی‌پدر را باید کتک زد، و به این جهت مرا می‌زنند. بالاخره صدای مادرم را شنیدم که با کلمات درشت و درهم می‌گوید: «امروز روزی بود که تو ابروی خودت را سیاه کنی، آن هم به این قسم؟!»

من دیوانه شده فریاد زدم: «مگر من از پیش اطلاع داشتم؟ گذشته از این خودت گفتی، تقصیر من چیست؟»

گفت: «برو فضولی مکن و زود پاک کن!»

من به منزل آمده، در این هرج [و] مرج و فغان ناله‌های عجیب نشسته، گریه‌کنان با روغن سرکه شروع کردم به پاک کردن. بالاخره پاک نشد. من هم تمام ابروی خود را از ته تراشیده، پاکِ پاک کردم و یک صورت عجیب مضحک از شدت دلتنگی برای خودم تشکیل دادم و بعد دومرتبه دویده خود را داخل در جماعت کردم که بفهمم پدر عزیزم زنده است یا مرده. این تردید خیال و این انکشاف مجهول، بالاخره طرف عصر کشف و عموما که شوهر عزیزشان کشته شده... به هیچ دست و قلمی نمی‌توانم شرح آن پرده خون‌آلوده را به شما بنویسم... (خاطرات تاج‌السلطنه، صص ۶۰-۶۳)

۲۵۹

کد خبر 2058325

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

آخرین اخبار