به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین به نقل از پایگاه اطلاعرسانی مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ نشست «زیست و زمانه شهید بروجردی» در تاریخ ۲۷ اردیبهشت به مناسبت ایام شهادت «مسیح کردستان» برگزار شد. در این نشست که با حضور سردار آقامیر، سردار صادقی، سردار امینی، دکتر ظریفیان و امیر هاشمی صورت گرفت؛ زندگی بروجردی در قامت یک مبارز قبل از انقلاب، فعالیت بروجردی در قاموس فرمانده پس از انقلاب، جهانبینی شهید در مواجهه با قائله کردستان و ابعاد شخصیتی وی مورد گفتگو و کنکاش واقع شد.
غلامرضا ظریفیان، استاد تاریخ و معاون اسبق وزیر علوم و از همرزمان شهید بروجردی در کردستان به عنوان نخستین سخنران این نشست با یاد کردن از شهید بروجردی به عنوان یکی از تاثیرگذارترین فرماندهان کردستان و دفاع مقدس زندگی مبارزاتی بروجردی را اینگونه مرحلهبندی کرد:زندگی شهید بروجردی را میتوان در سه یا چهار مرحله بررسی کرد:
مرحله اول: از تولد تا آستانه انقلاب که شامل زندگی فردی، اجتماعی و مبارزاتی ایشان است.
مرحله دوم: با آغاز پیروزی انقلاب شروع میشود؛ مقطعی که مربوط به حضور امام و حفاظت از ایشان توسط شهید بروجردی است، تا زمان تأسیس پادگان ولیعصر.
مرحله سوم: مربوط به فعالیتهای ایشان در کردستان است که این مرحله خود دو بخش دارد: بخش نخست، مربوط به شکلگیری منطقه ۷ و فعالیتهای شهید در غرب کشور با چهار استان، نوع نگاه، تلاشها و ایدههایی است که در این حوزه داشتند.
بخش دوم، به فعالیتهای ایشان در قرارگاه حمزه مربوط میشود؛ هرچند در این مقطع مسئولیت رسمی نداشت، اما همچنان نقش رهبری و هدایتگری خود را تا زمان شهادتش ایفا میکرد.
وی سپس به نحوه آشناییاش با شهید بروجردی پرداخت و گفت: ارتباط من با شهید بروجردی از پادگان ولیعصر آغاز شد؛ من به عنوان فردی کاملا معمولی که دوست داشت با سپاه همکاری کند، وارد شدم. ویژگی خاصی هم نداشتم. واقعا دوست ندارم بزرگنمایی کنم یا از شهید بروجردی چهرهای بسازم که مافوق انسان باشد؛ اما شهید بروجردی آدمساز بود. فرض بفرمایید شهید همت، فردی کاملا معمولی بود. معلمی بود که در اصفهان درس میخواند و آمده بود کرمانشاه تا کار فرهنگی کند. یک روز دیدم آقایی آمد و گفت: «من همت هستم. آقای بروجردی من را فرستاده است.» گفتم میخواهی چه کار کنی؟ گفت: «من معلم هستم.» ما یکسری استنسیل، ورق و... به او دادیم. رفت و شهید بروجردی از فردی معمولی مثل همت، شهید همتِ تیپ ۲۷ محمد رسولالله ساخت.
من اسمش را میگذارم «انقلابیِ مصلح»
ظریفیان درباره همرزمی با بروجردی در کردستان اظهار داشت: جمعی با ایشان به کردستان رفتیم و بعد من را برای دفتر سیاسی کردستان انتخاب کردند. به تهران آمدم، آموزش دیدم و تا زمان شهادت ایشان، بزرگواری میکرد و ما را به عنوان دوست، رفیق و همراه همیشگیاش میپذیرفت و همواره با ما ارتباط داشت.
وی افزود: من اسم بروجردی را میگذارم «انقلابیِ مصلح»؛ یعنی پارادوکسهای زیادی داشت؛ نه پارادوکسهای منفی، بلکه تناقضات مثبت. تا دلتان بخواهد از این ویژگیها داشت. تضادهای بسیار. چریک بود، اما چریکی اهل گفتوگو؛ در حالی که معمولا چریکها اهل گفتوگو نیستند. شجاع بود ولی در عین حال کاملا معتدل. این ویژگیها او را از دیگران متمایز میکرد.
