بعد از بمباران ساختمان شیشه ای صداوسیما در حالی که داشتم از دروغ پردازی شبکه ایران اینترنشنال که از قطع برنامه های صداوسیما خبر داده بود؛ حرص میخوردم؛ راهی خونه مامان شدم. به سرکوچه نرسیده بودم که صدای پدافندها بلند شد؛ هر که در کوچه بود به سمت صدا چرخید؛ با دست به همدیگر گوشهای از آسمان را نشان میدادند؛ عابرین چنان با دقت نگاه و تحلیل می کردند گویی تماشاگر کسوف هستند!
اغلب مغازه ها تعطیل بودند؛ سوپرمارکتی ها و اغذیه فروشی ها فعالترینند. تا ایستگاه مترو از جلو چند کافه رد شدم؛ در هر کدام چند نفری نشسته بودند؛ نا خودآگاه در دلم «خجسته» خطابشان کردم! خجسته تر از آنها، دلار فروش بیرون مترو فردوسی بود؛ نمی دونم چه در چهره ام دید که پرید جلو و گفت «دلار می خوای خانوم؟» پقی زدم زیر خنده؛ بش گفتم «از خبرها عقبی ها؛ اتوبانها چنان ترافیکن که تا قم هم نمیشه رفت؛ دلار رو کجا خرج کنم آخه؟!» نگاه عاقل اندر سفیهی بم انداخت و روش رو برگردوند.
در ایام تعطیلات نوروز هم حتی مترو تهران رو اینقدر خلوت ندیده بودم؛ هنوز ننشسته بودم که حضور خانم دستفروشی که لوازم آرایش می فروخت؛ توجهم رو جلب کرد؛ بش گفتم «دمت گرم که تو این شرایط هم داری کار میکنی»؛ با لبخند تلخی گفت «بی تفاوت نیستم؛ چه کار کنم؛ باید ساخت دیگه».
خانمی که کنارش نشستم سرش تو گوشیش بود؛ یهو متعجب نگاهم کرد و با صدای لرزانی گفت:
«صداوسیما رو زدن!» تازه متوجه رنگ پریدگی صورتش شدم؛ گفتم «یه ساعتی ازش گذشته». گفت: «من پرستارم؛ تو بیمارستان که نمیرسم خبرها رو چک کنم؛ تو خونه هم بخاطر بچه ها؛ تلوزیون نمی بینیم که ذهنشون درگیر جنگ نشه».
تا اومدم از حال و هوای بیمارستان ازش بپرسم؛ هدفونش رو فرو کرد تو گوشش تا کلیپ پخش زنده تلوزیون با اجرای سحر امامی؛ حین حمله اسراییل به صداوسیما رو ببینه. سوالم رو قورت دادم. ایستگاه بعد پیاده شد.
نگاهم دوباره به خانم فروشنده در مترو افتاد؛ خبر حمله به صداوسیما رو که شنید؛ رفت رو کانال تحلیل! گفت «وقتی صداوسیما رو زدن یعنی دیگه تا تهش میرن!» همین برون ریزی فکری او کافی بود تا اغلب مسافرها هم وارد بحث بشن؛ کمی آن طرف تر؛ چشمم به مادری افتاد که مستمع خاموش این گفت و گوهای غالبا پر دلهره بود و هرازگاهی بوسه ای به پیشانی دخترش میزد.
تابلوهای تبلیغاتی داخل واگن مترو قدیمی بودند؛ اما به شکل عجیبی در این شرایط معنادار به نظر می آمدند. مثلا «حیفه کم بیاری!» انگار داشت دلگرمی می داد که این روزا میگذرن؛ حیفه که کم بیاری. در حالیکه در اصل تبلیغی برای فرزند آوری بود!!!
در تابلو تبلیغاتی دیگری که مربوط به میلاد امام رضا بود؛ نوشته شده بود «خوبی؟ رو به راهی؟ سواری؟ استواری؟»؛ انگار داشت از مسافرین مضطرب، احوالپرسی می کرد.
از مترو که اومدم بیرون، به احسان زنگ زدم؛ فکر میکردم تاکسی گیر نمیاد و برای همین بش زحمت دادم بیاد دنبالم؛ اما تا برسه چند تا ماشین گذری برام بوق زدن. وقتی رسید گفت «فرودگاه رو دوباره زدن»! آسمون سمت میدون آزادی رو نشونش دادم و گفتم «انقد تو تله فیک نیوزها نیفت؛ اگه مهرآباد رو زدن؛ پس کو دودش؟!»
ترافیک اتوبانهای خروجی تهران؛ داشت به میدون آزادی نزدیک می شد. نگرانی برخی اهالی پایتخت و تصمیمشون به ترک خونه و زندگیشون؛ دلم رو لرزوند. لعنت به جنگ؛ لعنت به اسراییل
نظر شما