این استاد تاریخ دانشگاه با بیان گوشههایی از زندگی خانوادگی شهید بروجردی، فرایند قرار گرفتن او در مسیر مبارزه را نیز تشریح کرد:
همه عزیزان میدانند که ایشان متولد ۱۳۳۳ در یکی از روستاهای بروجرد بود. پدرش کشاورز بود ولی به دلیل مشکلاتی، از کشاورزی دست کشید. بعدها هم با چهار برادر و خواهر یتیم شد، خودش فرزند سوم خانواده بود. در سن پنج سالگی مادرش او را به تهران آورد و در خانهای استیجاری زندگی میکردند. بنابراین، طعم فقر و یتیمی را چشید. از همان نوجوانی مشغول به کار شد و به دوشکدوزی روی آورد. به همین دلیل مجبور بود شبها درس بخواند و روزها کار کند؛ چون نانآور خانواده بود.
در این بین با روحانیای آشنا شد به نام آقای بوذری که به دلایلی لباس روحانیت نمیپوشید، اما تاثیر عمیقی بر روح و روان آقای بروجردی گذاشت. با اینکه تنها هفت کلاس سواد داشت، آقای بوذری طعم شیرین نهجالبلاغه را به او آموخت و شهید بروجردی بهشدت مفتون نهجالبلاغه شد.
در اولین دیداری که ما در صحن پادگان ولیعصر داشتیم، اولین سوالی که از من پرسید این بود: «نهجالبلاغه خواندهای؟» از من نپرسید سابقه مبارزاتی داری، نماز شب میخوانی، رساله امام را بلدی یا نه. فقط پرسید: «نهجالبلاغه خواندهای؟» گفتم: «بله»... وقتی دید که من تا حدی با نهجالبلاغه آشنا هستم، من را به عنوان فرمانده حفاظت از راهآهن منصوب کرد.
این همرزم شهید بروجردی همین علاقه به نهجالبلاغه را عاملی برای عدالتطلبی دانست و گفت: او مفتون نهجالبلاغه بود و نگاه کاملاً عدالتمحور داشت. با اینکه سواد کلاسیک نداشت، ولی روشنبینی دینیاش را مدیون نهجالبلاغه بود. او به نهجالبلاغه عشق میورزید... بهدلیل روحیه عدالتخواهانه و درک شرایط دوره ستمشاهی، کمکم روحیه مبارزاتی پیدا کرد. این روحیه مبارزاتی را به سربازی هم برد. به خاطر همین روحیه، سربازی را ترک کرد و به دنبال دیدار با امام رفت. در خوزستان دستگیر شد، شش ماه زندانی بود و بعد به ارتش تحویل داده شد چون سرباز بود. سربازیاش را گذراند و نهایتا به دلیل روحیه ارتباطی قویاش، با جریانات انقلابی ارتباط برقرار کرد.
وی افزود: بروجردی هوش ارتباطی بسیار بالایی داشت و با افراد گوناگون در ارتباط بود. همین روحیه موجب شد خودش مؤسس یک گروه انقلابی به نام «صف» شود. در عین حال با شهید بهشتی، فجر اسلام و گروههای مختلف نیز در ارتباط بود. گروه صف برخلاف دیگر گروههای مبارزاتی، کمتر توسط ساواک نفوذپذیر بود. دلیلش نوع چینش و سازماندهی خاص شهید بروجردی بود. اغلب گروهها وقتی منحل میشدند، نیروهایشان به گروههای دیگر میرفتند و لو میرفتند، اما بروجردی اغلب از کسانی استفاده میکرد که پیشینهای در گروههای دیگر نداشتند. بنابراین، کمتر کسی از اعضای صف دستگیر شد.
ظریفیان سپس از شجاعت بروجردی سخن به میان آورد: او بسیار شجاع، مبارز و در عین حال اهل اخلاق و تدین بود. مبارزه برایش هدف نبود؛ بسیاری از کسانی که دچار انحراف شدند، به این دلیل بود که مبارزه برایشان هدف شده بود. اما او به دنبال حقیقت بود. عدالت، دیانت درست و فهم صحیح از دین. هرگز مبارزه را بر اخلاق و اعتقاداتش ترجیح نمیداد. با اینکه بهشدت فردی مبارز بود، اما هرگاه بین اعتقاداتش و مبارزهاش، یا میان مبارزه و اخلاقش، تعارضی به وجود میآمد، اخلاق را انتخاب میکرد. در این زمینه مثالهای فراوانی میتوان ذکر کرد. با این حال، اقدامات نظامی متعددی انجام داده است؛ از ماجرای رستوران «خوانسالار» گرفته تا اقداماتی در ارتباط با مستشاران آمریکایی. حتی تا جایی پیش رفت که (این را خودش برایم تعریف کرد) قصد داشت ژنرال هایزر را هدف قرار دهد. اما همان اعتقادات مانع او شد. کسانی که سابقه مبارزه دارند، میدانند چقدر دشوار است که همه شرایط را برای حذف شخصی چون هایزر ـ که نماینده رسمی آمریکا در ایران بود ـ فراهم کنی، اما در لحظهای به این فکر بیفتی که آیا این اقدام با نظر امام هماهنگ شده است یا نه؟
او در همان لحظه با شهید عراقی تماس میگیرد و میگوید آمادهایم برای اجرای عملیات علیه هایزر. شهید عراقی موضوع را پیگیری میکند و درنهایت پاسخ میرسد که امام با این اقدام موافق نیستند. شهید بروجردی نیز، با همان انگیزهای که برای اجرای عملیات داشت، با همان سرعت همه عوامل ترور را جمع میکند. این کار بسیار دشواری است، چون کسی که در شرایط آن زمان بوده باشد، در فضای ملتهب و انقلابی، میداند که این تصمیم چه اندازه از خودگذشتگی و تعهد میطلبیده است.
ظریفیان در آخر خاطرهای از چگونگی سپرده شدن محافظت امام به بروجردی بیان کرد: مرحوم آیتالله طالقانی اعلیالله مقامه، به دلیل ارتباطاتی که در آن زمان با سازمان مجاهدین خلق داشت، تصمیم میگیرد مسئولیت حفاظت از امام خمینی (ره) هنگام ورود به ایران را به مجاهدین خلق بسپارد. شهید بروجردی در یکی از جلسات مرتبط با این موضوع شرکت میکند. در آن جلسه، نمایندگان مجاهدین میگویند که ما اسلحه نداریم و بسیاری از نیروهایمان در زندان هستند. در پاسخ، شهید بروجردی اعلام میکند: «ما چهار هزار نیرو داریم که همه مسلحاند.» در نهایت، مسئولیت حفاظت از امام از بدو ورود به فرودگاه به عهده شهید بروجردی و یارانش سپرده میشود.
بروجردی اعتقاد داشت مسائل کردستان باید توسط مردم حل شود
رضا صادقی، از سرداران برجسته سپاه و همرزم شهید بروجردی در کردستان، سخنران بعدی این مراسم بود که درباره فعالیتهای ایشان در کردستان گفت: شهید بروجردی تنها کسی بود که از همان ابتدا باور داشت مسائل کردستان باید با خود مردم کردستان حل شود. گفته شد که حدود ۳۵ تا ۳۶ نفر بودند که شهید بروجردی آنها را مسلح کرد. او گفت عملیاتی انجام بدهید و منطقه را به این افراد واگذار کنید. نظرش این بود که روسای عشایر باید تقویت شوند و از طریق آنها منطقه را اداره کنیم. فرمانده آن عملیات با من بود. ما با تعدادی از برادران سپاه، یک گروهان تقویتشده، و همینطور نیروهایی از ارتش، یک سازمان رزمی تشکیل دادیم. حتی توپخانه هم داشتیم. عملیات انجام شد و در مدت دو روز، منطقه را آزاد کردیم و در همانجا ماندیم. مصادف با ماه رمضان هم بود.
صادقی درباره وضعیت مردم کردستان و نفوذ کومله در میان آنان در آن مقطع اظهار داشت: یک شب رفتم در مسجد برای مردم درباره کومله و دموکرات، مخصوصا کومله، صحبت کنم، چون آن منطقه تحت نفوذ کومله بود. ولی متوجه شدم مردم میگویند: «اینها که امام جماعت ما بودند!» یعنی کومله در هزارکانیان میآمد و برای جذب مردم، امام جماعت میشد.
وی درباره مصائب شهید بروجردی در کردستان گفت: برنامه این بود که ۳۵ نفر به اضافه حدود ۵۰ یا ۷۰ نفر از نیروهای سپاه، به سرپرستی شهید نعمتی، در منطقه بمانند. نمیدانم شهید نعمتی با کدامیک از بچههای سپاه تماس گرفت، اما نیروهای حفاظت سپاه مخالف مسلح شدن این افراد بودند. روزی که میخواستیم برگردیم، آقای نعمتی گفت: «ما نمیمانیم.» چون روستاییها و عواملی که آنجا بودند، تبلیغ کرده بودند که سپاه میخواهد خانها را دوباره به قدرت برگرداند. حتی به بچههای سپاه گفته بودند: «شما آمدهاید که خانها را حاکم کنید.» و آنها هم باور کرده بودند و گفتند: «راست میگویند، اگر اینها را که بروجردی انتخاب کرده اینجا بمانند، دوباره خان میشوند.» در نتیجه بچههای سپاه گفتند: «ما نمیمانیم.» آن بزرگِ محلی هم گفت: «اگر ما ۳۵ نفر اینجا بمانیم، ما را میخورند!» بنابراین همراه ما برگشتند. وقتی وارد پادگان شدیم، بچههای سپاه در سنندج که هنوز ساختار منسجمی نداشتند، این افراد را خلع سلاح کردند. در آنجا بود که گریه شهید بروجردی را دیدم. به خدا قسم، خودش گفت: «بچهها نمیفهمند من چه میگویم.» این جملهاش هنوز در ذهنم مانده. شهید بروجردی بهشدت معتقد بود که باید مسئله سنندج را با خود مردم سنندج حل کرد.
صادقی در ادامه به ویژگیهای برجسته شهید بروجردی اشاره کرد: ایشان وقتی به قرارگاه حمزه رفت، فرمانده قرارگاه نشد. ببینید چقدر بزرگوار بود. با اینکه فرمانده مناطق غرب کشور بود، اما فرماندهی قرارگاه را به شخص دیگری، یعنی آقای سنجابی، سپردند. آقای بروجردی در آنجا کار عملیاتی انجام میداد. برخوردش با فرماندهان ارتش نیز محترمانه و قاطع بود. در هیچجا نمیدیدیم که نظامیها و سپاهیها بایستند و امام جماعتشان هم بایستد یا اجازه دهد یک برادر سپاهی جلو بایستد؛ او همیشه نیروهای ارتش را هل میداد و میگفت شما بروید جلو.
هزار ساعت جلسه ضبطشده با ارتش
صادقی در ادامه از مستندات برجای مانده از شهید بروجردی گفت: در رابطه با محمد بروجردی، اخبار و تعاریف بسیار زیادی وجود دارد؛ مطالب مربوط به محمد بروجردی مستند است. حدود هزار ساعت جلسه ضبطشده با ارتش، با شهید آبشناسان، با دوستان غرب کشور داریم. خیلی جاها وقتی درباره تاریخ صحبت میکنید، بیشتر روایت است، اما وقتی پای محمد به میان میآید، مستند است. این اسناد بسیار مهماند، بخصوص بخش مربوط به کردستان. ما در شمالغرب کشور، خدمت شهید بروجردی رسیدیم. محمد بروجردی فرمانده دفتر سیاسی سپاه، عضو شورای مرکزی سپاه و از پایهگذاران آن بود. در جلساتی که دکتر ظریفیان هم احتمالا حضور داشت، بارها این نکته مطرح شد که محمد بروجردی به عنوان فرمانده کل سپاه پیشنهاد شده بود، اما شرایط سیاسی و گروهکها مانع این کار شدند. وقتی هم موضوع را با خودش در میان میگذاشتند، خودش را کنار میکشید. بسیاری از فرماندهان ما بعد از انقلاب تجربه نظامی پیدا کردند، اما محمد قبل از همه آنها این تجربه را داشت. محمد در مکتب اسلام بود، ما در مکتب انقلاب اسلامی بودیم. محمد قبل از انقلاب به بلوغ نظامی و سیاسی رسیده بود. محمد حتی با اینکه ظاهر نظامی نداشت و لباس خاکی به تن میکرد، نظرات دقیقی میداد که همه میگفتند «عجب نظری!» او در بُعد نظامی وزنهای بود.
او نحوه آشناییاش با بروجردی را اینطور توضیح داد: من محمد را اولینبار در سپاه مهاباد دیدم. آنجا دفتری بود و گروهی از جوانان هم حضور داشتند. محمد هیچ سمتی نداشت، اما اخلاق، ارتباط، معنویت و عرفانش باعث جذب همه میشد. ما با هم در یک اتاق کوچک سه در چهار زندگی میکردیم. با اینکه حکمی نداشت، ارتشیها وقتی تماس میگرفت، برایش جلسه میگذاشتند، هلیکوپتر میفرستادند.
این فرمانده سپاه سپس افزود: من خودم به آنجا رفته بودم تا زیرآب محمد را بزنم! گفته بودند حواست باشد که چه کار میکند. ما مجموعهای از دفتر سیاسی بودیم و وظیفه داشتیم در جلسات مهم جنگ شرکت کنیم. زمانی که محمد در مهاباد مستقر شد، آقای جلاییپور فرماندار بود و آقای شیخعطار استاندار. محمد آنجا میجنگید و در همان حال، برخی پشت سرش کار سیاسی میکردند یا مخالفت داشتند. شبی امام جمعه، آقای حسنی تماس گرفت و گفت: «محمد دارد چکار میکند؟» فردایش رفتیم ارومیه تا گزارشی به آقای حسنی بدهیم که بداند با او هماهنگ هستیم.
هیچوقت جان نیروها را به خطر نمیانداخت
صادقی همچنین بر یکی از صفات بارز فرماندهی بروجردی تاکید کرد و آن حفاظت از جان نیروها بود: یکی از ویژگیهای فوقالعاده محمد این بود که هیچوقت برای تصاحب منطقه، جان نیروها را به خطر نمیانداخت. اگر احساس میکرد یک نیرو ممکن است شهید شود و ضرورتی ندارد، او را درگیر نمیکرد. در مقابل، بعضی فرماندهان بدون توجه گردان میبردند و با تلفات بالا برمیگشتند. در یکی از عملیاتها در مهاباد، شب نیرو فرستاده بودیم و ضدانقلاب عقبنشینی کرده بود، ولی دو نفر از نیروهایمان جا مانده بودند. محمد گفت: «باید بمانیم تا این دو نفر پیدا شوند.» همه سیستمهای زرهی و چراغها را روشن کرد تا آنها راه را پیدا کنند. گفت: «من از اینجا تکان نمیخورم تا این دو نفر بیایند.» این روحیه کمنظیر بود.
وی خاطرهای هم از یک خواب عجیب بروجردی تعریف کرد: در جاده پیرانشهر – مهاباد – سردشت، داشتیم مسیر را باز میکردیم. هرجا را میگرفتیم، نیرو نداشتیم که آن را نگه داریم. ارتش زحمت میکشید، ژاندارمری هم بود، اما کافی نبود. یک شب در اتاق جنگ مهاباد خوابیدیم. نزدیک سحر دیدم کنار نقشه ایستاده است. جلو رفتم و گفتم: «چه خبر شده؟» گفت: «خواب آقا را دیدهام. گفتند اینجا پایگاه بزنید.» این موضوع در دفترچه شماره ۳ هم ثبت شده است. صبح رفتیم و بچههای ارتش را خواستیم. رفتیم آنجا، شاید هم آنها آمدند. محمد گفت: «پایگاه...» به خدا قسم، هرچه فکر کردیم، گفتیم: «چرا دیروز به فکرمان نرسید که اینجا پایگاه بزنیم؟!» با همین تعداد نیرو! یعنی محمد کسی بود که اعتقادات اصیل خودش را در کار بهکار میبرد. اگر استخاره میکرد، در جای درستش بود. مثلا وقتی داشتیم منطقه را آزاد میکردیم، باران گرفت؛ در پیرانشهر، مهاباد، سردشت و... محمد گفت: «باران گرفت، تماس بگیریم با هواشناسی ببینیم وضعیت چطور است.» هواشناسی گفت: «تا ۱۰ روز آینده بارندگی ادامه دارد.» ما رفتیم سپاه در مهاباد. گفت: «من یک استخاره میکنم که عملیات را متوقف کنیم یا نه.» گفت: «بیا برویم تهران.» (برای گرفتن حقوق سهماهه عقبافتادهاش که آن را به زن و بچهاش بدهد) تقریبا ۵ یا ۶ روز بعد از آن، محمد شهید شد، استخاره کرد (به من هم نگفته بود). نتیجه استخاره این بود: «این باران رحمت است، از آن فرار نکنید.» گفت: «من میمانم، تو برو.» ما هم دلمان میخواست با محمد بمانیم. گفت: «الا و بالله که تو باید بروی.» گفتم: «تو رئیس من نیستی که به من دستور بدهی، من میمانم.» گفت: «بابا بچههام نون ندارن بخورن. بلند شو برو حقوق منو بگیر، بده به خانمم.»... این را که گفت، گفتم: «خداحافظ.» ماشین را برداشتم و آمدم تهران. نکته این است که استخارهای که محمد به آن ایمان داشت، همان استخارهای بود که نتیجهاش شهادت بود.
بروجردی فرمانده فرماندهان کل سپاه بود
در ادامه مراسم سردار آقامیر از همرزمان و یاران نزدیک شهید بروجردی در کردستان سخنان خود را اینطور آغاز کرد: شهید بزرگوار بروجردی، فرمانده فرماندهان کل سپاه بود. یعنی اگر امروز هر کسی در هر جایی فرمانده است، به نوعی در مکتب شهید بروجردی تربیت شده، آموزش دیده و از ایشان تأسی گرفته است.
آقامیر سپس به چگونگی سپرده شدن حفاظت امام در بدو ورود به ایران به محمد بروجردی گفت: آقای دکتر ظریفیان، استاد عزیزمان، درباره ورود حضرت امام فرمودند و آن جلسهای که برگزار میشود. وقتی که طرح میشود [مجاهدین خلق محافظت از امام را به عهده بگیرند]، مسعود رجوی هم در آن جلسه حضور دارد. آقای مطهری حالش خراب میشود، ناراحت میشود و قبول نمیکند. آقای عراقی میپرسد: «چرا حالت خراب است؟» مطهری میگوید: «من نمیتوانم اعتماد کنم که حفاظت امام را به این گروه مجاهدین بسپارم.» آقای عراقی میگوید: «من یک گروه خوب میشناسم.»... آقای عراقی، شهید بروجردی را به آن جلسه میآورد. در آن جلسه، ایشان مفصل صحبت میکند. بعد از توضیحات ایشان، آقای مطهری میگوید: «خیالم راحت شد.» و حفاظت امام را به ایشان میسپارند.
وی در ادامه درباره اخلاص بروجردی در انقلابیگری اظهار داشت: در انقلاب، مبارزینی با نیتهای گوناگون حضور داشتند؛ بعضی واقعا انقلابی و مجاهد بودند و تلاش کردند. در جنگ هم همینطور بود. اما یک فرق وجود دارد بین مجاهدان فی سبیلالله و بااخلاص، با آنهایی که فقط مدعی انقلابیگری بودند. یک عده خالصانه آمدند، مبارزه کردند، جنگیدند. اما یک عده دیگر آمدند برای جمع کردن غنائم. امروز کشور گرفتار همانهایی است که برای غنیمت آمدهاند؛ چه از میان بچههای جنگ (فرقی نمیکند)، چه از میان مبارزین پیش از انقلاب و چه آنهایی که امروزه مدعی انقلابیگری هستند، در حالیکه نه نسبتی دارند و نه سابقهای. من در جایی که بزرگان هم حضور داشتند، گفتم: «این جماعتی که امروز میبینید، نه نسبت و نه سببی با انقلاب دارند، اما مدعی انقلابیگری شدهاند!»
بروجردی بنیانگذار سازماندهی سپاه بود
آقامیر درباره نقش برجسته بروجردی در سازماندهی سپاه گفت: آقای بروجردی واقعا فردی بیادعا بود. ما در پادگان ولیعصر در خدمت ایشان بودیم (در همانجا با ایشان آشنا شدیم). اولین جلسهای که نشستیم و صحبت کردیم، متوجه شدیم ایشان بنیانگذار سازماندهی و گردانبندی نیروهای سپاه بود. ایشان بنیانگذار سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود. در همان جلسهای که قرار شد سپاه تشکیل شود، نماینده آن هفت گروهی که بعدا مجاهدین انقلاب اسلامی را شکل دادند، آقای بروجردی بود؛ نه محسن رضایی و نه هیچکس دیگر.
وی سپس با اشاره به زندگی ساده شهید بروجردی به انتقاد از آن دسته از انقلابیونی پرداخت که امروز در پی جمع کردن غنایماند: ما در پادگان ولیعصر با ایشان کار میکردیم. ایشان مستاجر پدرخانمش در خانهای در خیابان نایبالسلطنه بودند که یک اتاق ۹ یا ۱۲ متری بود. از همان زمانی که ایشان به تهران آمد و مبارزه شروع شد، انقلاب پیروز شد و بعد عدهای رفتند دنبال غنائم جمع کردن، خانهها و ماشینهایی که مصادره شده بود؛ از علما، انقلابیون و دیگران. من اسم کسی را نمیآورم، ولی خیلیها همین رفتارها حال مردم امروز را خراب کرده است. شما انقلاب کردی، زندان رفتی، چرا خانههای مردم را گرفتید؟ چرا مصادره کردید؟ چرا رفتید در آنها و مال خود کردید؟ این کارها حال مردم را خراب میکند.
او گفت: آقای بروجردی با یک موتور هوندا ۱۱۰ به پادگان ولیعصر میآمدند، تا ساعت ۱۲ شب فعالیت میکردند و بعد به خانهشان میرفتند. همان موقع بچهها اعتراض میکردند که آقا، بچههای ستاد مرکزی (نام نمیآورم) ماشینهای بنز و مصادرهشده را سوار میشوند، بروید اعتراض کنید، بگویید. ما شبها تیم محافظت میفرستادیم به خانه مسئولین، ازجمله آقای شهید بهشتی، مهدوی کنی، سروش، بازرگان و... یک شب دیدیم هیچکس سراغ خانه آقای کنی و آقای بهشتی نمیرفت. من دیگر نتوانستم اینها را توجیه کنم، گفتم آقای بروجردی خودت برو اینها را توجیه کن. آنها میگفتند اینها بورژوا هستند، بخشی از این حرفها هم تحت تأثیر تبلیغات منافقین بود که اینها را بورژوا معرفی میکردند. آقای بروجردی گفت بروید خودتان اعتراض کنید، بگویید اگر حرف دارید، آقای بهشتی را صدا کنید، سوال کنید، او جواب میدهد. رفتند و سوال کردند، و پاسخ گرفتند. از آن به بعد راحت بودیم، میرفتند و میآمدند و با بچهها گفتگو میکردند.
درباره گرفتن حفاظت نمازجمعه از دست مجاهدین خلق نیز آقامیر اینطور توضیح داد: به خاطر سابقه زندانی بودن آیتالله طالقانی و حضور مجاهدین خلق، حفاظت نماز جمعه در اختیار مجاهدین خلق بود. یک روز جمعه گفتیم تعدادی نیرو ببریم آنجا؛ مگر میشود سپاه باشد ولی حفاظت دست این گروه غیررسمی باشد؟! رفتیم آنجا، پسر آقای طالقانی و آقای لاهوتی، بروجردی را روی زمین انداختند و کلت را روی سرش گذاشتند. من آنجا فریاد زدم و شلوغبازی راه انداختیم، زنگ زدند محسن چریک، محسن گلاببخش آمد، خدا رحمتش کند، آدم عجیبی بود. او هم با دو جیپ آمد. خلاصه بعد نماز رفتیم ناهار نهاد نخستوزیری. آقای چمران جلسه گذاشت، آقای ابوشریف (مسئول عملیات کل سپاه) هم آمد، آقای بروجردی و خود ما هم بودیم و نماینده مجاهدین خلق، آقای شاهین نامی. از آن روز تصویب شد که حفاظت نماز جمعه باید در اختیار سپاه باشد... نمازجمعه را در مرداد ۵۸ از آنها گرفتیم. یعنی کمتر از یک سال بعد از پیروزی انقلاب بود.
هیچگاه در اموال مردم تصرف نکرد
آقامیر در ادامه باز بر پاکدستی شهید بروجردی تاکید کرد: آنچه درباره آقای بروجردی قابل ذکر است، این است که ایشان بعد از آن عنوانها به فرماندهی غرب کشور رسیدند که چهار استان زیرمجموعه او بود. با اینکه پادگان ولیعصر بود و او مبارز بود، هیچگاه در اموال مردم تصرف نکرد. در بحبوحه جنگ، عدهای دنبال غنایم بودند؛ غنایم هم شهرت است، هم ثروت و هم قدرت. بعضیها دنبال اینها بودند و الان هم از آن بهرهمندند، ولی بروجردی هرگز دنبال این مسائل نبود. او تنها دنبال خدمت به مردم بود.
بروجردی جریانساز بود
آقامیر شهید بروجردی را شخصیتی جریانشناس و جریانساز خواند و افزود: ما خیلی آدم داریم که نه جریانشناساند و نه جریانساز. چطور ممکن است کسی بگوید من مقلد امام هستم، مقلد رهبریام، من انقلابیام اما تبدیل شود به سرباز متحجرین و پیادهنظام متحجرین و لیبرالها؟ اصلا این سازگاری ندارد. این جریانشناسی بروجردی باعث شد در کردستان سیلی هم بخورد. از چه کسی؟ از همین متحجرین، از فرقان. جریان فرقان هنوز هست؛ فرقش با گذشته این است که آن موقع پول نداشتند، اما الان نفوذ و پول زیادی دارند و با این قدرت و پول، دارند انقلاب را به انحراف میکشند. اینها باید تبیین شود، تبیین اندیشه انقلابی و اندیشه شهید در این است.
وقتی رفتیم کامیاران را گرفتیم، فرمانده عملیات آنجا شهید بزرگوار محمد فدایی بود. یک مرحله عملیات لغو شده بود؛ از سوی همان جریان متحجرین گفته بودند اگر بروید کامیاران را بگیرید، در راه شما را میزنیم. بروجردی عملیات را لغو کرد. ببینید چقدر نادانی و تحجر در کار بوده که وقتی ضدانقلاب شهر را گرفته بود، اینها نمیخواستند آن را پس بگیریم! همین آدمها الان جزو محبوبین و عزیزان هستند.
وقتی به کامیاران رفتیم، ما پشت سر بودیم و آقای فدایی جلو. یک برادر بزرگواری به نام آقای باانصاف فرمانده گردان چهار پادگان ولیعصر هم بود و یک برادر کرد بومی به نام آزادی که بلد راه بود و راه را به ما نشان میداد. همان مرحله اول این سه نفر شهید شدند و من جنازه آنها را آوردم کرمانشاه.
محمد فدایی رفیق بسیار نزدیک آقای بروجردی بود. جنازه او در ماشین بود و بروجردی آن را دید، اما پرسید: «آقا، برای چه آمدهای اینجا؟» گفتم برای آوردن این شهدا. ایشان نامهای نوشت (که من هنوز دارم) با این مضمون که شما به عنوان فرمانده سپاه کامیاران به آن منطقه برو و حواست باشد با مردم مدارا کنی. (در حالی که جنازه جلوی دستش بود!) گفت صف مردم را از ضدانقلاب جدا کن. یعنی در شلوغی و عصبانیت نباید همه را ضدانقلاب بدانیم و بگوییم همه اراذل و اوباش و براندازند. صف انقلاب را از مردم جدا کن و هوای مردم را داشته باش.
من در اوج عصبانیت بودم؛ سه شهید رفیقهایمان را برده بودم. آن موقع بازار شهید هنوز داغ نشده بود، بعد از آن در جنگ صدها شهید دادیم و خیلیها عین خیالشان نبود!
شیرودی محصول تربیت بروجردی بود
این همرزم شهید همچنین درباره منش شهید بروجردی در جذب افراد مختلف و تبدیل آنان به فرماندهان برجسته نیز سخن گفت: شهید شیرودی را از هوانیروز بیرون کرده بودند و با او برخورد شده بود، چون روحیه انقلابی و حزباللهی داشت و مدافع فرهنگ امام بود. آقای بروجردی او را جذب کرد، یک ساعت با او صحبت کرد، بعد من را صدا زد و گفت آقامیر یک کلت ۴۵ بده به ایشان و یک لندروور هم بده که همراهش باشد. الان که این ماجرا را تعریف میکنم، مو بر تنم سیخ میشود! شهید شیرودی محصول تربیت و فرهنگ آقای بروجردی بود و بعد تبدیل به یکی از شخصیتهای بزرگ انقلاب شد که مجاهدتهای فراوان داشت.
شهید ناصر کاظمی را هم بگویم؛ بچههایی که از پادگان امام علی و امام حسین میآمدند، در پادگان ولیعصر ما فرم پر میکردند و سازماندهیشان میکردیم. در پادگان امام حسین نوشته بودند برای شهید ناصر کاظمی «تحتالنظر»! من نگاه کردم؛ جوان ورزشی، خوشتیپ و خوشخندهای بود. رفتم پیش آقای بروجردی و گفتم اینها نوشتهاند تحتالنظر. گفت بیا یک صحبتی با او بکنم. پرسید نظر تو چیست؟ گفتم باید فرمانده گروهان شود. گفت با مسئولیت خود من این کار را انجام بده. هرکه خوشش نمیآید نیاید. ما یک گروهان دادیم دست او، رفت خرمشهر و با جهانآرا بود. آنجا جهانآرا دیگر او را رها نمیکرد، ایستاد و جنگید. بروجردی نیروها را جذب و تربیت میکرد. خوشبیان بود، خوشفکر بود و عملی خداپسندانه داشت، نه اینکه آدمها را حذف کند.
259
نظر شما